eitaa logo
خبرنامه سایت صبح رابر
2.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
209 فایل
**اولین پایگاه خبری دارای مجوز شهرستان رابر** اخبار شهرستان رابر را در این کانال سایت صبح رابر دنبال کنید Sobherabor.ir ارتباط با ادمین @sobheraboradmin @chmail.ir" rel="nofollow" target="_blank">sobherabor45@chmail.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی زمان ها مبارکند...بعضی مکان ها،مبارکند...بعضی واژه ها مبارکند... بعضی سفرها مبارکند..بعضی همسفرها مبارکند...بعضی همسرها... همسر، اگر تو باشی "دلهم"! بیراهه رَوی های هر چه بادیه در تقدیر "زهیر" باشد، باز، سرنوشتِ راه،رسیدن است... بعید نیست مسیرِ با تعلّل آمده را هی دزدانه نگاه کرده باشی به سیاهی قافله ی پیش رو و هی در دل، تمنا کرده باشی یکی شدن را... بعید نیست دلت،یکی دو منزل پیشتر از تو،همسفر شده باشد با قافله ای کوچک که به مقصد ابدیّت روان است... بعید نیست گاه در منزل گرفتن های با اکراه،قامت زلال ملکوتیان را دیده باشی که اتراق کرده اند تا ساعتی خستگی از نازکای تن دخترکان بیرون رود و کودکی، بی تکانه های محمل،شیر بنوشد... پیغمبری که می بینی از دور، قامت خم و راست می کند در تکاپوی آراستن سفره،علیِّ اکبر است که بناست تا کربلا عطر نفسش هی درآمیزد با بوی غذا... تا هر که بر این سفره است،" عند ربهم یُرزَقون" باشد... سایه سار بلندِ قامتی که کودکان را بر دوش می کشاند،پسر فاطمه است از ام البنین، که هیچ آبگیری روی مشکش را زمین نمی اندازد جز فرات... و تو چقدر دلت خواسته در کنار بانویی باشی که تقدیر را به مسلخِ باشکوهترین انتخاب می برد... و چقدر دلت خواسته در مدار خورشید باشی... و چقدر دل دل کرده ای که "زهیر" را کجا به مدار بکشانی... و اینک،منزلگاه "زَرود" و قاصدی در آستانه خیمه... خوشا زنی چون تو که آسمان را می شناسد و آراستگیِ آنچه در زمین دارد،به دامش نمی کشاند... به نام "فاطمه"، "زهیر" را به "زهیر" برسان...نگذار بیش از این از خویش بگریزد... بعضی نام ها مبارکند...بگو "فاطمه" تا "زهیر" برخیزد... و پایان کار را به نگاهی واگذار که در آنسوی بادیه،گذرگاه ها را میکاود تا بایستگان را عاشق کند.. چند منزل مانده است تا محرّم..تا کربلا...به کاروان حسین خوش آمدی "دلهم".. و اینک تو بگو ظهرِ "زرود" را.... رساند بادیه ما را به منزل موعود سلام نقطه ی عاشق شدن؛ سلام "زرود"! سلام ای همه ی ریگ های طوفانی! سلام موسم آشوب...فصل ویرانی! در این مسیرِ پر از ردّ پای بیهوده سلام آخر بیراهه های بیهوده! سلام عشقِ کمین کرده در پس تشویش! تلاش بی ثمرِ عقل مصلحت اندیش! سلام فاصله ی کم شده میانه ی دشت! سلام عشق! سلام ای مسیر بی برگشت! سلام شعله ی خوابیده زیر خاکستر! سلام قافله ی ایستاده آنسوتر! سلام روز مبارک! سلام لحظه ی خیر! سلام منزل تقدیر و انتخاب زهیر..! زهیر،دلهره،تردید،ظهر،صحرا،من! بگو که پیک بیاید،بقیه اش با من! بگو که پیک بیاید، درست وقت ناهار درست لقمه ی اول؛ درست اول کار بگو که پیک بیاید که ناگهان برسد مباد لقمه ی در دست، تا دهان برسد! که لقمه ای دگر از جنس نور دارم من! بگو که پیک بیاید حضور دارم من! نفس نفس پُرِ اکسیرِ نابِ یک نامم "زرود" فال زد و عشق شد سرانجامم بناست نقطه ی معراج تا امام شوم بناست تا نفسی "مسجدالحرام" شوم! تمام جوهر یک زن،کلام خواهد شد گریزپای ترین مرد، رام خواهد شد! به نام نامی زهرای پاک! بسم الله! "حسین فاطمه می خواندَت... سخن کوتاه!" سلام خیمه ی قد برکشیده در دل شک! سلام لقمه ی افتاده.. قاصد ناگاه! تمام بادیه پرشور و... مرد با تردید.. تمام بادیه مشتاق و...مرد با اکراه.. نگاه کرد به اسب و به جادّه و مقصد نگاه کرد به پایانِ سخت نادلخواه! و زیر لب -به تغیّر،به غیظ-چیزی گفت شبیه زمزمه ی"لااله الّا الله"... نشد بگویمش -از بس گره به ابرو داشت- سلام گرم رساند ز من به خواهرِ ماه.. "زهیر" آمده باید "حبیب" برگردد! به شوق معجزه "دلهم" نشسته چشم به راه.... خوشا به مستی چشمی که استحاله کند! که کار تربیتِ صدهزارساله کند! خوشا به شور نگاهی که زیر و رو بکند! تو را میان عدم بی تو جستجو بکند! خوشا به طعنه ی تقدیر بر تبِ عصیان! به مشت واشده ی راز،بین انگشتان! خوشا به شوق شگفتی که مست می آید! گریزپای ترین، پای بست می آید... ----------- @sobherabor
چقدر تلخی های "رَبَذه" را مرور کرده بود از مدینه تا کربلا و چقدر خاطرات شصت و پنج ساله اش را؟ از اهالی "نوبه"(در آفریقا) بود...مسیحی زاده ای که مسلمان شده بود و مدتی غلام "فضل بن عباس" بود پیش از آنکه در خدمت جناب "ابوذر" باشد...."علی" را و "حسن" را تنها نگذاشته بود و اینک "حسین" را..تعمیر و آماده سازی سلاح را بر عهده داشت که نشسته بود به صیقل شمشیر امام در شب عاشورا... و اینک به اذن خواهی آمده بود رفتن میدان را...و موسیقی کلام امام که:" ای جون! خداوند خیرت دهد.تو با ما آمدی،رنج سفر را پذیرفتی ...در حق خاندان ما نیکی کردی،اکنون رخصت بازگشتت میدهم؛ برگرد!"... و "جون" که به رسم غلامان، شرمندگی اش را واژه واژه می گریست: "سیاهی پیر و بی نسبم! بوی تنم خوش نیست! شایسته ی کربلای تو نیستم! بگذار خونم با خون پاک تو درآمیزد!دعا کن پس از شهادت، خوشبو و روسپید شوم!"... دعا و نوازش انگشتان "حسین" همزمان بر موهای مجعّد و سپید "جون" جاری شد...و ساعتی بعد زخمی و خون آلود سرش بر افلاکی ترین زانوی زمین بود و گونه ی "آسمان" بر گونه اش.. آری! "حسین" نه به شیوه ی اربابان، که به رسم امامان، "جون" را در آغوش گرفته بود... چند روز بعد، شمیم عطری بهشتی، "بنی اسد" را بالای پیکری کشاند که در گوشه ای افتاده بود...سپیدتر از روشنی... سلام بر جَون بن حُوی،غلام سیه چرده ی ابوذر... سیاه چرده تر از من، در این سپاه نداری! ولی نگو که نیازی به یک سیاه نداری! چه عاشقانه ی تلخی ست در خریدن یوسف رقیب مثل "عزیز"ی شوی و... آه نداری! نه مثل "حرّ"م و "عابس"، نه چون "زهیر" و "حبیب"م! اگر مرا نپذیری، یقین گناه نداری! مرا بخر به خطا هم شده، خلاصه ی عصمت! درست نیست... ولی قصد اشتباه نداری؟ در این تلاطم طوفان که یاوران تو کوهند سرِخریدن یک برگ خشک کاه نداری؟ بخواه مثل شبی جلوه گاه مهر تو باشم! در این مدارِ منوّر که غیر ماه نداری! گمان نمی برم ای حرمت تمامی عالم! ز تو که حرمت موی مرا نگاه نداری! سرم به راه تو افکنده باد! تا که نگویند در این مسیر غلامان سر به راه نداری! @sobherabor
به نجوا بود یا فریاد که می خواند:" قُل انّ صَلاتی و نُسُکی و مَحیایَ و مَماتی للّهِ ربِّ العالَمین"... چقدر در هر منزلی قصه ی "یحیا"ی نبی را شنیده بود از زبان "حسین" و قصه ی طشت و سر را... و شاید چشم هایی به سمت او چرخیده بودند هر بار، که همنام "یحیی" بود... کوفی بود و احتمالا در منزل "شُقوق" به امام پیوسته بود.پنجاه ساله ای که رجزخوان می جنگید در باران سنگ ها و تیرهای مسموم... اندکی بعد "یحیی"، همپایه ی نامش تا همیشه زنده بود... سلام بر یحیی بن سلیم مازنی ای تداعی شده با نام تو طشتی و سری! وقت آن است سر خویش به مسلخ ببری! به سیاهی بزن ای جاریِ پیوسته به نور ایستاده به تماشای تو قرص قمری! به بلندای تو هرگز نتوانند رسید خیلِ معروف به کج فهمی و کوته نظری! در تب حادثه رگ های زمین خشکیده ست بکن ای زخمِ روان از دل صحرا گذری! پیش پایت همه ی آینه داران رفتند تا نباشند و نبینند شکستِ کمری!۱ همه جا قصه ی همنام تو پیچیده به دشت قصه گو خواسته اینگونه بگوید خبری! "زندگی" نام قشنگی ست؛ برازنده ی توست! زنده بودی و از این پس به خدا زنده تری! بادها راه بلدهای مسیر عشقند! مقصدی نیست در این راه به جز دربدری... ۱- الآن اِنکسَر ظَهری وَ قَلَّت حیلَتی.... -------------------------- @sobherabor
نامتان با غربت، الفتی دیرینه دارد که دختران "غریبِ مدینه" اید؛ یادگارانِ "حَسن"... باید چند گامی گذشته باشید از بلوغ، آنگاه که شیرینی رؤیاهای دخترانه تان در تلاطم یک سپیده تا غروب، محال می شود.. دو نام هستید در تاریخ، کم نشان، که غروبی قد می کشید در ازدحام غارتیان بی باور و اسب ها از نازکای قامتتان می گذرند، آنگونه شتابان که شکستنتان به گوشی نمی رسد، مگر "عمه" که در غروبی نباید، از خارهای بیابان کودک می چیند... و صحرا می داند که شام غریبان با داغ یادگاران "حسن" غریب تر است... سلام بر ام الحسن و ام الحسین،دختران مجتبی علیه السلام... از همین رنگ های شاد و قشنگ،روسری سرخِ آب اناری بود اول صبح،نو، سرِ دختر...سر شب،پاره، دورِ خاری بود... این نمایی ست کلّی از قصّه، می توان از همین نما فهمید بین آن شیهه های پی در پی، چه قَدَر وضع، اضطراری بود! دور خیمه کسی نبود، اما...اسبِ آخر که بی سوار آمد دورتادورِ خیمه غلغله شد، هر طرف اسبی و سواری بود.. ناگهان خیمه داغ و روشن شد...ناگهان بوی "سوختن" آمد وَ کسی داد زد:"فرار کنید"!..دخترک، خیمه ی کِناری بود... شب شد آشوبِ اسب ها خوابید...دخترک برنگشت از صحرا پیش از این، یادگارِ داغی سخت، بعد از این، داغِ یادگاری بود!... کاروان بعد چلّه ای برگشت، بین آن خاطراتِ سردرگم روسری زیر آفتاب هنوز، رنگ و رو رفته، دور خاری بود... -------------------------- @sobherabor
دختر است دیگر..آنهم در آغازین فصل بلوغ... که اگر پدر تا دیروز،همبازی کودکی اش بوده،امروز محبوب ترین تکیه گاهش، شانه های اویند... بیشتر از دوماه از آخرین لحظه ای که پدر قاب شد در اشک آلودگی چشمانش، می گذرد... و اینک منزل به منزل،شوق،شعله می کشد در دلش که تا کوفه راهی نمانده است... نامه ی پدر،اتمام حجتی ست برای راهی شدن دایی "حسین"؛ هر چند منزل به منزل، خبرها داغتر می شوند تا "زَباله"... همانجا که دایی،بغض فرو می خورد به " انا الیه راجعون" و دستانش،پدرانه ی یتیم نوازی می شود بر روسری "حمیده" که بناست از این به بعد،دایی،پدرش باشد... و خبرها می رسد تا مشاهده ی گودال... مقدر است از "مسلم"،" حمیده" بماند تا رویش سپیدارهای فردا... سلام بر بانو حمیده،دختر مسلم... خواب دیدم دوباره افتادی با اذان مناره افتادی تا کسی کرد اشاره، افتادی پای دارالاماره افتادی باز کابوس های تکراری! خواب دیدم تو و تبرها را خواب هر منزلی خبرها را خواب دروازه،خواب سرها را خواب بازار کفشگرها را! ۱ کفِ بازار بودی انگاری... می فشارد گَلوم را مرداب ناگهان جیغ می کشد مهتاب زخمی و تشنه می پرم از خواب خون لبهام می چکد در آب خون لبهام می شود جاری... حرف ها در گلو مچاله شدند حکم ها جمله استحاله شدند و "شُریحی" ترین رساله شدند قصه غربت "زَباله" شدند خبر از حال دخترت داری؟ همه ی شهر، پایِ رفتن بود صف هجده هزار،یک تن بود کوفه یک مرد داشت که "زن" بود ۲ قطعه شعری ز دفتر من بود قطعه شعری به وزن بیداری! دور، وارونه؛ دار، وارونه! مردم بی مدار،وارونه! حرف، وارونه! کار، وارونه! آینه در غبار، وارونه! و تو وارونه بر سرِ داری! قصه ی رفتنت دراز شد و پله پله حماسه ساز شد و مشت کوفه دوباره باز شد و دست دایی یتیم نواز شد و منم و داغ های اجباری.. آنک این من، در ابتدای خودم پای بنهاده جای پای خودم پاسخ روشنِ "چرا"ی خودم من سفیر توام به جای خودم من از امروز "مسلمم" آری... سهم آیینه ات تبلور باد! در تب سنگ،بی تکسّر باد! باغ تو با بهار دمخور باد! رج به رج فصلنامه ات پر باد از سپیدارهای بسیاری!... ۱- اشاره با افتادن پیکر حضرت مسلم در بازار کفشگرها و آویختن سر ایشان از دروازه ی شام ۲- بانو طوعه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، @sobherabor
به مدینه ی بی پیامبر... ای شهر! با مصیبت ممتد چه می کنی؟ با روزهای ناگذرِ بد،چه می کنی؟ وقت اذان و "أشهدُ انَّ محمداً" با "اشهدِ" بدون "محمد" چه می کنی؟ با کودکان خسته ی در راه مسجد و همبازی یی که باز، نیامد چه می کنی؟ با کوچه های جازده ای که از این به بعد هرگز نمی رسند به مقصد، چه می کنی؟ وقتی "یقین"، قباله به دست از تو بگذرد با عابران گیج مردّد چه می کنی؟ وقتی لگد..بُراق نشو! آمدیم و زد -فرض محال اصلاً- اگر زد،چه می کنی؟ با لحظه ی نبایدِ افتادنِ زنی -گیریم باردار نباشد-چه می کنی؟ اصلاً مصیبتِ پس از او نه..فقط بگو با نفْسِ داغِ رفتنِ "احمد"،چه می کنی؟ با یک بقیع قبرِ پس از این -که می رسند بی سایبان و زائر و گنبد- چه می کنی؟ براق شدن: عصبانی شدن... ------------------------- کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی @sobherabor
مدینه..بی پیامبر اصلاً به وحی کار ندارم.. فقطـ بیا قدری میان کوچه دوباره قدم بزن! دنبال بچه ها کن و با شور کودکی پیغمبرانه، کوچه ی ما را به هم بزن! با عابران سلام و علیکی کن و سپس قدری نمک بریز! زمانی مزاح کن! خنده بپاش مثل همیشه به روی شهر! حال مدینه را نفسی روبراه کن! بگذر ز غرفه غرفه ی بازار و لمس کن پیراهنان ساده ی در انتظارشان ۱ با کاسبان شهر خوش و بش کن و بپرس مثل همیشه باز هم از کسب و کارشان! با آن رسالت پدریِ همیشگی باز از کنار خانه ی "زهرا" عبور کن! شادیِ بوسه بر سر و دست "بتول" را هدیه به هر چه دخترِ زنده به گور کن! هر چند وقت، خطبه ی عقدی بخوان و بعد با یک دعا به وصلتشان روشنی بپاش! در گوش کودکان مدینه اذان بگو بر گریه های اوّلشان ایمنی بپاش! خرماپزان که می رسد از راه، باز هم هی سر بزن به کارگران! با بهانه ای... در کام خسته ای بچکان! -در میان راه- شیرینیِ گسِ رطبِ نوبرانه ای... در لابلای معجزه و وحی، گاه گاه گندم بیار و پاک کن و آسیاب کن! پیغمبرانه های قشنگ و لطیف را مثل گذشته، باز در این شهر، باب کن! صبح است و باز منتظرم عابر نجیب! عطر تو را که باز بپیچد به کوچه ها من "یثرب"م که با تو "مدینه" شدم..بگو! حالا که نیستی چه کنم نامِ بی تو را؟ ۱- اشاره به پیراهنی که با دوازده درهم برای پیامبر خریده شد و ایشان به بازار رفته با پیراهنی ساده تر عوضش کردند و مابقی مبلغ را به دو نیازمند دیگر بخشیدند... ------------------------- @sobherabor
طلوع کرد شبی نامت از سر بامش و شهر حضرت خورشید شد سپس نامش گذشت سلسله ات روزی از نشابور و نشست معجزه بر برگ و بار بادامش1 پس از عبور تو در حسرت نگین شدن اند به شوق نام تو، فیروزه های خوشنامش! چقدر تا به رسیدن شتاب کرد انگور خبر نداشت که شرمندگی ست فرجامش... 1- اشاره به درخت بادامی که امام در مسیر سفر در منزل پیرزنی کاشتند و مردم از ثمر درخت برای تبرک و شفا می بردند... .............................. @sobherabor
◾️سلام بر امام حسن عسگری و یادگار غریبش آجرک الله یا بقیه الله _________ این که افتاده و نور از نسبش می ریزد پاکی هر چه سحر از لقبش می ریزد شعله ی خیمه ز گرمای تبش می ریزد زهر انگور خراسان ز لبش می ریزد از تب داغ نفس هاش عطش می بارد زهر با ایل و تبارش سر و سرّی دارد "ماه خورشید نمایَش" به خسوف افتاده روضه آتش شده بر جان لهوف افتاده سی و دو درد به تقدیر حروف افتاده کیست این؟ "ابن رضا" یی که رئوف...افتاده آب می لرزد و در لرزش دستش جاریست قصه تشنگی طایفه اش تکراری ست چه زمینی ست که زندان شده اقیانوسش ترک خشک عطش باز شده کابوسش واژه در واژه سراب است فقط قاموسش یازده بار خدا آمده با فانوسش جلوه ذات فرود آمده محسوس شده یازده بار همین معجزه مبعوث شده شانزده سال فقط بغض مکرر؛ کوچه حسرت جای قدم های کسی در کوچه رد پایی که نشد حک بشود بر کوچه بعد او آهِ کشیده ست سراسر کوچه یک دل سیر ندیده ست قد حیدری اش به چه دل خوش بکند بی حسن عسگری اش حرمش گرچه اثر از غم غربت دارد حسن دوم زهراست؛ ابهت دارد دشمن از گنبد او کینه و وحشت دارد هتک و تخریب در این طایفه قدمت دارد بی جهت نیست مدام اسلحه بر کف دارند از "حسن" های "علی" ترس مضاعف دارند نرسیده ست به جزءِ سی ام این مصحف نور بی وضو ختم نمودند او را مُشتی کور "معتمد"های جهان گر چه کنندش محصور می تراود ز حریمش همه جا عطر ظهور پشت این پرده رسولی ست که خاتم با اوست "آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست" ............ @sobherabor
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ، 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پرده را پس بزن ای آن که تماشا داری ارث پاکی ز "محمد"، ز "مسیحا" داری بهره از دامن "زهرا" و "ملیکا" داری "انچه خوبان همه دارند تو تنها داری" آی رویای قشنگی که حقیقت داری! به نماز آمده ای، قصد قیامت داری؟! عطر نرگس به پَر شال تو بسته ست نسیم هر چه گل، گوشه ی دستار تو گشته ست مقیم با تو کرده ست خدا بوی خوشش را تقسیم می کند نبض زمان را ضربانت تنظیم پرده را پس بزن ای حضرت خورشید!بتاب تا بلرزد ز تماشات دل هر سرداب زیر پاهای تو جاری ست بهاری مسدود دست های پُر بارانِ تو خورشیداندود نفست رخصت جاری شدن چشمه و رود گوشه ی دنج نگاه تو بهشت موعود در پس این شبِ آفت زده پیچیده صدات بر تو و لحظه ی زیبای ظهورت، صلوات! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ............................................ @sobherabor
زمان از آنِ توست و ما یادمان می رود،لحظه هایی را نفس می کشیم،که تو صاحب آنی.. سلام بر تو ای صاحبِ زمان! بگو راهی نمانده، غیر از اینـکه "ماه" برگردد! در این تاریکی شب، بی خبر، ناگاه، برگردد! بگو فرقی ندارد از کدامین راه برگردد فقط آن خوب، آن محبوب، آن دلخواه، برگردد! دقیقاً تا کدام آشوب، باید منتظَر باشد؟ بگو باید خودش این روزها اصلِ خبر باشد! که نگذارد "خبر" از این که هست آشفته تر باشد خبر سنگین؛ خبر خونین؛ خبر جانکاه... برگردد! زمین: سرگیجه ی تکرارِ دور خویش چرخیدن! زمان: ابهامِ تا کی روز و شب را بی هدف چیدن! جهان: حتی به بیداری، مداوم خواب بد دیدن! کسی باید میان این همه الحاح برگردد! خبر آورده اند از روزگارِ صلحِ آغوشش کسی می آید از راه و بهارانند تن پوشش! کسی می آید از راه و شهیدانند چاووشش! فقط یک حرف مانده، مختصر؛ کوتاه :"برگردد"! اگر خون شرط این راه است، ای شمشیر! بسم الله! مبادا در سرافشانیِ ما تأخیر! بسم الله! مبادامان در این هنگامه دور و دیر! بسم الله! بگو با آن عزیز رفته! بسم الله! برگردد! -------------------------------- @sobherabor
امت احمد،اسوه ی مقاومت مباد چهره ای از درد، در هم آوردن! مباد خسته شدن؛خم شدن؛ کم آوردن! مباد- تشنه اگر جان دهیم در این راه- ز چاه منّت بیگانه شبنم آوردن! اگر کنار "علی" زخم می خوریم،مباد ز خیمه گاه "معاویه" مرهم آوردن! بگو فقط هنر ماست در همه عالم به گاه رزم،رجز از محرّم آوردن! فقط ز امت "احمد" می آید این معنی ز مِهر و خشم سپاهی فراهم آوردن! شبیه صاعقه ناگاه و تند و رعب آور شبیه کوه،قدم های محکم آوردن! برای ما که به یُمن جهاد،بی مرگیم مباد هیچ کفن،غیر پرچم آوردن! بگو که امت "احمد" در این جهان ماییم! که ایستاده ترینیم!رو به بالاییم! نمرده ایم و نمرده شکوه غیرتمان! حساب کرده خدا روی استقامتمان! گرسنگی نکشانده ست سمت دنیامان که مانده در گذر شعب،ردّ پاهامان اگر که کوفیه بستیم و چهره پوشاندیم ۱ به خلق،عزّت اسلام را شناساندیم چه سنگ بوده چه راکت چه موشک سجیل هدف همیشه یکی بوده قلب اسراییل! به نام نامی "احمد" شکوه یک وطنیم! اگر ز غزه و لبنان اگر که از یمنیم.. هنوز مانده به غوغای سر فشانی ما نبرد تن به تن آخر الزمانی ما! از این فلات، از این عرصه ی غرور، بترس! چه پرشکیب نماید چه ناصبور، بترس! اگر که اهل جماعت،اگر که حیدری است دل تپنده ی آن،جمله بیت رهبری است! ز نیل تا به فرات، عرصه ی توهم توست! فرات، حسرت دورِ هزار و چندم توست؟ فرات،بغض زمین در گلوی تک تک ماست! و مرز دیگر این رود،کام کودک ماست! ۲ بگو که جادوی تلمود، غیر ابتر نیست! حریف معجزه ی جاودان کوثر نیست! کجاست ردِّ درخشان سرفرازی تان؟ که افتخار شما جز شکست خیبر نیست! ز های و هوی و اباطیلتان نمی ترسد مگر کسی که مرامش مرام حیدر نیست! بگو ز نعره ی "هیهات منا الذله" ی ما درین مقابله، یک گنبد آهنین تر نیست! به شیرخواره ی غزه قسم! که غیر شما شکست خورده ی این جنگ نابرابر نیست! به حکم آیه ی چارم و پنجم "اسرا" به جز شکست، برای شما مقدر نیست! ز نامقدسی هر کتابتان پیداست وجودتان همه جز شومیِ مکرر نیست! به جز فساد و ترور چیستید در تاریخ؟ که گاهواره ی تان جز فساد پرور نیست! دقیق، قوم کدامین خدای بی خیرید؟ که در مرام خدای شما به جز شر نیست! صدای جمله ی تاریخ را درآوردید که در امان ز شما جان یک پیمبر نیست! که با حضور شما سازِ صلح ناکوک است! وفات هر چه که پیغمبر است، مشکوک است! که هر چه گفت خدا راه دیگر آوردید! چقدر صبر خدا را شما سرآوردید! چه دیده اید که آشفته و پریشانید؟ چه خوانده اید که از پیرِ ما هراسانید؟ که "پیر" گفت شما باطلید! شیطانید! که "پیر" گفت شما بیش از این نمی مانید! عجیب نیست اگر از ظفر نشان داریم! که ما سپاه بزرگی در آسمان داریم! اگر که ضربه ی مهلک،اگر فقط سیلی ست شهید دادنِ ما "نه به صلح تحمیلی" ست! ۱- سلام بر شهید ابوعبیده ۲- برداشتن کام کودک با آب فرات ------------------------ @sobherabor