eitaa logo
صبح بخیر شب بخیر
14.1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
8هزار ویدیو
89 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی حلال با ذکر صلوات (دلخواه )برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات و تبلیغات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹آرزو میڪنــــــــم🌻 🌹در ايڹ ظهر زيبا 🌻 🌹🌻 🌹برڪـــت🌻 🌹عشـــــــــــــــــــق🌻 🌹محبــــــــت🌻 🌹سلامـتی🌻 🌹همنشیڹ دوستاڹ عزیز باشند...🌻 🌹ظهرتون گلباران 🌻 @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️خوبیهای دنیـا 🤍شـادیهای پی در پی ♥️تقدیم به شمادوستان عزیز 🤍خـوشبختی ♥️ستون زندگیتون باشه 🤍مهرتون ماندگار ♥️لحظه هاتـون خـوش رنگ 🤍ظهر دوشنبه دی ماهتون بـخیر @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی رحمانه تهدیدم کرد :»میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه!« نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سر صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :»باشه...« و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن این همه انسان یاد خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و قرآن میخواند. پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی شوم که قدم- هایم میلرزید. عده ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی ام را پاره کرد. پرچم عزای امام صادق را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :»جمع کنید این بساط کفر و شرک رو!« صدای مداح کمی آهسته تر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :»شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!« میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند. با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - من باید قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :»این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید!« دیگر صدای روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :»مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!« و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست. زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم با چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از حرم خارج شدم. در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی وحشت زده میچرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشت زده دویدم. پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :»برا چی فرار میکنی؟« صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :»از آدمای ابوجعده ای؟« گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره ام به درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابی ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :»شما اینجا چیکار میکنید؟« شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم :»من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...« و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند. میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. احساس میکردم تمام استخوان هایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم. مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان های تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :»برای زیارت اومده بودید حرم؟« صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :»میخواید بریم بیمارستان؟« ماه- ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :»نه...« به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - و باز برایم بیقراری میکرد :»خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟« خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :»همسرتون خبر داره اینجایید؟« در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :»تو حرم کسی کشته شد؟« سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :»الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟« شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :»اونا میخواستن همه رو بکشن...« فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :»هیچ غلطی نتونستن بکنن!« جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :»از چند وقت پیش که وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غالفشون کردیم!« و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :»فقط اون نامرد وزنش فرار کردن! نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عصرتون بخیر 🌸 🍃 دوشنبه تون سرشار از شادی و سلامتی ❤️ بفرمایید چای و یه لبخند😊 @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎄❤️ چه میلادی باشد چه شمسی، چه بابانوئل بیاید چه با حاجی فیروز، چه با درخت کریسمس زیبا شود چه با سفره هفت سین ، می‌تواند برای همه ما یک شروع تازه باشد ، برای آنهایی که شکست خورده‌اند یک برخاستن دوباره برای آنها که قهرند یک آشتی دوباره، برای هرکسی یک حرکت تازه، می‌شود دوباره قدم در راهی نو نهاد … 🎉🎉🎁🎈🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدها گله پيش يار بردن عشق است با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است ای قلب تپنده ی جهان يا مهدی(عج) يکبار تو را ديدن و مردن عشق است❤️ @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب قشنگترین اتفاقیست که تکرار میشود تا آسمان زیباییش رابه رخ زمین بکشد خدایاستاره‌های آسمان را سقف خانه دوستانم کن تازندگیشان بدرخشد @sobhbekheyrshabbekheyr
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎀الهی اونقدر بخندید که صدای خنده هاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات 🌸🌸🌸🌸🌸 🎀الهی از شادی اونقدر پر بشید که سرریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه. 🌸🌸🌸🌸🌸 🎀الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشید برای رسوندن روزی خیلیا. 🌸🌸🌸🌸🌸 🎀الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرید 🌸🌸🌸🌸🌸 🎀الهی اونقدر غرق خوشبختی بشید که تا عمق بی انتهای رضایت برسید 🌸🌸🌸🌸🌸 🎀الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشید 🌸🌸🌸🌸🌸 🎀الهی که همیشه بهترین  حال ممکن رو داشته باشید 🌸🌸🌸🌸🌸 🎀و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه 🌸🌸🌸🌸🌸 🎀الهی آمین 🎀این دعا تقدیم به همه اونایی که دوستشون داریم 😊 🌸🌸🌸🌸🌸 عزیزان ❤️ @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو چیز انسان را نابود می کند؛ مشغول شدن به دیگران مشغول بودن به گذشته هرکسی که در گذشته بماند؛ آینده را از دست می دهد و هرکس نگهبان رفتار دیگران باشد؛ آسایش و راحتی خود را از دست میدهد ! بهترین انتقام در زندگی این است که؛ به راه خود ادامه دهید و اتفاقات بد را فراموش کنید ...! @sobhbekheyrshabbekheyr