فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و خیرمقدم
به عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند😍
خیلی خوش آمدید دوستان🥰
ممنونم از همراهی گرمتون
حضورتون پایدار و سبز دوستان عزیزم😊
🌸🙏🌸
#خوش_آمدید
روز جهانی مردان.... - @mer30tv.mp3
5.64M
#صبحگاه_تون_بخیر
صبح پنجشنبه 1 آذر ماهتون بخیـــــــــــــــر و شادی و سلامتی باشه الهی 🤲
انشاءالله آخرین ماهِ فصل پائیز ، براتون سراسر برکت و موفقیت و تندرستی باشه ✨️
@sobhbekheyrshabbekheyr
#حافظ
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
📜تعبیر:
قدر جوانی خویش را بدانید. فرصتهای طلایی را یکی یکی دارید از دست می دهید. به یار خود اعتماد کنید. با چشم عق به دور دست نگاه کنید. با یک اتفاق کوچک میدان را ترک نکنید. مقاوم باشید اگر هنری دارید آن را نشان بدهید که به نفع شماست و هوشیاری بهترین روش برای پیروزیتان می باشد.
#فال_حافظ
#تفأل_حافظ
1 آذر، روز نکوداشت اصفهان میباشد. «روز اصفهان» روزی است که برای بزرگ داشت و ارزش نهادن به شهر تاریخی و پرهنر اصفهان در تاریخ ۱ آذرماه انتخاب شده است.
این روز به دلیل آغاز ماه آذر (قوس) و دیده شدن طالع بنیانگذاری این شهر به نام روز اصفهان نامگذاری شده است.
سالهاست به مناسبت بزرگداشت اصفهان روزی تعیین گردیده تا ادای احترامی به این شهر تاریخی باشد و اصفهان دوستان را گرد هم آورد.
اگرچه تاریخ این روز همچنان محل مناقشه است؛ یکم آذرماه روز برگزیده ی اصفهان شناسان قرار گرفته است و هرسال در این تاریخ همایشی برای بزرگداشت اصفهان تشکیل می دهد.
سالهاست به مناسبت بزرگداشت اصفهان روزی تعیین گردیده تا ادای احترامی به این شهر تاریخی باشد و اصفهان دوستان را گرد هم آورد.
#روز_اصفهان
صبح بخیر شب بخیر
1 آذر، روز نکوداشت اصفهان میباشد. «روز اصفهان» روزی است که برای بزرگ داشت و ارزش نهادن به شهر تاریخی
تاریخچه روز اصفهان
پیشینه گزینش روزی برای اصفهان به بهمنماه سال 1383 بازمیگردد که پس از پیشنهاد گزینش چنین روزی از سوی دکتر شاهین سپنتا، برخی از سازمانهای غیردولتی اصفهان همچون، «کانون گسترش فرهنگ ایران بزرگ»، «جمعیت طبیعتیاران» و «انجمن مثنویپژوهان ایران» از این پیشنهاد استقبال کردند و تلاشی گروهی را برای گزینش روز اصفهان آغاز نمودند.
در همین راستا، متن فراخوانی تهیه شد و ضمن انتشار در مطبوعات اصفهان، برای بسیاری از چهرههای فرهنگی و هنری، فرهیختگان، اصفهانشناسان و استادان دانشگاهها فرستاده شد و همگی فراخوانده شدند تا پیشنهادهای خود را برای گزینش روزی برای اصفهان با ذکر دلایل و مستندات کافی و با توجه ریشههای تاریخی و فرهنگی آن به دبیرخانه بفرستند
سرانجام در اردیبهشت ماه سال 1384 همه پیشنهادهای رسیده به دبیرخانه «هماندیشی برای نامگذاری روز نکوداشت اصفهان» بررسی و به داوری گذاشته شد و پس از گفتوگوهای بسیار، اصفهانشناسان به رای اکثریت، روز «یکم آذرماه» هر سال را به عنوان «روز نکوداشت اصفهان» گزینش و تصویب نمودند
همچنین بر اساس پیشنهاد زندهیاد دکتر لطف الله هنرفر، نگاره تاریخی منقوش بر کاشیکاریهای سردر بازار قیصریه اصفهان را که با اقتباس از صورت فلکی برج قوس (آذر ماه) و با محتوایی متعالی طراحی شده است، به عنوان نماد اصفهان برگزیدند.
از آن سال تاکنون، هرساله سازمانهای مردم نهاد اصفهان و سازمانهای دانشجویی دانشگاههای اصفهان یکم آذرماه را به عنوان روز اصفهان و هفته اصفهان را از یکم تا هفتم آذرماه گرامی می دارند.
#روز_اصفهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 نمایشگاه تخصصی کتاب «پلکان دانایی»
✅ با حضور پرشورخادمیاران رضوی و عموم مردم
🔹مدرسه علمیه حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها آران و بیدگل
📌بیش از ۲ هزار عنوان کتاب با موضوعات:
🔸کودک و نوجوان
🔸زن و خانواده
🔸رمان
🔸شهداء
🔸عفاف و حجاب
🔸تربیتی و روانشناسی
🔸مقاومت
🎥خبرنگار نوجوان نفیسه آذرنگ آران و بیدگل
صبح بخیر شب بخیر
📚 نمایشگاه تخصصی کتاب «پلکان دانایی» ✅ با حضور پرشورخادمیاران رضوی و عموم مردم 🔹مدرسه علمیه حضرت ف
ارسالی خبرنگار نوجوان عزیز ،
خانم آذرنگ، با تشکر 💐💐💐
#حديث
فضیلت گوشت گوسفند
🔺👈شخصی به خدمت امام رضا «علیه السلام» عرض کرد که اهل خانهء من گوشت گوسفند نمیخورند و میگویند که سودا را به حرکت می آورد و از آن درد سر و دردهای دیگر به هم میرسد؛
حضرت فرمودند: اگر خدای تعالی گوشتی بهتر از گوشت گوسفند میدانست، فدایی اسماعیل را گوسفند قرار نمیداد.
📚الکافی: ج۶، ص۳۱۰، ح۲
🌿
Shab5Fatemieh1-1402[03].mp3
5.87M
درد داری دست بر بازو بگیر اما بمان پیش چشمم دست بر پهلو بگیر اما بمان
#روضه
#فاطمیه
#حضرت_زهرا(س)
🎤#میثم_مطیعی
#حدیث_روایت
📝امام عسكرى(عليهالسلام):
خِـصْلَتانِ لَيْسَ فَوْقَـهُما شَـيْءٌ: أَلايمـانُ بِاللّهِ وَ نَفـْعُ الإخـوانِ.
دو خصلت است كه بالاتر از آنها چيزى نيست:
1️⃣.ايمان به خدا
2️⃣.سود رسانى به برادران دينى.
📚بحارالانوار 78: 374 ح 26
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀اولین پنجشنبه ماه آذر است
✨روز دل تنگی
🥀برای عـزیزانی که
✨در کنار مـا نیستند
🥀ڪدام دلخوشی زنـدگی
✨توان پر ڪردن
🥀جای خالیشـان را دارد؟
✨شـاد ڪنیم آنها را ڪه
🥀در آن سرای به انتظارند
✨با فاتحه و صلواتی و خیراتی🙏
@sobhbekheyrshabbekheyr
آرامش آدمهاباارزش ترین
حس دنیاست و ارامش
براتون در این ظهر زیبا
یک دنیاتندرستی،
یک عالمه خوشبختی وبرکت...
ازخدای بزرگ خواستارم
#ظهربخیر🌞
#بفرمایید_ناهار😋😋
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 رفیق روز تنهایی، همدم شب تارم
پناهی غیر تو آخه توی این جهان مگه دارم ؟
احسان یاسین
@sobhbekheyrshabbekheyr
🍂ســلام
🍃ظهر دل انگیز
🍂پاییزیتون پرانرژی
🍃دلتون پراز
🍂نغمههای شادی
🍃و پر از احساس خوشبختی
🍂جاده زندگی تون هموار
🍃و توأم با سلامتی و کامیابی
#ظهر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
#رمان
#ناحله
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم
نمیخوام به شما امرو نهی کنم
حملِ بر بی ادبی نشه.
ولی کاش یه فرصت بهش میدادید!
نگران به محسن نگاه کردم
باباش بهم نگاه کرد و گفت
+حیف.... !
مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم.
فقط به خاطر اون!
وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم .
یه لبخند زدم و دستم و سمتش دراز کردم
بعدِ یکم مکث دستش واورد بالا و بهم دست داد.
بعدشم به محسن دست داد
خواستم خداحافظی کنم که گفت
+فردا شب منتظرتون هستیم!
لبخند رو لبام غلیظ تر شد .
یه نفس عمیق کشیدم و
_مزاحمتون میشیم.
سرش و تکون داد و رفت.
به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت
بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردم و ازش تشکر کردم
از دادگاه خارج شدیم و هر کی خونه خودش رفت.
_
نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم.
به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا
بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن.
ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرش و میکردم
از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود.
رفتم پیشش و با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد.
لباساش و براش بردم ودستش دادم
بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد.
بوسیدمش و گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم.
رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودم و بگیرم .بهش نگاه کردم.خیلی خوب شده بود
گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید،که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود.
ترکیب رنگ خیلی جذابی،شده بود.
بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم.
گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم.
برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم
یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم .
بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم .از همیشه مضطرب تر بودم.
چراغ رو خاموش کردم و رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن.
بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم.
_
از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم.
بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد.
با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد.
اروم سلام کردم و دستم وسمتش دراز کردم .
بهم دست داد .گل و شیرینی و دادم دستش
رفت کنار تا وارد شیم .
به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیمداخل.
قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد.
به اونم سلام کردیم و وارد خونشون شدیم.
قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنم و سر جام بایستم.سرش پایین بود.لبخند روی لبم خشکید.اروم سلام کرد جوابش و دادم.
صورتش زردِ زرد بود.دیدنش تو این حالت حالم و بد کرد. حس میکردم به زور ایستاده.
سمت مبل ها رفتیم.
زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن .
فاطمه هم به آشپزخونه رفت.
باباش روی مبل کنارمنشست.
+خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین.بهتون تبریک میگم.
به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد
+خب حالا که اومدیحرفات ومیشنوم.
صدام و صاف کردم و روی مبل جابه جا شدم .
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
+اقای موحد !
من ....
.......
هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم.
میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن.
نمیدونمچقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد.سینی و آروم داد دست باباش و کنارش نشست.
مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست.
تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود
نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم...
البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد.
تمام مدت سرش پایین بود.
حتی یه ثانیه هم چشماش رو ندیدم.
به هیچ عنوان،لبخند نمیزد.
یاد حرف باباش افتادم
"فقط به خاطر دخترم..."
حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد
"فاطمه همه ی خواستگاراش و رد کرد...
ولی شما!!..."
الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره.
اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت ،دیگه دنباال بهانه نمیگشت ...!
ته دلم قرص شد.
محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم...!
درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازومزد.نگاه منتظرشون و که دیدم فهمیدم چیزی گفته که من نشنیدم
بابای فاطمه متوجه شد و گفت :
میگم شغل پر خطری داری
نگاش کردم ،ادامه داد: چجوری دخترم و به تو بدم ،وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی ؟کی بت ماموریت میخوره ؟
این کار من یه ریسک نیست ؟ تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی ؟
تکیه داد به مبل و گفت :خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع شه ؟
نگاه همه رو حس میکردم .انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت .واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد.