فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💙🌸•
پُرمازبغضوپُرازتنهایی
شانهایمیبایَدَم،میآیی؟!
‹ 🌱⇢ #سہشنبہهاےجمکرانے ›
‹ 💙⇢ #منتظرانهـ ›
@sobhbekheyrshabbekheyr
سلام امام زمانم💚
ای کاش جهان
برای ظهورتان بیتاب میشد!
ای کاش تمامی دلهای دردمند و بیقرار،
شما را از خدا میخواست ...
ای کاش زمین و زمان
یکصدا دعای فرج میخواند؛
ای کاش خدا شما را به ما باز رساند!!
که غیر از حکومت عدل گستر شما
امیدِ نجاتی نیست ...
تو را من چشم در راهم❤️
🤲بحق امیرالمومنین علی علیه السلام
اللهم عجل الولیک الفرج🤲
#امام_زمان
@sobhbekheyrshabbekheyr
هدایت شده از صبح بخیر شب بخیر
📣خانوما شرط میبندم قیمت و اجناسی که این کانال داره هیچ جا نداره💯
❣️ کاربردیترین لوازم قنادی و آشپزی و کلللی آموزش رایگان 😍
https://eitaa.com/joinchat/141689241C957f1dbdd1
#حافظ
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
------------
در همه حال تعادل را حفظ کنید. زیاده روی در هر کاری به شما بلا میرساند. اگر میخواهید عهد و پیمان بین شما از بین نرود حد خود را حفظ کنید. در هر حال از خداوند کمک بطلبید. از دست بنده ی خدا کاری ساخته نیست.
#فال_حافظ
#تفأل_حافظ
@sobhbekheyrshabbekheyr
اگر به دست می آوری،
ببخش
اگر می آموزی،
به دیگران بیاموز
🍃🌸
@sobhbekheyrshabbekheyr
برای خودتون🌸
خانواده های پُر مـهرتون و
همه ی كسانی كه دوسشون داريد
آرزوی سلامـتی
و حالِ خوبِ خوب دارم🌸
🍃🌸
@sobhbekheyrshabbekheyr
نه با سیاهی ها ناامید شو
و نه با سپیدی ها دلخوش
ترکیب هر دوی اینهاست که زندگی رو میسازد
#انرژی_مثبت
🍃🌸
@sobhbekheyrshabbekheyr
صبح بخیر شب بخیر
📣خانوما شرط میبندم قیمت و اجناسی که این کانال داره هیچ جا نداره💯 ❣️ کاربردیترین لوازم قنادی و آش
.
یه آموزش های رایگانی اینجا پیدا
کردم که هیچ جا ندیدم 😁😨
الان هم آموزش پخت کیک با یه روش جدید گذاشتن 😳
خودت ببین..
https://eitaa.com/joinchat/141689241C957f1dbdd1
#حدیث_روایت
💚آقا رسول الله صلياللهعليهوآله فرمودند:
🔸 من ذرّیّتی المهدیّ إذا خرج نزل عیسی ابن مریم
🔸لنصرته فقدّمه و صلی خلفه
🔸و از ذریۀ من، مهدی است.
🔸آن هنگام که ظهور کند، عیسی بن مریم
🔸برای یاری او نازل خواهد شد؛
🔸پس مهدی را مقدم داشته،
🔸و پشت سر او نماز میخواند
📔الامالی۲۸۷
🍃🍊از همه چیز گذشتن و
به همه چیز رسیدن
مهم نیست
🍃🍊مهم از چه گذشتن و به
چه رسیدن است
ظهرتون بخیر☀️
@sobhbekheyrshabbekheyr
یک ظهر قشنگ
یک دل آرام
یک شادے بے پایان
یک نور ازجنس امید
یک لب خندون
یک زندگے عاشقانه
و هزار آرزوے زیبا
ازخداوند برایتان خواهانم🤲
🌱ظهرتون بخیردوستان❣
#بفرمایید_ناهار 😋😋
@sobhbekheyrshabbekheyr
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_سی_و_نهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم
نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده
باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته
بود که با کلماتش قد علم کرد :»درسته ما شیعه های داریا
چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که
دستشون به حرم برسه!« و گمان کرده بود من هم از اهل
سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد :»خیال کردن
میتونن با این کارا بین ما و شما سُنی ها اختلاف بندازن!
از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما
شیعه ها، وحشی تر شدن!« این همه درد و وحشت جانم را
گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید
که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :»یه لحظه نگهدار
سیدحسن!« طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را
متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان
بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید
:»من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!« دیگر منتظر پاسخ
ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت
با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم
میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو
چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان هایم را به هم فشار
میدادم تا ناله ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را
گشود :»خواهرم!« چشمم را باز کردم و دیدم کمی به
سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر
و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده
بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی ام خجالت کشیدم. خون پیشانی ام
بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش
زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم
:»خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!«
در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و
او بیکسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید :»امشب
جایی رو دارید برید؟« و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی
آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این
شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. چانه-
ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم
طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و
پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش غیرتش در
خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهلم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی
نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از
ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و
میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به
دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد
:»وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی
که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر می-
کردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و
میترسیدم همسرتون...« و نشد حرفش را تمام کند، یک
لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم
پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه
کرد :»خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز
زنده اید!« هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به جای هر جوابی مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش
گرفت و صورتش خیس عرق شد. رفیقش به سمت
ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر
دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به
صورتم اصرار کرد :»امشب تو حرم چی کار داشتید
خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟« اشکم تمام
نمیشد و با نفس هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم
:»سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت
میخواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم
ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش
رفت ترکیه!« حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر
سعد در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید :»شما رو
داد دست این مرتیکه؟« و سد صبرش شکسته بود که
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_یکم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :»این تکفیری با
چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان
چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده
انبار باروت!« نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم
بود و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم
چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون
میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب
در خانه آن نانجیب چه دیده ام که گلویش را با تیغ غیرت
بریدند و صدایش زخمی شد :»اون مجبورتون کرد امشب
بیاید حرم؟« با کف هر دو دستم جای پای اشک را از
صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی
بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم
را شنید و مردانه امانم داد :»دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!« کلامش
عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد
از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و
حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که
در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور
حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل
میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر
شب بوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست
تعارفم کرد و صدا رساند :»مامان مهمون داریم!« تمام
سطح حیاط و ایوان با لامپ های مهتابی روشن بود، از
درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی
میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من،
خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد :»هنوز شام
نخوردی مامان؟« زن چشمش به من مانده و من دوباره
از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که
چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و
وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه
رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی
لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد
:»مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی ها به حرم
سیده سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلا
مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون!« جرأت
نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در
این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر
شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم
که دستی چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی
کمی عقب تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته
بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را
نوازش کرد و با محبتی بی منت پرسید :»اهل کجایی
دخترم؟« در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی
میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست
دلم را گرفت :»ایشون از ایران اومده!« نام ایران حیرت
نگاه زن را بیشتر کرد و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش
زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید
:»همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلا پیش ما می-
مونن!« به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای
گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش
شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری
به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی دریغ
نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه
میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاه چال
ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا
در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم. به
پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر
گوشم زمزمه کرد :»اسمت چیه دخترم؟« و دیگر دست
خودم نبود که نذر زینبه در دلم شکست و زبانم پیشدستی
کرد :»زینب!« از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم
باورم شده و نیتی با حضرت زینب داشتم که اگر از
بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا می کردم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍