eitaa logo
صبح بخیر شب بخیر
14.1هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
8.3هزار ویدیو
89 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی حلال با ذکر صلوات (دلخواه )برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات و تبلیغات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به امروز خوش آمـدید 🌷 یک روز بی نظیر ، یک ظهر دلنشین 🌷 یک لبخند از ته دل یک خدای همیشه همراه با هـزار آرزوی زیبـا 🌷🍃 تــقدیم لحظه هـاتان 🌷🍃 ظهر پنجشنبه زیبـاتــون بـخیر 🌷🍃 @sobhbekheyrshabbekheyr
هر ظهر خندان تر باش! آرام تر مهربان تـر بخشنده تر صبورتر باگذشت تر حواست نگاه خدا باشد، که چش‍مش به زیباتر شدن لایق تر شدن توست ظهرتون پر از مهرالهی @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگ هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. عشق قدیمی و زندان بان وحشی ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم می- خندید و از چشمان وحشت زده ام اشک می پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطره ای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از عشق و بیزاری پَرپَر میزدم. در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :»دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!« و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان هایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :»کی بهتون اینو گفت؟« سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک هایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم :»دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!« هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بی شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند. مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :»بچه ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...« و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه هایش از خجالت گل انداخت. از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم حضرت سکینه خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می- کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :»خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!« شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله ام از هیئت، دلم تا روضه در و دیوار پر کشید. میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها حضرت زهرا را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای از پهلویم ترک خورده است. نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود. صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازه اش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه می کردم. نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - از همان مقابل در اتاق، اشک هایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :»مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!« می- دانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود. از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :»مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!« و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :»باهاش چیکار کردن؟« لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با این همه بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :»باید خانواده اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.« سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیش دستی کرد :»خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگه ای بفهمه شما همسرش بودید!« و زخم ابوجعده هنوز روی رگ غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :»اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!« و دوباره صدایش پیشم شکست :»التماس- تون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو حرم بودید!« قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - و قلبش برایم تپید :»والله اینا وحشی تر از اونی هستن که فکر میکنید!« صندلی کنار تختم را عقب تر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره درعا خبر داد :»میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشته ها رو تیکه تیکه کردن!« دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته تر کرد :»بیشتر دشمنیشون با شما شیعه هاست! به بهانه آزادی و دموکراسی و اعتراض به حکومت بشار اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو حمص دارن شیعه ها رو قتل عام میکنن! سعودی هایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه ها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!« شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه میشد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم. روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینه اش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :»بعضی شیعه های حمص رو فقط به خاطر اینکه تو خونه شون تربت کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه های شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعه ها رو آتیش میزنن تا از حمص آواره شون کنن! تا حالا ۳۰ تا دختر شیعه رو...« و غبار نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بریم چند تا تصویر زیبای برفی از ارسالی مخاطبین عزیز کانال ببینیم 😍☃️❄️