فاطمه دوست نداشت به اینگونه افکار بپردازد و برای خلاصی از این افکار بهترین راه، خواندن دو رکعت #نماز و هدیه به روح یکی از #ائمه یا #پیامبران بود.
پس به سمت سرویسها رفت تا وضو بگیرد، وارد سرویس شد، حس گرمایی ناخوشایند تمام وجودش را گرفت. دست به شیر سرد آب برد تابازش کند اما انگار شیرآب قفل شده بود،
هر چه تلاش کرد نتوانست دستگیره شیر آب را بچرخاند، پس دستش را به سمت شیر داغ برد که ناگهان چراغ دستشویی شروع به روشن و خاموش شدن کرد..
فاطمه که خیلی ترسیده بود، هراسان از سرویس ها بیرون آمد، بدون انکه بتواند وضو بگیرد.
پس به سمت آشپزخانه رفت و میخواست توی ظرفشویی #وضو بگیرد، زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را باز کرد، آب جاری شد و فاطمه وضو گرفت.
همانطور که آب وضو از سرو صورتش میچکید داخل اتاق شد، به سمت کمد لباس کنار تختخواب رفت، در کمد را باز کرد و سجاده را به دست گرفت، دست برد چادر نمازش را از روی چوب داخل کمد لباس بردارد، اما هر چه میکرد چادر بیرون نمی آمد، انگار به جایی گیر کرده بود،
فاطمه سرش را داخل کمد لباس برد تا علت بیرون نیامدن چادر را بفهمد که ناگهان سرش به شدت به دیواره کمد خورد، انگار کسی واقعا سر او را فشار میداد..
فاطمه به سختی سرش را بیرون آورد، پشت سرش را نگاه کرد اما کسی نبود، دستی به گونه اش کشید و زیر لب گفت:
انگار خیالاتی شدم، روح الله که رفته سرکار و بچه ها هم که خوابن، آخه خسته بودن، پس هیچکس نیست که سر منو هل بده، حتما فشارم افتاده
و دوباره خواست چادرش را بیرون بکشد که صدای آهنگ پیام گوشی اش بلند شد.. فاطمه میخواست بیخیال دیدن پیام شود و اول دو رکعت نمازی را که قصد کرده بود بخواند، اما انگار کسی کنار گوشش وزوز میکرد که گوشی را بردارد.
فاطمه، چادر را رها کرد و همانطور سجاده را در بغل داشت به سمت گوشی رفت...
صفحه اش را روشن کرد و با کمال تعجب اسم شراره روی صفحه نقش بسته بود...
بله چند عکس به همراه چند پیام در صفحه مجازی برای فاطمه چشمک میزد. فاطمه روی تخت نشست و سریع پیام ها را باز کرد...
دو تا اسکرین شات..عکس ها را بزرگ کرد.. باورش نمیشد...پیام های عاشقانه روح الله به شراره و شراره به روح الله... و بعد چند پیام از شراره:
🔥_دیروز بال بال زدن روح الله را کنارم دیدم، منو روی بغل تا اورژانس برد، انگار میترسید تنها عشقش را از دست بدهد...
فاطمه هر چه بیشتر به صفحه شراره نگاه میکرد، ضربان قلبش شدیدتر می شد
باران اشک دوباره به جوشش افتاده بود و انگار طغیان کرده بود، آنقدر گریه اش زیاد بود که دیگر صفحه موبایل را نمیدید و صفحه تار و کدر شده بود
و صدایی در مغزش اکو میشد...زودتر خودت را از این زندگی لعنتی راحت کن... خودت را بکش و بگذار روح الله از عذاب وجدان بمیرد...تنها راه همین است... زندگی تو دیگر به پایان رسیده، روح الله عشقی به تو ندارد و از طرفی خانواده ات با دیده تحقیر به تو نگاه میکنند، پس بهترین زندگی برای تو، زندگی ابدی است، خودت را راحت کن
فاطمه زیر لب زمزمه کرد:
درسته! این زندگی دیگه هیچ لذتی برای من نداره، باید تمومش کنم
و با زدن این حرف از جا بلند شد گوشی را روی تخت انداخت و سجاده هم از روی زانوهایش به زمین پرت شد..فاطمه فراموش کرده بود که سالها در حوزه زیر گوش آنان خوانده اند که بزرگترین #نعمت برای هر بنده، «حیات» است و بزرگترین #گناه که غیرقابل بخشش است «خودکشی»ست..
فاطمه به سرعت خود را به آشپزخانه و قفسه داروها رساند، خشاب داروهای اعصاب را که روزگاری قبل دکتر برای رفع ناراحتی های روحی فاطمه به او داده بود، در دست جای میداد...یک خشاب.. دوتا.. سه تا، فک میکنم بس است، اما نیرویی از او میخواست که بیش از آن را بردارد، چهارمی و پنجمی... همه را در مشت جای داد. فاطمه پارچ شیشه ای روی کابینت هم پر از آب کرد و در دست گرفت، قرصها را به سینه چسپانید و راهی اتاق شد...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #ششم
تو نیز دل #نگران از جا بر مى خیزى و از #شکاف خیمه بیرون را #نظاره مى کنى....
افراد، همه #خودى اند اما این وقت شب درکنار خیمه تو چه مى کنند؟ پاسخ را حسین به درون مى آورد:
_✨خواهرم ! اینها #اصحاب من اند و سرشان ، #حبیب_بن_مظاهراسدى است . آمده اند تا با تو #بیعت کنند که هزارباره تا پاى جان به حمایت از حرم رسول االله ایستاده اند.
چه بگویم ؟
چه #دریافت_روشنى دارد این حبیب !... دین را چه خوب شناخته است...
بى جهت نیست که امام لقب #فقیه به او داده است .
اسم حبیب اسباب #آرامش_دل است . وقتى #خبر آمدنش به کربلا را شنیدى سرت را از کجاوه بیرون آوردى و گفتى :
_✨سلام مرا به حبیب برسانید.
_✨حسین جان ! بگو که زینب ، #دعاگوى شماست و برایتان #حشر با رسول االله را مى طلبد و تا ابد #خیر و #سعادتتان را از خدا مسالت مى کند.
🏴پرتو چهارم🏴
همین که برادر، #عمامه پیامبر را بر سر بگذارد، #شمشیر پیامبر را در دست بگیرد و به سمت سپاه دشمن حرکت کند
کافیست تا غم عالم بر دلت بنشیند. کافیست تا تمامى مصیبتهاى پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بیاورد و غربت و تنهایى
جاودانه پدر، از اعماق جگرت سر باز کند.
اما برادر به این بسنده نمى کند، مقابل دشمن مى ایستد،
تکیه اش را بر شمشیر پیامبر مى دهد و در مقابل سیاهدلانى که به خون سرخ او تشنه اند،
لب به موعظه مى گشاید:
_✨مردم ! در #آرامش ، گوش به حرفهایم بسپارید و شتاب نکنید تا من آنچه #حق_شمابرمن است به جاى آورم که #موعظت شماست و #اتمام_حجت بر شما... درنگ کنید تا من ، #انگیزه سفرم را به این دیار، روشن کنم . اگر عذرم را پذیرفتید و #تصدیقم کردید و با من از در #انصاف درآمدید خوشا به #سعادت شما، که اگر چنین شود، راه هجوم شما بر من بسته است.
اما اگر عذرم را نپذیرفتید و با من از در انصاف در نیامدید، دست به دست هم دهید و تمام #قوا و شرکاء خود را به کار
گیرید، به #مقصود خود عمل کنید و به من مهلت ندهید. چه ، مى دانید که در فضاى روشن و بى ابهام گام مى زنید.
به هرحال #ولایت من با خداست و #پشتیبان من اوست . هم او که #کتاب را فرو فرستاد و ولایت همه صالحان و نیکوکاران را به عهده گرفت.
#بندگان خدا! #تقوا پیشه کند و از #دنیا برحذر باشید. اگر بنا بود همه دنیا به یک نفر داده شود یا یکى براى دنیا باقى بماند، چه کسى #بهتر از #پیامبران براى بقا و #شایسته تر به رضا و #راضى تر به قضاء؟! اما بناى آفریدگار بر این نیست ، که او دنیا را براى #فنا آفریده است.
#تازه هاى دنیا کهنه است ، #نعمتهایش فرسوده و متلاشى شده و روشنایى سرورش ، #تاریک و ظلمت زده.
دنیا، منزلى #پست و خانه اى #موقت است . #کاروانسراست..... پس در اندیشه توشه باشید و بدانید که بهترین ره توشه تقواست . تقوا پیشه کنید تا خداوند رستگارتان کند...
او چون طبیبى که به زوایاى وجود بیمار آگاه است ،
مى داند که مشکل این مردم ، مشکل #دنیاست ،
مشکل #علاقه به دنیا و از یاد بردن خدا و عالم عقبى .
فقط علقه هاى دنیا مى تواند انسان را اینچنین به خاك سیاه شقاوت بنشاند. فقط پشت کردن به خدا مى تواند، پشت #عزت انسان را اینچنین به خاك بمالد. فقط از یاد بردن خدا مى تواند #حجابهایى چنین ضخیم و نفوذناپذیر بر چشم و دل انسان بیفکند تا آنجا که آیات روشن خدا را منکر شود و خون فرزندان پیامبر خدا را مباح بشمرد.
او همچنان با آرامش و حوصله ادامه مى دهد...
و تو از شکاف خیمه مى بینى که دشمن ، بى تاب و منتظر، این پا و آن پا مى کند تا پس از اتمام موعظه به او #حمله_ور شود...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓