eitaa logo
صبح بخیر شب بخیر
14.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
90 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی حلال با ذکر صلوات (دلخواه )برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات و تبلیغات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل​ها همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل​ها ------------ کارهایی که ساده می نمود یکباره دشوار گشت ،تلاش و زحمت شما کمتر نتیجه بخشید ،اشتباهات شما هم مزید آن شده حالا فقط با صبرو تلاش و بردباری و دقت می توانی کارهایت را سامان بخشی. @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبختی سه قانون دارد فراموش کردن تلخی های دیروز غنیمت شمردن شیرینی های امروز امیدواری به فرصت های فردا... 🌞🍁 @sobhbekheyrshabbekheyr
🌺 🌷امام علی (علیه السلام): ✨ لا تُخَيِّبْ راجِيَكَ فَيَمقُتَكَ اللّه ُ و يُعادِيَكَ. 🔅 كسى را كه به تو اميد بسته است، نوميد مگردان كه به خشم و دشمنى خدا گرفتار مى آيى. 📚 غررالحکم حدیث ۴۲۲ @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزگارتان از رحمت خــــــــــــــدا لبریز          سفرهٔ تون از نعمت  خــــــــــــــدا سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خدا💐 @sobhbekheyrshabbekheyr
ظهرتان زیبا و به یاد ماندنی الهی خورشید عشق تا ابد بر شما بتابد ظهر زیباتون بخیر ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت +فاطمه جان خوددرگیری داری؟ ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم چند دقیقه بعد رسیدیم از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو یاد اون شب افتادم آخی چه خوب بود از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود داخل رفتیم ک گفتم _کسی نیست ؟ +چرا بابام هست بعداین جملهه پدرش و صدا زد +بااابااااااا مهمون داریممم دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی شالم و جلوتر کشیدم باباش از یکی از اتاقا خارج شد با لبخند مهربونش گفت +سلام فاطمه خانم خوش اومدی خوشحالمون کردی .ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد .حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت . بهش لبخند زدم و گفتم _سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم . ادامه داد +سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون _ممنونم همچنین وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود شاید خجالتمم ب همین خاطر بود.... باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش . نشستیم ‌کولمو باز کردم و برگه های پخش و پلامو رو زمین ریختم ریحانه گفت +راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو. ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت چایی و شرینی و آجیل و میوه و ... همه رو یسره ریخته بود تو سینی و اورد تو اتاق خندیدم و گفتم _ اووووو چ خبره دختر جان چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم و میرم +بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هااا آها راستی اینم واسه توعه.بابام داد بهت .عیدیته ببخش کمه شرمنده بهش خیره شدم _ای بابا ریحانههه نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت +حرف نباشهه ....خب شروعش از کجاست ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنم‌گذاشتم و چاییم و خوردم. گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم . کتابمو باز کردم .سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم رو یه سوال گیر کردم سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم . تمام حواسمو بهش جمع کردم که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و. منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا چشام ۸ تا شده بود یا شایدم بیشترررر با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم به همون شدتی که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده یهو باریحانه گفتم‌ _ واییییییی ادامه دادم _ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتی تهرانه ؟ ریحانه هل شد و گفت +ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براش‌مجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه. اینارو گفت و پرید بیرون اون چرا گفته بود وای ؟ ای خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواد اینجوری پرت شه تو اتاق . غصم گرفته بود .ترسیدم و مانتومو تنم کردم شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود با خودم گفتم نکنه از خونشون بیرونم کنن جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین . کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم. اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال. جز پدر ریحانه کسی نبود. بهش نگاه کردم. دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه! باباش فلجه!!!!!؟ یاعلیییی. چقد بدبختن اینا.... باباش که دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت ببخشید دخترم نمیتونم پا شم شما چرا بلند شدی؟ _اگه اجازه بدین دیگه باید برم. +به این زودی؟کارتون تموم شد؟ _بله تقریبا. دیگه خیلی مزاحمتون شدم. ببخشید. +این چه حرفیه. توهم مث دختر خودم. چه فرقی میکنه . پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه. _نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش. اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم. دری که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط.... نویسندگان:🖊 💙و