eitaa logo
نبشته های دم صبح
213 دنبال‌کننده
152 عکس
31 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌‌های یک خانم طلبه معلم از زندگی طلبگی و عشق معلمی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. ارتباط با ادمین @mojahedam 🌷🌸🌷🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔸🔹 به سخن گفتن احتیاجی نیست 🔸روبروی ضریح امامزاده. مادر را روی صندلی نشاندم و خودم کنارش روی زمین نشستم. اعیاد شعبانیه است اما فقط من بودم و مادر و امامزاده. با فاصله چند ده متری جمعیت عظیمی مشغول جشن و سرور در مسجد. بودند. صدای مولودی خوانی می آمد. بیش از یک ماه بود مادر ممنوع الخروج بود و دوره نقاهت بیماری را می گذراند. برای تغییر روحیه‌اش آمده بودیم. 🔸مادر زیر لب اذکاری زمزمه می کرد. به شوخی گفتم: به نظرم امشب امامزاده هم رفته اند مسجد جشن، امشب چه وقت عید دیدنی امامزاده است. حاجت ها را بگذار ید برای فردا شب، امشب عیدی خبری نیست. مادر لبخند تلخی زد و ساکت شد. آن که به روحیه احتیاج داشت من بودم. دلم برای نصیحت ها و مهربانی هایش تنگ شده. دستم را در حالی که زیر چانه ام جمع کرده بودم به صندلی مادر تکیه دادم و به روزهایی که این یکی دوماه اخیر بر ما شب شده بود فکر می کردم. 🔸غرق در افکار خودم بودم که با صدای در میهمان ناخوانده ای وارد شد. بچه‌ای روی دوش داشت و لبخند موزیانه‌ای روی لب. یکی از آشنایان نه چندان قدیمی. هم سن و سال من بود اما با زبانی برنده و تیز. استرس داشتم. اولین چیزی که مثل همیشه سوال کرد ازدواج بود و نصیحت و اسم بردن از خواستگاران و مگر چه مشکلی داشت و اشتباه می کنی و… سکوت کردم و لعنتی فرستادم بر زندگی در شهرستان و برخی دغدغه هایش. و بعد از کار چه خبر؟ ما که هر کجا رفتیم و … خبری نشد. و همینطور ادامه داد… نگران رنجش مادر بودم. می خواستم هر طور شده دست به سرش کنم. گفتم: باور بفرمایید دخل و خرجش با هم جور نمی آید. باید یک جوری خاطرش را آسوده می کردم که خبری نیست. وقتی رفت از نگاه به ضریح خجالت می کشیدم. راه حل فرار از بدگویی و زخم زبان، انکار و سخنان ناحق نبود. امامزاده از جشن برگشته بود و به من می گفت هنوز خیلی راه است تا بفهمی سخن گفتن با در نظر داشتن رضای خدا یعنی چه. ✍ 🌸🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/mCEaS4 @sobhnebesht
🔸🔹🔸 جشنواره ملی اشتباه نکنم سال اول دانشجویی بودم. تازه از یک محیط بسته و افکاری سنتی وارد محیط متفاوت دانشگاه شده بودم. خیلی چیز ها برای ما که تا به حال با هیچ نامحرمی هم کلام نشده بودیم نه، حتی هم کلامی با نامحرم ندیده بودیم سخت و متفاوت بود. آرایش کردن، چادر نپوشیدن، استاد مرد، درس نخواندن های عجیب، دوستی با نامحرم و… همه نوبر بود. از طرفی اطلاعیه های مختلف جشنواره ها و برنامه های مختلف فرهنگی به نظرم به همان اندازه متفاوت و البته خیلی جذاب بود. گرفتار نوعی دوگانگی مبهم اما شیرین شده بودم. از شرکت ما در مسابقات و ایده دادن ها و … تا حدی استقبال می شد و نوعی باور و اعتماد «توانستن» به ما دست می داد چیزی که مدرسه غالبا با تمرکز بر درس آن را سرکوب می کرد. با اینکه سال ها دفتر خاطرات داشتم و می نوشتم و موفقیت در نوشتن یکی از فانتزی های کودکیم بود و هیچ وقت از حد اتاقم و دفترم خارج نشده بودم و حتی از این آرزو با کسی صحبت نکرده بودم، تصمیم گرفتم با نوشتن داستانک در یک جشنواره مشارکت کنم. اعتراف می کنم که حتی نمی دانستم تفاوت جشنواره و همایش و داستان و داستانک و … چیست. داستانکی خاطره وار را در کمتر از یک ساعت در دفترم نوشتم و برای مادرم خواندم. مادر با علامت سر تایید کردند به گونه ای که نزدیک بود منصرف شوم. ولی جملاتی گفتند که تشویق شدم و نوشته را در برگه دیگری که از وسط دفترم جدا کردم به قول خودمان پاک نویس کردم و فردای آن روز تحویل مسئول فرهنگی دانشگاه دادم. شک داشتم که اصلا در داوری دانشگاه مشارکت داده شود ولی همین که از پیله خودم خارج شده بودم و برای آرزوی دیرینه ام تلاشی کرده بودم برایم کافی بود. از کلام مادر یاد گرفته بودم نردبان پله پله. پیشرفت و موفقیت سختی دارد؛ زمان و تلاش می خواهد. هیچ کس کاری را در شکم مادرش یاد نگرفته و هیچ انسانی نیست که توان انجام هیچ کاری نداشته باشد. روز اول کسی قالیباف حرفه ای نمی شود مادرجان. اول رنگ نخ ها را می شناسد. بعد گره زدن را یاد می گیرد بعد نقشه خوانی و… سال ها که گذشت می شود مثل حاجی خانم همسایه یک قالیباف بی نظیر. حالا بنشیند و گریه کند که خواندن و نوشتن نمی داند یا دکتر نشد؟ هر کس استعدادی دارد و این کار نشد کار دیگر. همه نمی توانند نویسنده باشند یا استاد یا پزشک. یکی می شود رفتگر و یکی پزشک جراح و خدمت خالصانه هر دو می شود راه رسیدنشان به خدا. مدت ها گذشت و نوشتن داستانک از ذهنم خارج شد ولی بیم و امید مادر همیشه آویزه گوشم بود. چند ماه بعد خیلی ناباورانه از دبیر خانه جشنواره با من تماس گرفتند و دعوت شدم به جشنواره. حائز رتبه کشوری شدن، آن هم در یک جشنواره ملی مهم که شاعران و نویسندگان بزرگی حضور داشتند، در اولین اقدام، اتفاق معجزه آسایی بود. هنوز هم با گذشت سال ها مثال آن جشنواره و برنامه ها و مدعوینش را جایی ندیده ام. بعد از آن نوشتن، در دانشگاه اتفاقات تلخی رخ داد و جفاهایی شد و موجب وقفه ای چند ساله . سال ها گذشته اما هنوز هم نگاه کردن به لوح تقدیر جشنواره برایم انگیزه ساز است. هنوز هم نوشتنم را مدیون همین حمایت اولیه و نترسیدن از اقدام و بیم و امید مادر می ببینم. هنوز هم امیدوارم شاید روزی این اتفاق افتاد و نوشتن را یاد گرفتم. هنوز هم هر کجا جوانی می بینم و انگیزه ای مبهم در گفتارش، رفتارش و یا نوشتارش دعا می کنم هر کجا مسئولی هست، ارتباط با جوانی هست و جوانی هست، همه درک کنند جوان ایرانی «می تواند» محض رضای خدا از استعدادها و انگیزه های آینده سازش، حمایت کنید. ✍ 🌸 http://nebeshte.kowsarblog.ir/جشنواره-ملی @sobhnebesht
🔸🔹🔸 گناه مهتاب چیست؟ از حرف های استاد، دادگاهی درونی برپا بود و چون و چراها، انگیزه ای برای مطالعه باقی نگذاشته بود. با مادر عازم امامزاده شدیم. ساعت نزدیک ده و نیم شب بود. هیچ چیز اندازه قدم زدن در سکوت شب برایم آرامش بخش نیست. از دیدن مهتاب و دخترش در امامزاده خیلی خوشحال شدم. مهتاب برعکس شب های قبل که هیچ عکس العمل خاصی به سلام و احوالپرسیم نداد، خودش سلام گرمی کرد و ارتباط مختصری گرفت. شاید فراموش کرده سال ها قبل در دوران راهنمایی با هم همکلاسی بوده ایم. حرفی از همکلاسی بودن نزدم. همین که توانستیم چند کلامی با هم صحبت کنیم کافی بود. دخترش خیلی زود ارتباط گرمی گرفت. 3- 4 سال بیشتر نداشت. مهتاب مادری صبور است و مهربان. ضمن بازیگوشی های مختلف دخترش، نه داد و فریاد می کرد و نه غر می زد. با هنرهای مادرانه اش بدون اجبار و ناراحتی او را مدیریت می کرد. شیوه ها و ابتکارش خیلی جالب بود. این روزها کمتر مادری دیده ام بدون گوشی و داد و فریاد و کتک کاری بچه داری کند حتی در ملا عام. دخترش اصرار بر رفتن داشت و مهتاب اصرار بر نشستن. تلفنی از همسرش می خواست چند دقیقه دیگر هم صبر کنند. با اینکه صحبت نمی کردیم متوجه علت اصرارش بر ماندن نمی شدم. از جایش تکان نمی خورد. ناگهان حسی به ذهنم القا شد و از مادر خواستم از امامزاده خارج شویم. مهتاب هم کلاسی بودن با من ر ا فراموش نکرده بود. هنوز هم از اینکه همکلاسی هایش ببینند پایش لنگ می خورد معذب است. در زیبایی تمام و کمال، و در نجابت و عفت نمونه یک دختر ایرانی. اوایل دوران راهنمایی بودیم خبر آمد به خاطر اختلاف خانوادگی و مشاجرات پدر و مادرش خودش را از پشت بام به پایین پرت کرده است. مدت ها بیمارستان بود تا سلامتیش برگشت اما هرگز پایش مثل قبل نشد. با اینکه دانش آموز خوبی بود ترک تحصیل کرد. بزرگتر که شد با اصرار اهالی شهر با پسری که یکی از دست هایش مشکل حرکتی داشت، ازدواج کرد. حاصل زندگیش همین دختر زیبا و شیرین. آن روزها با اینکه نوجوان بودم و مهتاب کلاس «ب» بود و ارتباطی نداشتیم، دائم نگرانش بودم. چطور محیط یک خانه آن قدر غیر قابل تحمل می شود که دختری مثل مهتاب مرگ داوطلبانه، آن هم جلوی چشم پدر و مادر را بر این زندگی ترجیح می دهد؟ دادگاه ها ی درونی کمی آرام گرفته بود. خدا که خوب می دانست سخت گیری هایم از این نیست که مادیات کسی کم و زیاد است. اختلاف سلیقه همه جا هست. موجودات ونوسی و مریخی حتما تفاوت هایی دارند؛ اما باید انتخابی داشت که بتوان امیدوار بود راه حل مشکلات برخورد منطقی است نه جنگ شیر و پلنگ. حالا به جای دادگاه الهی و بی پاسخ بودن نزد خدا، فقط نگران دختر مهتاب بودم. اگر روزی از راه رفتن مادرش سوال کرد مهتاب چه جوابی دارد؟ مقصر این زنجیره رنجش کیست؟ ✍ 🌸 http://nebeshte.kowsarblog.ir/گناه-مهتاب-چیست 🌸🍃 @sobhnebesht
🔹🔸🔹تشکر از عمه خانم چند روزی بود مادر، به زبان بی زبانی اعلام می کرد که دوست دارد مثل سال های قبل یک افطاری دسته جمعی خانوادگی برگزار کند. از طرفی چون می دانستند همه کار و زحمت آن بر من تحمیل می شود و خودشان هم هیچ همراهی نمی توانند داشته باشند، از بیان مستقیم ابا داشتند. من هم با اینکه دلم نمی خواست خواسته مادر را نادیده بگیرم تغافل می کردم. هر چه فکرش را می کردم، نمیشد. تجربه مدیریت یک چنین کاری در این وسعت نداشتم، تنها بودم و سرفه و روزه داری و بیداری شب ها، انگیزه ای برای این کار نمی گذا شت. بالاخره تسلیم دلم شدم و برای خشنودی مادر تن دادم به کاری که نباید. نزدیک اذان مغرب، همه کارها تمام شده بود، سفره را پهن کردم. مادر بیش از چیزی که فکر می کردم، راضی به نظر می رسید. کم کم مهمان ها هم تشریف فرما شدند. همه کنار سفره نشسته بودیم. خدا را شکر همه چیز به خیر گذشته بود. چند قاشق غذا کشیدم؛ اصلا نمی توانستم لب بزنم. خسته بودم. به هر بهانه ای بود دو قاشق خوردم و خودم را سرگرم کردم که بقیه متوجه نباشند. خیلی سرفه اذیتم می کرد. مهمان ها به خاطر سرفه ها خاصتر نگاه می کردند. به خیالشان شیمیایی شده ام. بر خلاف معمول، لب به اعتراض گشودم و بعد از اینکه خیال مهمانان را از حساسیت و غیر مسری بودن سرفه ها راحت کردم، آرام به مادرم می گفتم « این هم شد دارو. باید یک فکر حسابی کرد و… » که ناگهان برادر زاده سه سال و نیمه از آن سوی سفره به زبان آمد. همه ساکت شدند ببینند فاطمه خانم چه تشکری از عمه دارد. «عمه، عزیزم مامان جون را اذیت نکن، آن برنج هایی که نخورده ای و اسراف کرده ای ببر بریز توی باغچه برای گنجشک ها و یاکریم ها، صبح که آمدند می خورند و برایت دعا می کنند خوب می شوی». ضربه فنی شدم. نیم وجبی، جلوی چشم همه با لحن خودم کلام و آموزش سه سال را تحویلم داد. شاید هم انتقامش را گرفت. ضایع شدن عمه خانم همان و یک دل سیر خندیدن مهمانان همان. نمی دانم کسی از حضار، دیگر جرات دعوا و مشاجرات احتمالی و تناقض گفتار و رفتار جلوی چشم کودکان دارد یا خیر؟! ولی از ما به شما یادگاری، دوربین های مدار بسته را دست کم نگیرید! ✍ 🌸 http://nebeshte.kowsarblog.ir/مهمانی-تشکر 🌸 @sobhnebesht
▪️▪️▪️ دایه مهربانتر از مادر 🔹بعد از تمیز کردن لپ تاپ، برای شستن دست هایم راهی حیاط شدم. به نیت اجابت خواسته مادر و آب دادن به بوته گل نازنینشان، از تنبلی و نزدیکی راه، دو دستم را پر از آب کردم و آرام حرکت می دادم به سمت پایین، همین که نشستم کنار باغچه و خواستم آب را بریزم، دو چشم سیاه خیره به من، از زیر شاخ وبرگ ها نمایان شد. از ترس برگشتم به عقب و آب ریخته شد بیرون باغچه. با احتیاط برگشتم ببینم چه موجودی سر صبحی، لب ما را مهمان تبخال نامبارک کرد. جوجه یاکریم بیچاره ظاهرا بعد از دست و پنجه نرم کردن با کلاغ ها از خانه اش بیرون افتاده و پناه برده بود به بوته گل مادر. بیشتر بدنش هنوز پوشیده از کرک بود تا پر و بال و بیشتر زرد به چشم می آمد تا خاکستری 🔹از آنجایی که از گرفتن پرندگان ابا دارم، التماس کردم و پیش خانواده آبرو گرو گذاشتم که منتقلش کنند به سبد میوه ای که با چند کاغذ الگوی خیاطی فرش کرده بودم. مادرم از کارم استقبال خاصی نداشتند ولی اطمینان می دادند که چه اینجا باشد و چه باغچه، خیلی زود از گرسنگی می میرد و بهتر است دست از امداد رسانی بردارم. مقاومت کردم و بدون توجه بردمش داخل اتاق و آب و دانه ای گذاشتم و مشغول کارم شدم. یک ساعتی گذشته بود صدای سوت زدن آرامی به گوشم می خورد. حس غریبی منتقل می کرد. نتوانستم تحمل کنم، رفتم دنبال سر به نیست کردن صدا، اولین چیزی که دیدم سبد بود. جوجه یاکریم را کلا فراموش کرده بودم. داخل سبد نگاه کردم اثری از بچه یاکریم نبود. از مادرم سوال کردم خبر نداشتند. هر چه نگاه می کردم روی زمین اثری نبود که نبود. دوباره صدا شنیده شد. در پی منبع صدا، نگاهم به سمت سقف کشیده شد. جوجه یاکریم نشسته بود روی میل پرده و ناباورانه آواز می خواند. 🔹این جوجه کرکی مگر پرواز هم می دانست؟ در جوابم سوت زد و آواز خواند. شاید هم از ته دل به من می خندید. حالا به افق سقف های شهر ما، 4-5 متری با من فاصله داشت و مشکل چندتا شده بود. هم زندانی شده بود، هم دست کسی به او نمی رسید و هم نگران کثیف شدن پرده بودم و مهمتر از همه، ضایع شده بودم. خدا می داند که به چه زحمتی دوباره برگرداندمش به جای اول. 🔹هنوز هم گاهی سوت می زند و صدای آواز خواندنش از روی درخت حیاط، به من می فهماند، بچه یاکریم بچه یاکریم است. برای امداد رسانی به او تصوری که از جوجه گنجشک ها داری کافی نیست او پرواز را خیلی زودتر می آموزد. اقدام بدون آگاهی و تدبر مشکلات را پیچیده تر می کند. دایه باش اما نه مهربانتر از مادر! ✍ 🌸 http://nebeshte.kowsarblog.ir/دایه-مهربانتر-از-مادر 🌸 @sobhnebesht
▪️▪️▪️آرامش با طعم بی تفاوتی! 🔸با یک حساب سر انگشتی می‌شد گفت سومین بار بود که برای رفتن به حوزه امتحان، اتوبوس واحد سوار می‌شدم. شهر خودمان که اصلا اتوبوس واحد ندارد و مرکز استان هم از آنجایی که مسیرها را درست نمی‌شناسم و اکثریت کم حجابند و پاسخ درستی به امثال ما نمی‌دهند، مجبورم با تاکسی رفت و آمد کنم. 🔹اول صبح و همه صندلی های اتوبوس پر بود. به جز یک صندلی که به دلیل جهت آن، نشستن برخلاف حرکت اتوبوس، را می طلبید. چاره ای نبود. خودم را به صندلی رساندم و نشستم. نگاه ها عجیب به نظر می رسید. شاید به خاطر پوششم بود. در کل اتوبوس چادر که سهل است، روسری هم به چشم نمی خورد. اکثرا شال های رها شده ای که فقط گوش ها را پرده زده بود و تمام سر و صورت و سینه باز بود. همه چیز عادی به نظر می رسید. دختری که کنارم نشسته بود پاهایش را روی هم انداخته بود و بی وقفه حرکت می داد و سرگرم گوش دادن آهنگ ناهنجارش بود. دو دختری که روبرویم نشسته بودند ظاهرا با هم دوست بودند و از رنگ لاک و قیمت مژه مصنوعی و رنگ مو صحبت می کردند. یکی از آن دو پریشان به نظر می رسید. گهگاهی نگاهی به بغل دستی من می کرد و گاهی نگاهی به من و خشمش را فرو می خورد. مجددا چند ثانیه بعد همین کار را تکرار می کرد. چند دقیقه که گذشت ناگهان فوران کرد. به دختری که کنارم نشسته بود با عصبانیت گفت که پایش را حرکت ندهد. جنجالی به پا شده بود. هیچکدام کوتاه نمی آمدند. نه این قبول می کرد پایش را حرکت ندهد، نه دیگری می توانست بر حساسیتش غلبه کند. هیچ کس حریف نمی شد. به مقصد رسیدم و صحنه را با پیاده شدن ترک کردم. از نگاه کردن به کارت اتوبوسی که هنوز در دستم بود، خجالت می کشیدم. به این فکر می کردم که چرا من جنجال به پا نکردم؟ اصلا تا به حال تجربه جنجال به پا کردن داشته ام؟ یعنی حق نداشتم به خاطر حجاب وعفتی که حراج بود روی خاکی که برای امنیت و زنده بودن یاد خدا، آغشته به خون هزاران جوان آسمانی است، فریاد بزنم؟ چه کسی اجازه دفاع از باور و اعتقادم را سلب کرده بود؟ شاید چون اهمیت حرکت پا که یک نفر را عصبی می کرد بیشتر از حجابی است که شاید صدها نفر را درگیر می کند. شاید هم تاریخ انقضای غیرت دینی نداشته ام، گذشته بود. ✍️به قلم 🌸 @sobhnebesht 🌸🍃 http://nebeshte.kowsarblog.ir/اتوبوس-واحد
▪️▪️▪️الهی غم نبینی! ده متر بیشتر مانده به ورودی امامزاده، تاج گل و تابلو و بنرهای تسلیت کنار دیوار صف کشیده بودند. از کنار هر پیر و جوانی عبور می کردیم، لباس سیاه به تن داشت. وارد حرم که شدیم برعکس شب های قبل، جمعیت قابل توجهی حضور داشتند. ضریح امامزاده یحیی علیه السلام که مردم باور دارند برادر تنی امام رضا علیه السلام هستند، غرق نور بود. هنوز اثر گلباران شب قبل به چشم می خورد. رنگ و روی لباس جمعیت حاضر و اشک و آهی که در صورت ها نمایان بود از معنویت و نشاط محیط کم می کرد. مشخص بود مراسم تازه تمام شده بود. چند دقیقه که گذشت، خانمی که نزدیک او نشستیم، به آرامی و بدون ایستادن، حرکت کرد و به ما نزدیکتر شد. از پوشش و رنگ آمیزی صورت مشخص بود همشهری نیست. تحصیل کرده به نظر می رسید. سعی کرد ارتباط بگیرد: - «ببخشید خانم این مراسم امشب، اشتباه نکنم گفته می شد «لا به شا» ؛ یک چنین چیزی؛ چیست؟» - «ما رسم و رسوم خاصی برای عزاداری داریم. روز اول مراسم خاکسپاری است. بعد از خاکسپاری حضور آشنایان و همسایه ها در حد یک احوالپرسی کوتاه در خانه مرحوم که می گوییم «عزا پرسش». روز دوم صبح و بعد از ظهر مراسم فاتحه خوانی برگزار می شود. بعد از نماز مغرب و عشای روز فاتحه خوانی، شب سوم خاکسپاری، مراسم قرائت سوره الرحمن است. مراسمی معنوی و عجیب که همه جمعیت حاضر در مجلس از زن و مرد و پیر و جوان، بعد از قرائت آیه تکرار شده در این سوره، ذکر شریف «:لا بِشَيْءٍ مِنْ الائِكَ رَبِّ اُكَذِّبُ »را تکرار می کنند. به این مراسم، که ظاهرا امشب تجربه کرده اید، می گوییم «لا بِ شیَئِن» ». _« این حرکات و این کلمات نا مفهوم یعنی چه؟ شما شهرستانی ها چه کارهایی می کنید». _ « با اینکه عاشق مراسم لا بشی ء بودم و هستم و سال ها شرکت کرده بودم یک روز در مراسمی این سوال شما را از خودم پرسیدم. هرچه در صدا هادقیق تر شدم، نمی فهمیدم چه ذکری است. از چند نفر هم پرسیدم همه ذکر را متفاوت بیان کردند. هنوز جستجو و اینترنت نداشتیم. بعد از چند روز تلاش، به ذهنم رسید مفاتیح را ببینم. صفحه صفحه جلو رفتم. خیلی ناباورانه، اوایل مفاتیح پیدایش کردم. این نوع قرائت سوره الرحمن از اعمال روز جمعه است. جمعیتی که با مرگ عزیزی متاثر شده اند با هم تکرار می کنند: «چيزي از نعمت‌‌هاي تو نيست پرودگارا كه من تكذيب نمايم». بعد از چند دقیقه سکوت توضیح داد از اقوام مرحوم است؛ با زحمت فراوان، از تهران خود را به مراسم رسانده است. مرحوم جوانی سی و چند ساله که در سانحه تصادف مجروح و چند صباحی بیمارستان بستری شده و دیروز فوت کرده است. پدر مرحومش فلان سید و مادر مرحومه اش فلان زن نجیب. خواهرانش دخترانی عفیفه و برادری ندارد. همسر و فرزند هم نداشت. چند دقیقه مکث کرد و با صدای آرام تری به رسم شهرمان گفت: « غم نبینی جوان، خدا رحمتش کند، معتاد بود. راحت شد». خداحافظی کرد و رفت. آرزو کردم کاش ذره ای شجاعت داشتم و فریاد می زدم: «دیر آمده ای خواهرم. جوانان پس از مرگشان نه تاج گل می خواهند نه حضور امثال ما از راه دور. تا زنده اند دست حمایتی می خواهند که عمرشان هدر نرود. هر جوان شیعه، قدرت و لیاقت این را دارد که، برای ظهور تلاش کند و شود زمینه ساز رسیدن عالَم به جهانی سرشار از نیکی ها و بندگی ها. جهانی که جوانش عاشق خداست و انتهای آرزوهایش رضایت خدا. نه اینکه به جایی برسد به مرگ او راضی باشیم. نمی دانم جوانی به خاطر اعتیادش به فنا رفته یا نه، ولی قسم می خورم هیچ کودک شیعه ای برای معتاد شدن و هدر دادن عمر ش، قدم به این جهان نگذاشته است. چه کردیم برای جوانانمان؟!!!» ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب: http://nebeshte.kowsarblog.ir/الهی-غم-نبینی-1 🌸🍃 @sobhnebesht
🔸🔹🔸بزرگ بشی چکاره میشی؟؟ این روزها نمی دانم ، ولی سال های نه چندان دور، از بچه ها که سوال می شد: «دوست داری بزرگ شدی چکاره بشی؟» غالبا پاسخ همه دکتر و خلبان شدن، بود. من از آن استثناها بودم که در جواب این سوال، همیشه می گفتم «استاد دانشگاه.» نمی دانم اصلا لفظ استاد را اولین بار کجا شنیدم و چه مفهومی از استاد و دانشگاه داشتم ولی از این بابت مطمئنم که استاد و معلم در ذهنیتم ابهت و احترام ویژه ای داشت و دارد. هرچند هیچ ادعایی در شاگرد خوب بودن ندارم ولی تلاشم که نه، حتی انگیزه تلاشم همیشه این بود که استاد و معلمی از درس نخواندن و رفتارم رنجیده خاطر نشود. در موقعیت فعلی خوب می فهمم که هیچ وقت برای رسیدن به این آرزو تلاش ویژه ای نداشته ام. وقتی پذیرش در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه، در رشته مورد علاقه ام را نادیده گرفتم و رهسپار حوزه شدم، هنوز هم فانتزی جوانیم استاد دانشگاه شدن بود. اما استادی که حداقل هایی از دین و اخلاق و مسئولیت بداند. خیلی طول کشید تا محیطی که سال ها شاگرد ممتازی ها و قانون مداری های مرا دیده بود، برای اعطای مجوز به من اعتماد کند.13 سال بعد از دیپلم درس خواندم و روی صندلی شاگردی نشستم و از نشستن سر کلاس اساتیدی که از من کوچکتر بودند، احساس شکست نداشتم. هفت خوان رستم را گذراندم تا بعد از امتحان و مصاحبه، در قسمت مجوزهای تدریس صفحه شخصی ام، عنوان یک درس وارد شد. اولین روزی که نشستن روی صندلی تدریس را تجربه کردم، تازه لمس کردم، نشستن روی این صندلی چه مسئولیت سنگینی است. بی دقتی در ادای دِین ثانیه هایش، از بی احتیاطی در رانندگی ماشین های 18 چرخ، خطرناکتر بود. یک سال از آن روز گذشت. استاد دانشگاه نشدم ولی ثانیه ثانیه های یک سال مدرسی حوزه، تجربه ای بود سخت ولی شیرین. هیچ کدام از سختی هایش تلخ نبود. نه تردید بین تعهد و تحملش؛ نه بیداری های شبانه و مطالعه کتاب های متعدد از یک مبحثش؛ نه بی خوابی ها و طراحی سوالاتش؛ نه حرص خوردن ها در تصحیح برگه ها و غلط های خنده دارش؛ نه ندانستن ترجمه نگاه های خیره هنگام تدریسش؛ نه درس پرسیدن های هر روز و آمدن های با اخم و غُر زدن طلبه ها کنار تابلو و نوشتن های اجباریش؛ نه التماس های تغییر تاریخ امتحان و مرغ یک پا داشتن هایش؛ نه سر راه ایستادن ها و با آژانس رفتن هایش؛ نه دعا کردن و تلاش برای تغییر نگاه طلبه ها به عمر و درس خواندن هایش؛ نه تلاش های متعدد برای ایجاد انگیزه در طلبه ها برای درس خواندن ها و نه هزاران تجربه ریز و درشت دیگرش. هیچ کدام تلخ نبود، حتی سرزنش ها و احساس هدر بودن عمری که به پای آرزوی نرسیده گذاشته بودم. تجربه این فانتزی و نرسیدن ها و رنج هایش آنجایی تلخ بود که از درس نخواندن ها و پاس نشدن های طلبه های کلاسم جلوی چشم استادی غریبه، برای دفاع از تلاشم صحبت کردم. آنجا بود که تازه فهمیدم چرا استاد نشدم و نخواهم شد … من هنوز بزرگ نشده بودم! ✍️به قلم: 🌸🍃 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸 در میان جمع و دلم جای دیگریست! نگاهم را دوخته بودم به پنجره های ضریح امامزاده و وانمود می کردم سراپا گوشم و با جمع همراه. حوصله نداشتم. با خودم می گفتم؛ کاش حداقل می رفتند داخل سالن و می گذاشتند ما بدون عذاب وجدان در حرم بنشینیم. حرف از پانصد میلیون وام و ضامن بود. تقریبا نیمی از جمع ادعا می کردند خودشان یا خانواده نزدیکانشان برای وام های این جوان سی ساله ضامن بوده اند و حقوق همسر و بستگانشان بسته شده است. 27 نفر شاکی در شهر که خانواده همسر و… را هم جمع می کردی صد خانواده درگیر اشتباه یک جوانک بی مسئولیت شده بودند. کسی حرفی از اینکه چطور این همه انسان عاقل و بالغ از وام های متعدد یک جوان بیکار، که کل زندگی خود و اقوامش این مبلغ نیست، در طول یک سال در یک شهر کوچک، اطلاع نداشته اند و با چه پشتوانه ای ضمانت کرده اند، نمی زد. فقط نظام و دادگاه و… را زیر سوال می بردند. جرات نداشتم بلند بگویم؛ با خودم می گفتم این چوب ندانم کاری خودتان است؛ من که هیچ کس را نمی شناسم می دانم این جوان اهل کار و مسئولیت نیست. خوشگذران است و از خلاف تا حدی بدش نمی آید. حداقل در حد توان خودتان ضمانت می کردید؛ با در آمد یک میلیون تومان، وامی که قسط ماهانه اش 2 میلیون و بالاتر است را ضمانت کرده اید؟ این دروغ بوده یا ضمانت؟ ضمانت چه چیزی را کردید؟ حسن خلقش؟ امانت داریش؟ سرمایه داریش؟ اگر به خاطر خدا و سر به راه شدنش بود در این حد؟ عاقلانه و قابل پذیرش است این توجیه؟ 70 میلیون وام که یک میلیون آن نقد در حسابتان نیست، ضمانت کرده اید با توجیه رضایت خدا و عاقل شدنش؟ پدرش مرد ابروداری بود درست، خدا رحمتش کند، چه ربطی دارد به آقازاده اش؟ حالا صدتا و بلکه بیشتر خانواده در دعوا و بی پولی و… دست و پا می زنند که چه؟ اینجا که رسیدم از سرزنش کردن خجالت کشیدم. وجدانم از من می پرسید: « یعنی ادعا می کنی همه رفتارهایت عاقلانه بوده و برای گناهانت ضمانتی داری؟ هیچ حق الناسی به ذمه ات نیست؟ از کجا معلوم روز قیامت صد نفر شاکی نداشته باشی ؟ ارغوان بانو، به نظرت ائمه می آیند برای ضمانت و شفاعتت؟» ✍️ به قلم: 🌸🍃 @sobhnebesht 🌸🍃 آدرس این مطلب: http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D9%85%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%85%D8%B9-%D9%88
‍ 🔸🔹🔸 از لاله گویم یا سمن؟ ده هزارتومانی را در دست راننده گذاشتم و از شوق رسیدن به منزل، از بقیه پول گذشتم. کابوس چند هفته رفت و آمد و خستگی و تعطیلی اجباری فعالیت های مورد علاقه ام تمام شده بود. نگاهم که به درب خانه افتاد، ترکیبی از احساس شکر و شادی و امنیت، تمام وجودم را گرفت. دستم را روی کلید آیفن گذاشتم، هنوز زنگ نخورده بود که خانم همسایه ، دوان دوان خودش را به من رساند. فرصت نداد احوالپرسی کنم. بدون هیچ توضیحی فقط اصرار کرد به خانه اش بروم. وقتی مطمئن شد، داخل منزلش هستم، غیب شد. تمام آن حس زیبا در کمتر از یک دقیقه، تبدیل شد به ترسی معما گونه. فکرهای مختلفی آزارم می داد. نمی دانستم، بمانم یا بروم. چند دقیقه بعد خانم همسایه با یک کیسه پارچه ای کوچک برگشت. نخ آن را کشید و باز کرد. با وسواس خاصی از داخلش چک پولی بیرون آورد و توی دستم گذاشت و با نگرانی پرسید: «این چند تومانی است؟». نگاهی به رقم انداختم و جواب دادم: «صد هزار تومانی». با تعجب گفت: «صدهزارتومانی؟» . در حالی که اسکناس تا شده را باز می کردم مجدد تایید کردم : «بله صد هزارتومانی». نگاهم به تصویر حک شده روی اسکناس افتاد، تمام دنیا روی سرم خراب شد. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت : چند دقیقه پیش خانم و آقای جوانی با ماشین آمدند درب خانه و گفتند 50 هزار تومان پول خورد دارم یا نه. فقط یارانه ام را داشتم. وقتی آوردم گفت 45 هزار تومان است ولی اشکالی ندارد، بقیه اش را برای سلامتی امام زمان صلوات بفرست. و این پول را به من دادند و رفتند. پس خیلی زیاد است. قلبم در حال ایستادن بود. چطور می توانستم به پیرزنی که نماز شبش ترک نمی شود، سه ماه رجب و شعبان و رمضان روزه می شود، تنهاست و بچه و همسری ندارد ولی برای خواهر زاده هایش مادری کرده است، صندوقچه امانت محله که نه، کل شهر است، با نزدیک نود سال سن، هنوز برای گذران اموراتش قالی می بافد و تازه چشمش را عمل کرده و یارانه این ماه تمام دار و ندارش بوده…چطور می توانستم بگویم: اسکناس شاد باش عروسی و تقلبی است. 🍃🌸🍃🌸🍃 الإمام عليّ عليه السلام : رَأسُ الآفاتِ الوَلَهُ بِالدُّنيا . امام على عليه السلام : منشأ همه آفت ها ، عشق به دنياست. ( غرر الحكم : ح 5264 ) ✍️ به قلم 🌸 🌷@sobhnebesht🌷 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D8%A7%D8%B2-%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%87-%DA%AF%D9%88%DB%8C%D9%85-%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D9%85%D9%86
🔸🔹🔸 رازی نوشته بر پر پروانه هاست! با اینکه از خرید و دیدن جنس مورد نیازم از چند مغازه بیزارم، تمام مغازه های شهر را زیر پا گذاشته بودم. دلم حسابی برای فاطمه تنگ شده بود. فکر اینکه تا چند ساعت دیگر کنار هم خواهیم بود، رنج شکست عادت های خرید را، تبدیل به لذت می کرد. تولد 4 سالگیش بود و عمه باید سنگ تمام می گذاشت. بعد از اینکه مطمئن شدم بهترین انتخاب است، بزرگترین خرس مهربان قهوه ای که، چند برابر خودش قد و بالا داشت، خریدم. لحظه شماری می کردم برای حضورش. بالاخره تشریف فرما شد. همه چیز به خیر گذشت و ساعت های بی نظیری رقم خورد. بعد از مهمانی طبق معمول، فاطمه راضی به رفتن نشد. چند ساعت دیگر بازی و شیرین زبانی و با هم بودن، عالی بود. رفتم برای وضو، چند دقیقه بعد همینکه وارد اتاقم شدم نزدیک بود سکته کنم. تمام وسایلم روی زمین پخش بود و فاطمه وسط آنها نشسته بود. با اینکه عادت دارد وسایلم را بردارد و بی نظمی کند و با لبخند و توضیح سعی کرد خودش را تبرئه کند، نمی دانم چه شد که کار از اخم و لفظ به تنبیه بدنی رسید. صدای گریه فاطمه در خانه پیچیده بود. مادرم سرزنش می کرد و ناباورانه سوال می کرد که چه اتفاقی افتاده؟ چرا این کار از من سر زده؟ عصبانیت و دعوا بی سابقه بوده تا چه رسد به نثار ضربه بر بدن دخترکی 4 ساله.مادر نمی دانست برای خودم هم سوال بود. مهربانی مادر و عموها و … دست به دست هم داد و صدای خنده فاطمه مجدد شنیده شد. بدنم سست شده بود، با زحمت وسایلم را جمع می کردم. نگاهم به گوشی افتاد. مکالمه چند روز قبل در گوشم می پیچید. چه حرف های ناخوشایندی که چند روز قبل از مادر فاطمه نشنیده بودم …. فاطمه، بدون هیچ گناهی، به جای مادرش، توسط کسی که عاشقانه دوستش داشت، تنبیه شد… چشمم خیس شده بود. حق با مادر فاطمه نبود ولی، حسین باشی و علی شناس، می فهمی کینه با دل کاری می کند که یتیم نوازی و خیبرِ علی هم دیده باشی ، 6 ماهه آلِ رسول را جلوی نگاه پدر و مادر و خواهر و برادر داغدیده ش، به نیت قرب به خدا، سر می بری و بر نیزه می زنی! 🍃🌸🍃🌸🍃 آنگاه که امام حسین(علیه السلام) تمام یاران خود را از دست داد و برای جنگ آهنگ دشمن نمود برای آخرین بار برای اتمام حجت خطاب به آنان فرمود: «یا وَیْلَکُمْ اَتَقْتُلُونِی عَلى سُنَّه بَدَّلْتُها؟ اَمْ عَلى شَریعَه غَیَّرْتُها، اَمْ عَلى جُرْم فَعَلْتُهُ، اَمْ عَلى حَقٍّ تَرَکْتُهُ»؛ (واى بر شما! چرا با من مى جنگید؟ آیا سنّتى را تغییر داده ام؟ یا شریعتى را دگرگون ساخته ام؟ یا جرمى مرتکب شده ام؟ و یا حقّى را ترک کرده ام؟). اما دشمن لجوج و کینه ای با کمال وقاحت خطاب به امام(علیه السلام) گفتند: «اِنّا نَقْتُلُکَ بُغْضاً لاَِبِیکَ»؛ (بلکه به خاطر کینه اى که از پدرت به دل داریم، با تو مى جنگیم و تو را مى کشیم)/ ينابيع المودّة، ج 3، ص 79-80. ✍️ به قلم 🌸 🌷@sobhnebesht🌷 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/MpBe5C
🔸🔹🔸 قول و قرارمون که یادت هست؟ ساعتم را نگاه کردم هنوز 6 دقیقه وقت بود. برای اطمینان برگشتم سمت اتاق و ساعت روی دیوار را نگاه کردم، هم خوانی نداشت. دقت ساعت دیواری بالاتر بود یا ساعت مچی، ساعت گوشی همراه می گفت؛ هیچکدام. تصمیم گرفتم کمی زودتر بروم که اگر ساعت دقیق نبود، دوستم معطل نشود. چند دقیقه ای منتظر ماندم. خانم های همسایه طبق معمول توی کوچه نشسته بودند. از بس چون و چرا کردند به بهانه ای برگشتم منزل و در راهرو پشت درب خروجی، منتظر ماندم. چند دقیقه بعد شماره همراه دوستم روی گوشی نمایان شد و متوجه حضورش شدم. درب را که بستم صدای خانم همسایه را شنیدم که به دوستم می گفت: «خیلی منتظرت شد، دیر آمدی برگشت داخل خانه». دوستم نگاهی به گوشی همراهش انداخت و تا خواست در چشمانم نگاه کند، نگاهم را پایین انداختم. چه اشتباهی بود زودتر آمدن. ناخواسته، جلو در و همسایه، دوستی که یک دقیقه تاخیر نداشت را بد عهد جلوه داده بودم. تعریف خدا از وفای به عهد، عجیب دقیق است. نه زودتر، نه دیرتر، سر وقت! 🍃🌸🍃🌸🍃 امام رضا علیه السلام: اِنّا اَهلُ بَيْتٍ نَرى وَعدَنا عَلَينا دَينا كَما صَنَعَ رَسولُ اللّه ِ صلي الله عليه و آله ما خانداني هستيم كه وعده‌هاي خود را قرضي بر گردن خود مي‌بينيم، چنان كه رسول خدا صلي الله عليه و آله چنين بود.(بحارالانوار/ج٧٥/ص٩٧) ✍️ به قلم 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:https://goo.gl/ArqUw6 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ منم باید برم ! برای خیلی ها همه چیز تمام شد. هرچند خوب می فهمم، برای برخی تازه اول راه است و عجب راه دشواری. دقیقا نمی دانم از گروه اولم یا دوم. ولی می دانم از زمان رسانه ای شدن و شناختت، تا روز برگشتِ جسم مطهر سر جدایت، خواهر بزرگی بودم، حیرانِ بین انبوه کلیپ ها و نوشتارها و پوسترها و پیام ها، برای نشانه ای. تا به امروز ، ساعت ها، نام و واژه های مرتبط را سرچ و نتایج را با بغض و دقت همراهی کردم. خواستم همان روزی که کلیپ اقتدار و مظلومیتت را نظاره نشستم چیزی بنویسم ولی مگر قلم تکان می خورد؟!!! صادقانه بگویم در جای جای آنچه دیدم و شنیدم، نشانه هایی بود برای افتخار… آنجا که تلاش می کردی برای خدمت به هم میهنانی که محروم بی عدالتی بودند، خدا قوت گفتم و شادمانی کردم که هنوز اندیشه یتیم نوازی و محروم داری مولایم علی علیه السلام زنده است. آنجا که بین کوچه و بازار، بساط کتاب پهن کردی و منتظر شدی برای صید دلی، به جای بغض، آفرین گفتم و زمزمه کردم: جوان امروزی کم از جوان دهه انقلاب ندارد. لبیک به ولایتت را ستودم. آنجا که خاطره سفر به مشهد و رضایت گرفتن از پدر و مادر را، از همسرت شنیدم، لذت بردم که جوان شیعه هنوز هم خوب می داند خیر دنیا و آخرت در رضایت والدین است و با توسل به اهل بیت علیهم السلام هیچ دری بسته نیست. آنجا که بوسه زدنت به پای مادر و دست پدر را دیدم، خوب فهمیدم که باید مرد عمل بود نه شعار. آنجا که نگاه با صلابت و شجاعتت را کنار دشمن دیدم، گریه نکردم. از شیعه و پیرو راه فاتح خیبر چه رفتاری جز این انتظار می رفت؟ آنجا که سیلی از نوشته ها و پوسترها و ارادت ها و اشک ها و پیام های بزرگان و فتح رسانه ها را دیدم، تعجب نکردم. پیامد اخلاص مگر غیر از این است؟ و آنجا و آنجاهای دیگر فقط به تو افتخار کردم. حتی با فکر به سختی راه پسرت، همسرت، خانواده ات با چشمان بارانی، باز هم اشکی برایت نریختم. مگر می شود تو همراهشان نباشی؟ زنده بودنت را خدا مژده داده است. بالاخره رسیدم به نشانه ای که قلم تکان خورد و با سوزی از حسرت و با چشمانی بارانی، شادمانی کرد. خوش به سعادتت مدافع حرم، که نامت با نام سردار عشق، آقا و ارباب امام حسین علیه السلام عجین شد. سوختم از حسرتی که نصیب ما نشد…. می رفت که رسانه ای شدن خود جوش شهادتت، نقطه عطفی باشد در جهانی شدن نام و راه حسین علیه السلام. چه مطهر است خونی که مرهمی است بر قلب آخرین ذخیره الهی. کیست که نداند مولایمان مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تکیه بر خانه خدا خواهد داد و ندا می دهد: «ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام سحقوه عدوانا.». ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/DrrgJa 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️مادر دعا کن! بین صفحات مختلف سامانه رفت و آمد می کردم. غرق در فضای مجازی تا شاید مطلبی نظرم را به خود جلب کند. هنوز ناکام بودم که صدای خش خش برگ های حیاط و ناله مادر به گوش رسید. کمی پیش خودم غر زدم که وسط روز چه وقت جارو زدن حیاط است. مگر مادر فراموش کرده، پزشک جراح جارو زدن را ممنوع کرده است. سیستم را رها کردم و با دلخوری راهی حیاط شدم. کمی با مادر صحبت کردم و خواهش کردم دست بردارند. چه اصراری است. فصل پاییز است و جارو زدن و نزدن حیاط، هیچ فایده ای ندارد. چند تا برگ خشک که حرص خوردن ندارد. خودم فردا بعد از نماز صبح که هوا خنک تر است حیاط را مثل آینه تمیز می کنم. مادر دلگیر شد و اظهار نگرانی کرد که چرا عوض شده ام. هیچ وقت برای انجام کاری چون و چرا نداشته ام. بروم به کارم برسم و خودشان حیاط را آرام آرام جارو می زنند. وجدانم قبول نکرد. روسری را از سر مادر برداشتم و موهایم را زیر آن مخفی کردم و زیر آفتاب شدید همه حیاط را جارو زدم. مادر کنارم نشسته بود و هر چه اصرار می کردم که بروند داخل، فایده ای نداشت. مادر همه زیر و بم اخلاقم را از بر است. می داند کنارم هم بنشیند چقدر قوت قلب است. جارو زدن که تمام شد. آبی به سر و صورت حیاط و درختان زدیم. چه صفایی گرفته بود خانه. حق با مادر بود. چند تا برگ است ولی تمیزی منزل، روح زندگیست و نشاط و نشانه ای از دل های زنده و با هم بودن. نگاهم را دوخته بودم به چهره مادر و از رضایتش لذت می بردم. خودم را سرزنش می کردم که چرا این قدر چون و چرا کردم و خدا را شکر می کردم که به حرف مادر گوش داده بودم. دلم می خواست فریاد بزنم مادر ؛ بار اول نیست برای انجام کار درستی چون و چرا می کنم. سال هاست برای انجام دستورات خدایی بی نیاز، مهربان و عالِم به بود و نبود، نه تنها چون و چرا ها دارم ، نافرمانی هایم از شماره گذشته است! مادر دعا کن بی خدا نمیریم. ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/nrLQxt 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️جان ارباب! وقتی جمعمان جمع می شود، اولین حرفی که شنیده می شود جمله تکراری خان داداش است که؛ «دلمان لک زده برای چای های آبجی صداقت». و راهی آشپزخانه می شوم و بعد از نیم ساعت با سینی چای بر می گردم. همیشه در این لحظه یاد می کنیم از پسر عمو و همه برای خادم الحسین که افتخارش دم کردن چای برای عزاداران امام حسین علیه السلام بود، صلوات می فرستیم. با اینکه هیچ وقت هم کلامی با پسرعمو را تجربه نکرده بودم ولی ذکر خیرش را کم نشنیده بودم. معروف بود به اینکه همه چیز را ساده می گیرد شواهد هم این حرف را تایید می کرد. 18 سالگی راهی سربازی شد و اولین مرخصی ازدواج کرد. هنوز 20 سال نداشت، پدر شد. 30 سال کمتر داشت که در صفحه دوم شناسنامه اش نام فرزند پنجم ثبت شد. شغلش آزاد و کم در آمد ولی کسی نشنید که از خرج و مخارج 6 فرزند و زندگی در خانه ای خشت و گل و نداشتن ماشین شکایت کند. دخترش چند سال از ما بزرگتر بود. سال دیپلم بود که پسر عمو راهی خانه بختش کرد و در چهل و چند سالگی بابا بزرگ شد. وقتی برادرش در صحنه تصادف کشته شد و خواهرش در زایمان اول، به اندازه در آغوش کشیدن فرزندش زنده نماند، سنگ صبور عمو و زن عمو بود هیچ، کسی از چهره اش نخواند که داغ برادر و خواهر جوان دیده است. وجهه اجتماعی خاصی نداشت ولی وقتی برای کسی مشکلی مرتبط با شغل پسر عمو ایجاد می شد، همه او را نشانه می رفتند و می گفتند می خواهی سریع حل شود برو سراغ فلانی. محرم که می شد همه می دانستند کار تعظیل است و پسر عمو هر 12 شب مراسم، کنار سماور فلان مجلس است. 44 پنج سال بیشتر نداشت که یک روز در شهر پیچید که جوانش را با سر و صورت خونی پیدا کرده اند و بیمارستان بستری است. پزشکی قانونی اعلام کرد تصادف بوده است. چند روز بعد جنازه جوانش را تشییع کردیم. صحنه ای تلخ و فراموش نشدنی. همه شهر جمع شده بودند. چند نفر زیر بغل های جثه معمولی پسر عمو را داشتند، باز هم پاهایش روی زمین کشیده می شد و نگاهش مات بود روی تابوت پسرش. شکایت نمی کرد فقط با صدایی ضعیف و شکسته می گفت: «بابا ابوالفضل.» شک نداشتم همان جا، جان می دهد، اصلا مرده بود؛ ولی زنده ماند. بعد از آن هم کسی ندید پسر عمو ترک عادت کند و سخت بگیرد. هرچند دیده بودند، روزهایی که کسی قبرستان شهر نمی رود کنار قبر پسرش دراز به دراز، قبر خاکی را در آغوش می کشد و بلند بلند گریه می کند. محرم سال بعد جای پسر عمو کنار سماور حسینیه خالی بود. صبح مثل همیشه از خانه زد بیرون، نرسیده به خیابان سکته کرد و تا رسیدن به بیمارستان جان داد. قبل از ظهر تشییع و به خاک سپرده شد. حتی در رفتنش به مردم ساده گرفت. تا زنده بود کسی نفهمید پسر عمو که یک عمر ساده گرفت، مرگ جوانش چقدر به او سخت گرفت. حتما اگر سال بعد از فوت جوانش کنار سماور حسینیه روضه علی اکبر علیه السلام را می شنید جان می داد. شاید پسر عمو خوب می فهمید فرستادن شبیه ترین فرد خُلقا و خَلقا به پیامبر و کنار جنازه اش هلهله دشمن شنیدن یعنی چه. دنیا را ساده بگیر اما باور نکن مرگ علی اکبر برای ارباب ساده بود، به خاطر ارباب، ریسمان دینمان را محکم نگه داریم که برای حفظش پدرهایی چون حسین علیه السلام داغ جوان دیدند. ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/جانِ-ارباب 🌷 @sobhnebesht 🌷
ساخت ایران 🔸چند سالی بود فقط تلفنی صحبت کرده بودیم. گفت با دو پسرش به دیدارم می آید. خیلی جذاب به نظر می رسید. آخرین باری که دیده بودمش دانشجو بودیم.  تازه  ازدواج کرده بود. حدود ده سال گذشته و او از یک دختر بچه شاد و با نشاط تبدیل شده بود به یک مادر. دلم می خواست عکس العملش هنگام «مامان گفتن» بچه هایش را ببینم. اگر مثل آن روزهایش باشد خودش هم در شیطنت نباید دست کمی از پسربچه ها داشته باشد. 🔹وقتی «احسانه» نشست، تازه فهمیدم بعضی مادر شدن ها ایثار می طلبد نه فداکاری. غمگین نبود ولی خبری از آن نشاط کودکانه هم نبود. کمتر می شد حس کرد هم سن و سال باشیم. هر دو سکوت کرده بودیم. عادت نداشتم از چون و چرا و زیر و بم زندگی کسی سوال کنم. خودش هم حرفی نمی زد. نگاهش را به پرده اتاقم دوخت و گفت: "به به می بینم که کم کَمَک اهل مد شده ای و پرده عوض می کنی. چقدر خوشرنگ است.  خریده ای یا از قبل داشته اید؟ شبیه پارچه های محل کار اول همسرم است." تا این را گفت قلبم فرو ریخت و با دست و پای گمشده توضیح دادم که:" ده سال گذشته، پرده کهنه شده بود. مجبور شدم امسال عوض کنم. نه خریده ام." عکس العملم را که دید متوجه شد عادی نیستم. حرف را برگرداندم و یک ساعتی با هم فقط حرف از بچه و شیطنت ها و نیازهایش و عوض شدن زمانه زدیم. این که بچگی های امروزی مثل بچگی های خودمان نیست. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش مادرم بی مقدمه گفت: "مادر جان یک پرده معمولی که این قدر رنگ به رنگ شدن ندارد. احسانه جان هم شاید مشکل مالی داشته باشد، ولی حسرت دو سه متر تترون گل گلی که ندارد. خواست سر حرف را باز کنید با هم گل بگویید گل بشنوید. رفتارت خیلی زننده بود." از حرف مادر بغض گلویم را گرفت و ناچارا توضیح دادم: "مامان شما که می دانید من از وقتی کارخانه ریسندگی و بافندگی منطقه تعطیل شد و اثراتش را بر زندگی امثال «احسانه» دیدم؛ اثرش را بر بی انگیزگی جوانان منطقه ام دیدم؛ هر چند نفهمیدم بیکار شدن 200 مرد سرپرست خانواده یعنی چه ولی دیگر کالای خارجی نخریدم مخصوصا پارچه. به خدا 8-9 سالی است از همه فروشنده ها ایرانی بودن را سوال می کنم و بعد خرید می کنم.  از فروشنده افغانستانی و غیر ایرانی خرید نمی کنم حتی اگر ارزانتر باشد. اسفند که با نازنین رفتم برای خرید پرده، پارچه را که پسندیدم چند بار از فروشنده سوال کردم. بعد که معامله تمام شد و پارچه را برید گفت: "ببخشید خواهرم. حقیقت  من فقط فروشنده ام. پارچه های ما همه هندی است ولی گفته اند اگر کسی سوال کرد، بگویید ایرانی است." معامله تمام شده بود. صداقتش قابل تحسین بود. من اگر رنگم پرید،  به خاطر این بود که از پارچه ای سوال کرد که چند سال زندگی احسانه و پسرانش و نشاطش قربانی این منفعت طلبی هاست. نخواستم خاطرات تلخش زنده شود هر چند نشانه های آن تعطیلی هنوز هم در زندگیش به چشم می خورد. مادر پرده اتاقم به نظر شما خوشرنگ است؟ رنگ گل های این پرده، رنگ خون دل خوردن های خانواده های ایرانی است. مادر! با اعتقادی که باور ندارد «دروغ روزی را کاهش می دهد و از هر بدی بدتر است» چطور از تولید کننده ایرانی حمایت کنیم؟» ✍ به قلم: " 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/ساخت 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️گل نرگس، آمد! باور کردنی نبود. از شدت شادی مثل بچه های دو ساله، دویدم داخل اتاق و خبر رسانی کردم.  انگار همین دیروز بود که با اصرار، برادرم را مجبور کردم،  کل خیابانی یک طرفه از نصف جهان را پیاده برگردیم ببینیم، درست دیده ام یا نه. بالاخره  مغازه ای که از پنجره ماشین دیده بودم را، پیدا کردیم. نوشته پشت شیشه مغازه را نشان دادم و با افتخار گفتم: «دیدید توهم نبود؛ «پیاز نرگس موجود است»». با نگاه معنی دار گل فروش جوان، ساعت هفت و نیم صبح دو تا پیاز نرگس خریدیم . تا شب که برگشتم شهرستان مرتب داخل کیفم را نگاه می کردم که پیازها ضربه ندیده باشد.   فردای آن روز با چه اشتیاقی راهی حیاط  شدم و همانطور که گل فروش تاکید کرده بود پیاز ها را داخل باغچه کاشتم. هر روز چند بار سر می زدم و دریغ از یک جوانه. کم کم نا امید می شدم که نمایان شدن برگ های تخت و ضخیمش دلم را برد. گل فروش گفته بود، برای دیدن گل ها و حس عطر بی نظیرش باید تا زمستان صبر کنم. انتظار سخت نبود، نرگسم زنده بود. مراقبت می کردم و انگشت شماری برای رسیدن زمستان. نرگسم از خودم مشتاقتر، هنوز زمستان نرسیده به گل نشست. وقتی رسیدم کنار باغچه و چشمم به جمال گل زیبایش روشن شد، از همه خواستم برای دیدن نرگسم به حیاط بیایند. بی نظیر بود. با اینکه بارها در گل فروشی ها و رسانه،گل نرگس زنده دیده بودم، باور یکسان بودن آنچه دیده بودم با آنچه می دیدم و برای آمدنش انتظار کشیده بودم و تلاش کرده بودم،  سخت بود. با نیت لمس طراوتش، با احتیاط به نرگسم نزدیک شدم ، عطرش در وجودم پیچید نمی دانم چرا به جای شادی، دلم گرفت. چشم هایم می گفت، گل نرگس عالم، انتظارمان انتظار نبود؛ بماند.  ببخش که عطرت در عالم جاری است ولی به ندیدنت عادت کردیم. ✍ به قلم: 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/گل-نرگس-آمد-1 🌷 @sobhnebesht 🌷
♦️♦️♦️دلم برایش تنگ شده! 🔸عادت هميشگي ما اين بود، روز اول سال به ديدار اهل قبور مي رفتيم و از كنار مزار شهداي شهرمان راهي خانه پدربزرگ و مادربزرگ مي شديم. مادر بزرگم كه روز اول سال از دنيا رفت، اين عادت پر رنگتر شد. پدر بزرگم كه راهي ديار باقي شد، تنها عيد ديدني روز اول سالمان همين يك ديدار بود. مادرم روز عيد سر خاك پدر و مادرش سكوت مبهمي داشت، نگاهش از سبزه و گلدان شب بوي خاله خانم دلتنگتر بود. 🔸امسال روز اول سال جديد براي اولين بار شلمچه بودم. روي خاكش قدم مي زدم و دلتنگي را از نگاه راوي مي خواندم. وقتي برگشتم مادرم گفت، بدون من نرفته است كنار قبر پدر و مادرش. نفهميدم بودن من چه اهميتي داشت. 5 شنبه دوم سال بر خلاف ميلم، به خاطر مادر راهي ديار گذشتگان شديم. 🔸جمعيت موج مي زد. انواع و اقسام پذيرايي هاي شادمانه از جنس شيريني وشكلات و شربت و گل هاي رنگارنگ روي قبرها خودنمايي مي كرد. كوچك و بزرگ لباس عيد پوشيده بودند و روي صندلي هاي زير سايه درختان، گپ مي زدند. گريه دختران پدر شهيدي تازه درگذشته، پير و جواني كه كتابچه به دست، مشغول دعا و قرآن براي ميت خود بودند، صداي نوحه بلندگو بيشتر از خنديدن هاي بلند، نگاه هاي بي پروا، خلوتي مزار شهدا توي ذوق مي زد و وصله ناجور به حساب مي آمد. وقتي رسيديم سر خاك مادربزرگ و پدربزرگ، مادرم خودش خواست و اجازه داد گوشه سنگ قبر والدينش بنشينم. خودش هرگز چنين كاري نكرده است. 🔸نگاه مادر امسال دلتنگتر بود. خيلي زود، چشمان خيره اش، ناباورانه باراني شد. مادر كه از كنار خاك مادرش بلند شد و كنار قبر پدربزرگ نشست و جا بجا شدم، روبرويم صحنه اي ديدم كه از ديدن اشك و دلتنگي مادر، مبهم تر بود. شايد همان چيزي بود كه چشم مادر را خيره كرده بود. 🔸پيرزن همشهري، لبانش به رنگ صورتي جيغ. تركيب چين و چروك صورتش با سايه چشمي بنفش تيره، ترسناك به نظر مي رسيد. لباس تنش، مانتوي سفيد رنگي تا روي پا با گل هاي صورتي . روسريش را با لباسش ست كرده بود. جوري گره زده بود كه به جز زيور آلاتش رنگ موي مدش هم مشخص مي شد. همه اينها از زير چادر مشكي تورش نمايان بود. دست لرزانش، لاك ناخنش را بيشتر جلف نشان مي داد. اينكه با كفش پاشنه بلندش لنگان لنگان چطور از بين چند قبر عبور مي كرد، مهم نيست، مهم اين است كه از ديدن جوراب پارازين رنگ پايش قلبم تكان مي خورد. ناخودآگاه با نگاهم دنبالش مي كردم. نرسيده به قطعه شهدا، سر قبري با سنگ مشكي، صندلي همراهي را باز كرد و با وسواس خاصي نشست. نزديك بود سكته كنم. وسط جمعيت چادر تورش را انداخت روي شانه اش، دخترش كه هم سن و سال من بود و سنگين تر از مادرش لباس پوشيده بود را وادار كرد كنارش بايستد، خودش را انداخت به سمت عقب و با موبايل سايز تب لت طلايي اش كه چندتا قلب روي آن مي درخشيد، با قبر پدرش سلفي گرفت. 🔸چقدر دلم براي مادربزرگم، تنگ شد. دلم بهانه پيرزن هاي نوراني كه جلوي چشمانشان جرأت نداشتيم تكان بخوريم و بخنديم، گرفت. چقدر افسوس خوردم به بازمانده پيرمردي كه تا نود سالگي درب مغازه اش شاهنامه مي خواند. چقدر جاي توليد كنندگان ايراني خالي بود كه ببينند زيرساختي كه ساخته نشد و نيازي كه پاسخ داده نشد، ارزش هاي 50-60 ساله را دزديد. چقدر رفتارش به نظر جاهلانه و غافلانه آمد، مطمئنم خودش اين طور فكر نمي كرد. نمي دانم هفته قبلش كه روي خاك شلمچه قدم مي زدم، شهدا كدام رفتار هاي مرا انگشت نشانه رفتند و گفتند: «چقدر غافلانه است» ✍به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/vlHiA 🌹 @sobhnebesht 🌹
🔹🔸🔹 قبولی بدون شرکت در آزمون! کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم بابا خیلی هم بیراهه نمی گوید، حقیقتا کامم را با امتحان و آزمون باز کرده بودند. دقیقا نمی فهمیدم چرا باید برای شرکت در آزمونی که دستم به منابعش نرسیده و رقابت تا این حد شدید بود، سر و دست بشکنم و به این درب و آ ن درب بزنم برای رفتن. اوج تعطیلات بود و وسیله نقلیه عمومی برای رفتن به مرکز استان و شرکت در آزمون پیدا نمی شد. از دوستان و آشنایان کسی ثبت نام نکرده بود. به هر کس می گفتم همراهم بیاید نگاه معنا داری می کرد و می گفت: «جان من خسته نشدی از این آزمون های بی هدف. ول کن. همه دارند می روند شمال و تفریح و مسافرت، این خواهر بیچاره ما می خواهد برود امتحان بدهد. بشر تو نان خوشی از گلویت پایین نمی رود؟». تضعیف روحیه ها اثری نداشت. اولین کار این بود که مشکل وسیله رفت و آمد را حل کنم. تماس گرفتم با محل آز مون و با مطرح کردن مشکلم، درخواست یک شب خوابگاه دادم. ناباورانه موافقت شد. حالا خودم جا و مکان داشتم و می توانستم  روز قبل از آزمون با اتوبوس بروم. فقط نیاز داشتم به یک همراه محرم از جنس آقا که جا و مکان هم داشته باشد. مثل همیشه مهدی به جرم دانشجویی در مرکز استان و اسکان در خوابگاه، از تعطیلات و ماندن کنار خانواده ایثار کرد و رفتیم برای جامه عمل پوشاندن به یکی دیگر از «ندانم کاری های» بنده. بعد از چند ساعت اتوبوس نشینی و خستگی و حمام باران بهاری، جلوی مرکز مربوطه از مهدی با شرمندگی بسیار خداحافظی کردم. ظاهرا در مشکلم تنها نبودم. از کل شرکت کنندگان استان فقط5  نفر خوابگاهی بودیم. خوش به حالشان، چند نفری آمده بودند. با فکر به تعطیلاتی که از دست رفته بود؛ آزمونی که نتیجه اش قبل از شرکت مشخص بود و هزار اما و اگر دیگر. احساس پشیمانی خاصی همه وجودم را گرفته بود. فقط نگاه کردن به رفتار و سکنات هم اتاقی ها، حس پوچی را از ذهنم دور می کرد. دخترانی کم نظیر در اخلاق و رفتار و متانت. به همشان غبطه می خوردم. آن یکی که با من هم هدف بود می گفت؛ «نا امید نباش آجی بیا این تست های سال قبل را بخوان شاید چند تای آن از سوالات آزمون باشد. این سوالات تشریحی هم از آزمون سال قبل است». آن یکی می گفت؛ سرما نخورید. یکی برای جمع، آرزوی خوشبختی و قبولی می کرد و آن یکی با سکوتش کمک می کرد به استراحتمان. یکی از هم اتاقی ها محصل سال های قبل همان مرکز بود. دوستانش که ساکن خوابگاه اصلی بودند، یکی یکی به دیدارش می آمدند. به همه ما خوش آمد می گفتند. هر کدامشان تحفه ای می آوردند و اصرار می کردند اگر چیزی نیاز داریم بگوییم. آخرین نفرشان که از اتاق بیرون رفت، دوست هم اتاقی ما گفت: «چقدر بد شد، همه مرا دیدند. همه اینجا آشنا هستند. قبول نشوم آبرویم رفته است. کاش کسی نمی دانست.»  گفتم: «نگران نباشید. اگر قرار بود همه شرکت کنندگان قبول شوند که آزمون برگزار نمی شد.حالا یا قبول می شویم یا سال دیگر اگر حیاتی بود مجدد شرکت می کنیم. تجربه است چه ربطی به آبرو دارد. خدا کند از این دِین ها و استفاده از امکانات بدون تلاش، پیش خدا شرمنده نباشیم». آن یکی بی اختیار گفت: «وای. خب هر چه تعداد افرادی که می دانند آزمون دارید، بیشتر باشد که بهتر است.  این همه دوست دعا می کنند برای قبولیتان». از پاسخش چند دقیقه ای مات بودم. اعتراف می کنم در تمام عمرم در پاسخ چنین وضعیتی، چنین جواب عارفانه ای نشنیده بودم. آن شب تا صبح با خیال راحت هفت پادشاه را در خواب دیدم. زندگی در محیطی که انسان هایش خدا را می شناسند و خیر خواه همدیگرند خیلی آرامشبخش بود. فردای آن روز هر سوالی از آزمون را مرور می کردم، بی جواب نبود، به نظرم جواب مشکلترین سوالات هم باید نوشت: «خدایا ما چرا تلاشی برای آمدن این روزهای خوب نمی کنیم؟» ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب: http://nebeshte.kowsarblog.ir/قبولی-بدون-شرکت-در-آزمون-1 @sobhnebesht
🔸🔹🔸 حوصله ی شرح قضیه نیست! كتابم را محض احتياط اضافه كردم به بار كيف، انداختم روي شانه ام و با كفش پياده روي، از خانه زدم بيرون. هوا خيلي گرم نبود؛ خورشيددست از خود نمايي  بر نمي داشت. بار كيف سنگين تر از معمول بود حس مي كردم همراه آوردن اين كتاب سنگين، احتياط اشتباهي بوده است.  قدم ها را تند تر بر مي داشتم. راه طولاني بود.  استرس داشتم نكند دير برسم.  با اجازه بابا آمده بودم ولي اينكه مي دانستم رفت و آمدم به اين محله را دوست ندارند روي دلم سنگيني مي كرد. رسيدم روبروي مدرسه. درب بسته بود. «امروز شنبه نيست؟ جلسه را كنسل كرده اند؟ بدون اطلاع؟  نكند ساعتم را اشتباه ديده ام؟» به گوشي همراهم نگاه كردم،  ساعت نه بود.  «جلسه ساعت نه بود يا ده ؟ به جان خودم هفته قبل هم ساعت نه بود». دست به دامن گوشي. «مگر مسئول جلسه نيست چرا جواب نمي دهد؟» چند دقيقه بعد پيام رسيد: «سر كلاسم بعدا تماس مي گيرم».  «نكند داخلند و درب بسته؟ ». زنگ زدن بي فايده بود كسي داخل مدرسه نبود.  از نگاه نامحرماني كه درب بسته برايشان جلب توجه كرده بود، رنجيدم،  پيام دادم به مسئولشان: «پشت دربم. درب بسته. اين شيوه دعوت چه معنايي دارد؟». چند دقيقه بعد خانمي از آن دورها ديده شد. با قيافه حق به جانب، بعد از سلام و احوالپرسي سردي كليد انداخت و درب را باز كرد. كولر را روشن كرد. مثل هفته قبل فقط صدايش شنيده شد، هنوز خراب بود و فكري به حالش نشده بود. گشتي زد و پنكه را پيدا كرد و روبروي محل نشستن  روشن كرد. از من خواست روي صندلي بنشينم. از ميكروفن و روشن كردنش سر در نمي آورد. زنگ  زد به چند نفر كه چرا هنوز نيامده اند.  از پير زني كه از آن دورها عصا كشان آمد توي كلاسم، شرمنده شدم. ده دقيقه نشستم روي فرش. چند نفر پيدايشان شد. جوان زير سي سال توي جمع نبود. به احترام بزرگترها، همان جا روي زمين با ذكر صلوات جلسه را شروع كردم. با تكيه بر چندين سال تحصيل و مطالعه و… حديث خواندم  و شرح گفتم. سواد رسانه گفتم براي جمعي كه احتمالا نود درصدشان نمي دانستند رسانه چيست و سر و كاري با گوشي و تلويزيون و فضاي مجازي نداشتند. مباحث مهدويت را مرور كردم. حرف از عدم معرفت امام زمان زدم و مرگ كفر. از شيوه رسيدن به معرفت گفتم و مراحلش. گاهي يك نفر به جمع اضافه مي شد.   يكي از بزرگترها بلند شد و  ليوان آبي برايم  آورد. خجالت كشيدم. خانمي كه كنارم نشسته بود اشاره كرد به خانم روبرو گفت: «من از اين دختر خجالت  كشيدم. مسئول كلاس ها كجاست؟ جلسه را كلا كنسل كنيم؟». آن يكي جواب داد: «نه حيف است.»  همه سراپا گوش بودند. شوق آموختن را از نگاهشان خواندم. خارج از معمول نزديك 40 دقيقه صحبت كردم. جلسه كه تمام شد عجله نداشتم. آرام آرام قدم زدم تا خانه. «خدايا من كه چشم داشتي به اين جلسه ندارم. اجباري هم نبوده، خودشان دعوت كرده اند. شيوه كارم را كه با شركت در ساير كلاس هايم ديده اند و بعد دعوت كرده اند. پاي هيچ امتيازي وسط نيست. نمي گويم اخلاص  دارم؛ خودت مي داني از شناخته شدن بيزارم. اينكه بابا ته دلش راضي نيست ناراحتم مي كند و تجربه اش حلاوتي ندارد.  اين ها مباحث مقدماتي است. چندين دوره تخصصي رفته ام و بي مطالعه نيامدم. بزرگنمايي و دور نمايي نكردم. برايشان توضيح دادم كه اگر  به معرفت و عطش خواستن امام زمانمان، نمي رسيم حداقل هفته اي يك ساعت به ياد ايشان دور هم جمع مي شويم. پس چرا كسي اهميتي نداده بود؟ ». گوشي همراهم با صدايش اعلان كرد پيامي دريافت كرده ام. ياد پيامي كه براي مسئول جلسه فرستادم افتادم. دلم گرفت، معما سخت نبود: فرزند دنيا را چه كار به درك يتيمي از نبود صاحب زمان و تلاش براي ظهورش؟  ببخشيد مهربان تر از پدر، اينجا كسي دلتنگ شما نيست.» ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/حوصله-شرح-قضيه-نيست-1 @sobhnebesht