🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
🍃🌸 دوست مجازی...
سخاوتت را دوست دارم...
مثڸ آفتاب مي ماني،
گرمي،
مهرباني،
با گذشتي...
دور ايستاده اي،
امّا محبتت گرمم مي ڪند...
از اينجا ڪه مڹ"قنوت"بسته ام
تا آنجا ڪه تو به مهرباني "قيام" ڪرده اي
يڪ "سلام" فاصله است...
سلام مي ڪنم و
سلامتي و سربلندي برايت مي طلبم
و سايہ خشنودي خدا...
تو هم برايم دعا ڪڹ،
ڪه دلماڹ هردو
نيازمند اجابت هاي قشنگ خداست🍁
🍃🌸 التماس دعا
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
🌱او رود زلالی ست که درفصل عطش
جود و کـرم خویش به دریــا بخشد...
🌱از لطـف کـریم اهل بیـت عصمت
ما را ز کـرم خـدا به فـردا بخشد...
#جانبهقربانکریمیکهکَرمزندهازاوست
@sobhbekheyrshabbekheyr
•{﷽}•
💚ما از تو به جز کرم ندیدیم
جز سفره ی محترم ندیدیم💚
🥀روزی که بقیعمان کشاندی
گشتیم ولی حرم ندیدیم🥀
#صبحتون_حسنی 💚
#دوشنبه_های_امام_حسنی 🍃
@sobhbekheyrshabbekheyr
🌿
از خودت
از خندیدنات
برق چشمات
از آرزوهات
مراقبت کن
از تو فقط یک دونه تو دنیا هست مواظب دل خودت باش❤️
سلام
صبحتون بخیر 🌺
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
به وقت #فال_حافظ
مژده که به زودی به نیتی که کرده ای خواهی رسید. نگران فرصت مباش، از دست نخواهد رفت. پیش از آنکه مهلت به سر آید دست تقدیر به یاری تو بر می خیزد و آنچه را که آرزویش را داری برایت مهیا خواهد کرد، به شرط آنکه همچنان امیدوار و پرتلاش باشی
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
هدایت شده از صبح بخیر شب بخیر
﷽
🔻 خبــــــر فوری 🔻
🔍مشتاقان #سلوک الی الله بشتابید
✅نکات کلیدی سیر و سلوک از محضر بزرگان
👨👨👦به همراه مباحث #خانواده
✍️همراه با اعلام جلسات #درس_اخلاق اساتید
🔻یک کانال #جامع و سلوکی که هر کی دیده، پسندیده؛ شما هم یه بازدیدداشته باشید، ضرر نمی کنید 👇
🖇تلگرام:
https://t.me/joinchat/AAAAAEM7nhoP2A0kBASRuA
🖇ایتا:
http://eitaa.com/joinchat/413007888Cd847e5dcec
🔅#پندانه
✍ بر اشتباهت اصرار نکن
🔹شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
🔸او چاهی داشت پر از آب زلال که زندگیاش بهراحتی میگذشت.
🔹بقیه اهالی صحرا بهعلت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشکنشدنی دارد.
🔸یک روز بهصورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل چاه افتاد. صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
🔹چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد. از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگریزهای را داخل چاه انداخت.
🔸کمکم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگریزهها چاه به مشکلی برنمیخورد.
🔹مدتی گذشت و کار هرروزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگریزههای کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
🔸دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
💢 تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🔸 حضرت علی علیه السلام :
دو گروه از مردم دنيا پشت مرا شكسته اند!
گروهى كه به زبان دانا و در نهان فاسقند و گروهى كه نادان و پارسايند.
آن يكى با زبان خود فسق خويش را پوشيده مى دارد و اين يكى با زهد خويش نادانى خود را.
از عالم تبهكار و پارساى نادان پرهيز كنيد كه اينان مايه فتنه هر فريب خورده اند و من شنيدم رسول خدا ص فرمود: اى على! هلاك امت من به دست #منافقان_داناست.
📚روضه الواعظین ج۱ص۶
.
#حدیث_روایت
💎 جوانان حتما بخوانند
🔰امام صادق عليهالسلام:
اِعْلَمى اَنَّ الشّابَّ الْحَسَنَ الْخُلُقِ مِفْتاحٌ لِلْخَيْرِ ، مِغْلاقٌ لِلشَّرِّ وَ اِنَّالشّابَّ الشَّحيحَ الْخُلُقِ مِغْلاقٌ لِلْخَيْرِ مِفْتاحٌ لِلشَّرِّ
◻️ بدان كه جوانِ خوش اخلاق، كليد خوبىها و قفل بدىهاست و
◼️ جوانِ بداخلاق، قفل خوبىها و كليد بدىهاست.
📚 أمالى طوسى، ص ۳۰۲، ح ۵۹۸
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂✨زیباترین ظهر همراه با
🍁✨شادترین لحظات
🍂✨دلنشین ترین دقایق
🍁✨یه عالمه ارزوهای ناب
🍂✨دنیا دنیا سلامتی
🍁✨سبد سبد گل عشق
🍂✨تقدیم شما
🍁ظهرتون بخیر و پراز برکت💜⛱
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
💗ظهری بـی نـظیـر
♥️آرامـشـی عـمـیـق
💗خدایی همیشه همراه
♥️لــبــخنــدی از سـر
💗خوشبختی و شادی
♥️تقدیم لحظههاتون
💗همراهان عزیز
🌷ظهرتون پرخیروبرکت🌷
#ظهر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
#ناحله
ریحانه با گوشیش سرگرم بود.
دلمطاقت نیاورد.حس کردم حال محمد بد شده .رنگ به چهره نداشت.با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتمو چندتا قند توش انداختم.یه قاشق یک بار مصرف مربا خوریم برداشتم و همونطور که هَمش میزدم،به طرف محمد رفتم.
کنارش که ایستادم چشمش و باز کرد
با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟
کوتاه جواب داد:خوبم
به لیوان تو دستم خیره شد.
با سرعت بیشتری قاشق و تو آب چرخوندم و گفتم:اَه،چرا حَل نمیشه؟
مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم.
ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟
محمدخندید و نگاهش و از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه!
گیج به لیوان نگاه کردم و تو سرم زدم.
ریحانه هم خندید.
برگشتم و یه لیوان دیگه برداشتمو توش آب جوش ریختم.پنج تا قند بهش اضافه و کردم و با قاشق همش زدم تا خنک شه.
رفتم سمت محمد.بعدیک دقیقه که لیوان و نگه داشتم تا خنک شه، خواستم لیوان و به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم. سرش و پایین گرفت.لیوان و به دستش دادم و خودم هم روبه روش ایستادم.
آب قند و سرکشید و بدون اینکه بهمنگاه کنه گفت : دستتون درد نکنه
با نگرانی بهش خیره شده بودم. ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت :بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم،من برم سرجام بشینم.
محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست.حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه.
چند لحظه بعدازش فاصله گرفتم و روی صندلی ردیف وسط نشستم.طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود.سنگینی نگاه محمد و حس میکردم و با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد وبه طرف پذیرش رفت.
چند لحظه بعد برگشت.سرم و پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته.
کاری که کرده بود باعث تعجبم شد.
اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست. سرمو بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم.
تسبیحی که براش خریده بودم و از تو جیبش برداشت و ذکر میگفت.
بلاخره خودم و راضی کردم و برگشتم طرفش و گفتم: چرا حالتون بد شد؟
همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت :یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم. خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم،واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم.
دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟
سرش و به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد.
+به لطف آب قند شما،عالی...!
یاد سوتیم افتادم و آروم خندیدم. فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد ، که بعد ازاین جمله اش خندید.
یاد حرف های سارا افتادم.اگه من فاطمه ی قبل بودم و محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش شم، واقعا اینطور زندگی کردن برامسخت بود،ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه،بر عکس تصور سارا!
دوباره کارهای امروزش و حرف هاش و به یاد آوردم و خندم گرفت.
دلممیخواست زودتر بهم محرم شه،تا بتونم دستش و بگیرم و بگم که چقدر خوشحالم از بودنش ...!