🔸🔹🔸 قرارداد
چند شب پیش با هم قرداد بسته اند. مفاد قرارداد را دختر 9 ساله مان نوشته و دختر سه ساله مان امضا کرده است. من و جناب همسر هم به عنوان شاهد زیرش را امضا کردیم که تضمین قرارداد باشد. حسابی قرص و محکم است.
بر طبق مفاد این قرارداد باید دختر کوچکمان به مدت پنج شب پتوی خودش را به دختر بزرگمان بدهد و دختر بزرگمان باید عروسکش را بدهد دختر کوچکمان شبها موقع خواب بغل بگیرد.
خیلی عالی و منصفانه.
هر دو هم آنرا قبول دارند و مورد رضایت ایشان است. برای خودش یک پا برجام محسوب میشود.
دیشب که از راه، خسته و خواب آلود رسیدند توقع داشتم هرکدام بهانه ی اموال خودش را کند و قرارداد یک شبه فسخ شود. اما در کمال تعجب دیدم بدون هیچ مشکلی هرکدام به سراغ حق خود از قرارداد رفت و خوابید. وقتی بالای سرشان رفتم، دیدم با رضایت و آرامش کامل، بدون هیچ حرف اضافه، خوابیده اند.
آرامش شان به خاطر وفای به عهدشان بود. برای همین است که میگویند به عهد خود وفا کنید. اگرنه سنگ روی سنگ بند نمیشود. نمونه اش همین برجام که روی هواست و طرفهای مذاکره بعد از تلف کردن وقت ملت ایران حالا حق طبیعی شان را هم از آنها دریغ کرده اند.
کاش سردمداران دنیا اندازه ی این دو کودک، سر قول و قرارهایشان میماندند. آنوقت قطعا جهان صلح و آرامش بیشتری داشت.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/قرارداد
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔸🔹🔸 حلیم و زندگی
تا حالا دقت کرده اید که ما در شبانه روز مدام با خودمان در حال صحبت کردن هستیم؟
گاهی این حرف زدنها در ذهن ما جاریست. گاهی لبهایمان هم تکان میخورد. و گاهی بلند بلند با خودمان به صحبت مینشینیم.
خودِ من گاهی وقتها با خودم میگوید:” راست گفتی! همین کار رو میکنیم.” و خودم آن خودِ من را تحسین میکند و دوتایی با هم خوشحال میشوند.
گاهی هم بین من و خودم دعواست. خود من همچین تشرهای تندی بهم میزند که به خودم میلرزم. بعد هم ناخودآگاه اشکهایم جاری میشود.
گهگداری هم خودم را به تنبلی میزنم و هرچه خودِ من بهم میگوید محلش نمیگذارم. البته همیشه هم این تنبلیهایم خوب نیست. بعضی وقتها برای خودم دردسر درست میکند.
خودمانیم. خودمان با خودمان چقدر درگیریم!
امشب که حلیم بارگذاشتم، موقع خوابیدن خود نگرانم بهم گفت:” اگر بخوابی غذات میسوزه. باید یه کاری کنی نخوابی یا هوشیار بخوابی.” بعد برای اینکه به خودم توجه دهم بلند با خودم گفتم:” غذام رو گازه. نخوابم بسوزه؟!” دوباره خود تنبلم گفت:” نه بابا! خیالت راحت. زیرش کمه.آبشم که زیاده. نمیسوزه بگیر بخواب.” دوباره خود نگرانم گفت:” اگر بیخیالش شم صبح پاشم ببینم حلیم نازنینم سوخته چی؟”
در وسط هیاهوهای نفسم با خودم تصمیم گرفتم مداد بردارم و بنویسم. شاید نوشتن کمک کند دیرتر بخوابم و حلیم را بپایم که نسوزد.
حالا نفس نگرانم بهم میگوید:” زندگی مشترک هم مثل حلیم پختن قلق دارد. مراقبت زیاد میخواهد. باید حواست باشد. مبادا بخوابی و زندگیات ته بگیرد! اگر خاموشش کنی یا شعله اش بیش از حد کم باشد هم که نمیپزد. گندمهایش همان طور نپخته و قلمبه یک طرف میماند و آبش یک طرف.”
راست میگوید. موقع زندگی کردن باید همیشه هوشیار بخوابی. باید حواست به زندگی ات باشد تا هم خوب بپزد و نرم و لطیف شود و هم جا بیافتد و خوشمزه شود و هم ته نگیرد و نسوزد.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/حلیم-و-زندگی
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔹🔸🔹 اتمام حجت
آن روز حوصله نداشتم تا فرهنگسرا بروم. یک چیزی ته دلم میگفت:” امروز نرو. زنگ بزن بگو نمیام.” اما دلم به این کار رضا نبود. آخر به عنوان خادم الرضا علیه السلام بد قولی کردن خیلی زشت و به دور از ادب است. علی الخصوص که صبح خواب دیده بودم جایی دیگر گیر افتاده ام و به کلاس مهدویتم نرسیده ام.
بلند شدم و کمی مطالعه کردم. درباره ی فراماسونری کمی بیشتر تحقیق کردم که در ضمن مطلبم درباره ی دشمن شناسی در زمینه ی مهدویت به آن هم بپردازم. اما واقعیت این است که درست و حسابی آماده ی کلاس نبودم.
با هر زحمتی بود خودم را به کلاس رساندم. یک ربعی هم دیر کرده بودم. اما وقتی رسیدم جلوی در کلاس، کسی آنجا نبود. برای همین رفتم دفتر موسسه که ببینم بچه ها کی میآیند. مسئولی که آنجا بود گفت:” کلاس تون تعطیله. مگه خبر نداشتین؟ خانم محمدی بهتون زنگ نزد بگه تشریف نیارین؟”
یادخواب صبحم افتادم و گوشیام را بیرون آوردم. نگاهی به شماره های دفترچه اش انداختم و گفتم:” من شماره ی خانم محمدی رو نداررم. میشه بهم بدین؟” تو خوابم هم که نگاه کرده بودم نداشتم. برای همین نتوانسته بودم بهشان زنگ بزنم و از کلاس با خبر شوم. از اینکه کلاس برگزار نمیشد خیلی ناراحت شدم. آخر، صحبت کردن درباره ی امام زمان علیه السلام، در این روزها بسیار اهمیت دارد.
دم برگشتن حدیث نفس میکردم و محاسبه ی اعمال؛ که چرا کار به اینجا رسید که کلاسم تعطیل شد؟ یادم افتاد که برای آمدن خیلی کاهلی کردم. برای همین نعمت کلاس امروزم از دستم رفت. باید میآمدم و ناراحت برمیگشتم تا یادم باشد این نعمت را همین طوری به دستم نسپرده اند. زیر لب گفتم:” آقا جان عذر میخواهم که سر وقت سر پستم حاضر نشدم. مرا ببخش.”
وقتی آمدم خانه یادم افتاد هفته ی قبل به بچه های کلاسم که از دوری آقا گله میکردند، یک راه برای حاجت روایی یاد داده بودم و بهشان گفته بودم:” هفته ی دیگه هیچ کدوم تونو اینجا نبینم. باید همه تان مشهد باشید.” و خودم یادم نبود که اتمام حجتی که کردم شاید کارساز شده باشد.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/اتمام-حجت-4
@sobhnebesht 🌸🍃
▪️▪️▪️ بیرق عزا
چشم هایم را که بستم تکیه ی محله ی قدیمیمان آمد جلوی چشمانم. صحنه ی ظهر عاشورایی که بچه های هیئت هر سال کنار تکیه درست میکنند و رهگذران به تماشایش مینشینند. دود اسپند و روضه ی ارباب و سینی شربت که جلوی ماشینهای عبوری میگیرند. دسته ی عزادارن اباعبد الله الحسین علیه السلام. زنجیر و علم و کتل و سینه زنان ارباب.
دارد آرام آرام از راه میرسد روزهایی که دلها را به تلاطم میاندازد.
شنیده ام سیاه پوش کردن خانه و لباس و شال مشکی پوشیدن و حزن و اندوه داشتن در دهه ی اول محرم سنت جدم حضرت موسی ابن جعفر علیه السلام است. من هم دارم مثل جد مظلومم آرام آرام آماده میشوم. لباس مشکی هایم حاضر است. پرچم هایم نیز.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/بیرق-عزا
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ زمین بلا
ذوالجناح خسته بود. اندوه سوار، دلش را آزرده می کرد. از آن لحظه که مولا خوابش برد و در خواب جد گرامیاش را دید، غم در دل ذوالجناح موج میزد. نگران حال مولا بود، اما چاره ای نداشت. دستور خدای متعال بود.
خاکهای زمین بوی غم میداد، بوی خون. دلش نمی خواست از این جلوتر برود. شاید دلش میخواست تا همینجا هم نیاید. او از اتفاقی که قرار است بیافتد آگاه است. با تن خسته و دل نگران ایستاد.
هرچه سوار امر کرد، اعتنایی نکرد. اینجا همان مقصدی بود که خدای متعال وعده داده بود.
ذوالجناح که ایستاد، مولا پرسید:” این سرزمین چه نام دارد؟”
یکی گفت: نینواست. دیگری گفت: غاضریه. یکی هم گفت: به آن کربلا میگویند.
طنین صدا قلب زینب سلام الله علیها را لرزاند.
اشک ذولجناح جاری شد.
حسین علیه السلام بانگ برآورد:” اعوذ بالله من الکرب و البلاء"
قلبهای کودکان با سخن پدر محزون شد. آسمان از خجالت رو بر کشید.
کاروان به زمین بلا رسیده بود.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/زمین-بلا
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ فرات تشنه لب
آب فرات هنوز هم شرمنده ی روی رباب است. هنوز به سقا التماس میکند که مرا ببر. ببر به سمت خیمه گاه حسین علیه السلام. ببر به سُکَینه و علی تشنه لبش برسان. لا اقل کمی بنوش تا سیراب شوی.
سقا! تو را به خدا مرا ببخش!
فرات هنوز موج میزند و خودش را به پایین پای سقا میرساند بلکه بخشیده شود.
فرات تشنه لب!
راه نجاتی برای تو باقی نمانده!
اینقدر تقلا نکن! تلذی کودک حسین علیه السلام را تیر سه شعبه پاسخ گفته. دیگر نیازی به حضور تو نیست.
التماس لب خشکیده ی سقا کردن دیگر فایده ندارد.
اما فرات هنوز هم گوشش بدهکار نیست. هزار سال از عاشورا گذشته و فرات هنوز منتظر است تا سقا از او بنوشد. حالا که او نیست تشنگان حریمش را سیراب میکند.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/فرات-تشنه-لب
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ غربت سامرا!
ساعت از ده شب گذشته بود که رسیدیم. گفته بودند بعد از نماز مغرب درهای حرم بسته میشود. اما زائرها را راه میدهند. وقتی رسیدیم فقط تانک بود و سرباز. ولی احساس امنیت بود.
شهر، در ورودی داشت. دیوارهای بتنی بلند. سر آن بلندای بتن سیم خاردار. شهر نبود. پادگان بود. جاده از هیچ سمتی داخل شهر نمیشد.
غربت از همان بازرسی اول میبارید. به جز دستگاه بمب یاب، سگها هم میچرخیدند تا نکند کسی چیزی داشته باشد. وسایلمان را از گیت بازرسی عبور دادیم و وارد شدیم.
بانوان یک سمت وارد میشدند و آقایان یک سمت. همسرم گفت:” خانم جان دیر نکنی. نگران میشم. اینجا امنیت نیست.” اما من احساس نا امنی نداشتم. قد و قامت سربازان اسلام را که میدیدم خیالم تخت میشد.
از صبح چیزی نخورده بودم. راننده ای که ما را رسانده بود برایمان بین راه یک قوطی نوشابه خرید. اما راستش را بگویم ترسیدم بخورم. سرتاسر جاده پر از تانک بود و کسی اطمینان نمیکرد راننده ما را سلامت برساند. خدا مرا ببخشد. او مرد خوبی بود.
به بازرسی خانم ها که رسیدم، ماموران خانم بیدار بودند اما خسته. دیگر نا برایشان نمانده بود. عربی گفتم:” الله خَلیچ” یعنی خدا حفظ تان کند. این را همسرجان یادم داده بود. خوشحالشان میکرد.از آخرین بازرسی که عبور کردم کمی دیر شده بود.
مامور آخر به فارسی گفت:” ساکهاتونو نمیتونید تو حرم ببرید. باید بسپرید امانات. اما اگرچیزی داری که لازمت میشه بردار.”
دوتا پتوی مسافرتی تنها چیزی بود که برداشتم. و یک قوطی نوشابه ی کوکا که راننده برایم خریده بود.
کف صحن های حرم عسکریین سرتاسر فرش است. پتو و متکا میدادند که همانجا میان حیاط استراحت کنیم. سربازهای مدافع حرم هم که وقت استراحت شان بود همان وسط ها خوابیده بودند. گرسنگی امانم را برده و راه طولانی خسته ام کرده بود.
همسرم گفت:” خانم جان میگن غذا تموم شده. میرم برات بیسکوییت بگیرم. پتو هاتو بکش سرت تا بیام. پتو هم تمام شده. دیر رسیدیم.”
اشک گوشه ی چشمم نشست. مهربان بابای امام زمانم علیهما سلام مهمان هایش را نهار و شام و صبحانه هم میدهد. پتو و جای گرم. داخل حرم عسکریین علیهم السلام. به خواب هم نمیدیدم اینجا بیایم.
یکی دو بسته بیسکوییت بیشتر پیدا نشد برای گرسنه ای که صبح تا حالا چیزی نخورده. قندم افتاده بود. نوشابه را باز کردم و دوتا دوتا بیسکوییت ها را خوردم.
زیر زمین حرم عجب جای دنجی است. گرم و شیرین. مهمانسرای بزرگی بود برای پذیرایی از زائران. چقدر امشب میهمان اینجاست. پتویم را کشیدم سرم و همانجا خوابیدم. یعنی دیگر توان برایم نمانده بود.
نیمه های شب بود. موبایل هم کنارم نبود. تحویل داده بودیم امانات حرم. ساعت دیواری سرداب را نگاه کردم. نوشته بود ۳ صبح.
بلند شدم و گفتم:” بسه. الان دور حرم خلوته. برم زیارت و دعا و نماز شب. اگر نماز صبح شود دستم به ضریح نمیرسد.”
وضو گرفتم. کمی آب خوردم و کفشهایم را که یادم رفته بود دوباره بدهم امانات تو یک کیسه گذاشتم و رفتم داخل.
خانم ها کنار ضریح آقا هم خوابیده بودند. خلوت و سوت و کور. هیچ کس بیدار نبود. کسی هم متعرض مهمانان خواب نمیشد. دلم شکست. گفتم:” آقاجان کجایی؟ خانهی پدرتان پر از مهمان است و خودت را اینجا جای ماندن نیست. فقط برای شما اینجا امنیت ندارد؟” یاد تخریب گنبد و حرم افتادم و گریه تاب دلم را ربود. اشک ریختم و دور ضریح چرخیدم. بوسه هایم تمام نمیشد و اشکهایم هم.
گوشه ای نشستم و شروع کردم به خواندن زیارت و دعا و نماز شب تا نزدیک اذان صبح شد. نماز جماعت که خواندیم کنار ضریح بودیم. بعد از نماز همانجا یک صلوات فرستادم و خانم های اطرافم را متوجه خودم ساختم. گفتم:” از نشانه های ظهور امام زمان علیه السلام پنج چیز است که حتمی است. تا اتفاق نیافتد ظهور نمیرسد. خروج سید یمانی، خروج سید خراسانی، خروج سفیانی، صیحه ی آسمانی و قتل نفس زکیه. اما دشمنان ما هم این را میدانند. برای همین مدام در حال تراشیدن مدعیان دروغین هستند. همین احمد الحسن بصری که اینجا در بصره قد علم کرده یک مزدور است. گول او را نخورید. در وقایعی که پیش میآید فقط به مراجع عظام تقلید و علمای ثقه مراجعه کنید."
حرفهایم که تمام شد تا ساعتی جواب سوالات و شبهات و احکام میدادم. یک جمعی از زائران آقا ایرانی بودند و یک جمعی افغان و یک سری تاجیک. خلاصه فارسی زبانها دورم جمع بودند. بهتر از این برای گفتن این حرفها جا پیدا نمیشد.
دست آخر خانم های جوان را راهنمایی کردم تا در حوزه ی علمیه ثبت نام کنند تا در کشور خودشان روشنگر و راهنما باشند.
بیرون که آمدم هوا روشن بود. همسرجان گفت:” کجا بودی؟ برات صبحانه گرفتم. دیر کردی.” گفتم:” در محضر پدر و پدر بزرگ آقاجانم درس پس میدادم.”
✍ به قلم: #خاتون_بیات
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/سامرا-1
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 خدا همه جا هست!
هیچ سه نفری در دنیا نیستند که با هم در حال نجوا باشند و خداوند نفر چهارمشان نباشد.* خدا همیشه با شماست.
هیچ گروه سه نفره ای نیست که با هم چت کنند و نفر چهارمشان خدا نباشد. همه ی چتها، ایموجیها، استیکرها، پادکستها، تصاویر و فیلمهایی که رد و بدل میکنند او میبیند.
هیچ کجای دنیا پیدا نمیشود که آدمها باشند و خدا نباشد. خودش گفته از رگ گردن به شما نزدیک ترم.
* پ.ن: سورهی مبارکه مجادله آیه ۷
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/خدا-همه-جا-هست-2
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸 به خودت بگیر!
هر کسی برایت از اصول اخلاقی گفت تو بخودت بگیر. نگاه کن ببین شاید این لکهی سیاه تو قلب تو هم خانه کرده باشد اما خودت خبر نداشته باشی!
هر آیه از قرآن را خواندی که نهیب زده بود تو به خودت بگیر! شاید اینطوری راهی را در پیش بگیری که گمراه نشوی.
هر کس خبری از عالم غیب برایت بازگو کرد تو بخودت بگیر! شاید این یک الهام باشد برای تو! که توسط او جلوی پایت گذاشته شده.
همیشه به خودت بگیر!
تشرهای علما را به خودت بگیر!
نصیحتهای مادر و پدرت را به خودت بگیر!
زخم زبانهای دشمنانت را به خودت بگیر!
اما این حرفها را که میگیری برایش ناراحت نشو. خودت را اصلاح کن. شاید اینها همگی برای هدایت تو از طرف خدا آمده باشد.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/به-خودت-بگیر
🌹 @sobhnebesht 🌹
💠 پسرکم! خوش اخلاق باش.
پسرکم! با خود پسندی از مردم رو برنگردان. روی خوش و لبخند مهربان آدمها را جذب میکند.
پسرکم! روی زمین با تکبر راه نرو. پاهایت را روی این زمین، آرام بگذار و حرکت کن. تکبر تو را به زمین خواهد زد.
پسرکم! خداوند آدمهای خودخواه و متکبر را دوست ندارد. از این خویهای زشت دور باش!
این حرفها را اگر یک نفر از پیروان زرتشت بگوید، میشود پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک. اما اگر یک مسلمان بگوید میشود چیزهای کهنه ای که از مد افتاده است.
اینها حرفهای لقمان حکیم به فرزندش است. قرآن فقط آنها را یادآوری کرده زیرا لقمان مرد با خدایی بود.
اخلاق خوش، در همهی ادیان وجود دارد. فقط باید بخواهی که خوش اخلاق باشی!
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/پسرکم-خوش-اخلاق-باش
🌸 @sobhnebesht 🌸
🔸🔹🔸 زندگی یعنی خانهداری
زندگی شاید مثل یک قابلمه شیر تازه باشد که گذاشته ای بجوشد تا بدهی بچههایت نوش جان کنند. همین طوری بجوشد و بجوشد و لذت ببری از جوشش آن.
زندگی شاید مثل یک کیلو پرتقال باشد که آبش را بگیری برای همسرت، که تازه شدن احوالش را با آن نوش جان کنی.
زندگی شاید مثل یک دستمال باشد که برداشته باشی به گردگیری خانه و دلت غنج بزند که همه جا را برق انداخته ای و با هر تکان دستمالت گرمی و طراوت بپاشی روی در و دیوار خانه.
زندگی شاید جمع کردن لباسهای کثیف و شستن آنها باشد و همراه آن غم و غصه های خانواده ات را جمع کنی و بشویی و دلهاشان را اتو کنی و دلگرمشان کنی.
اما زندگی شاید ریخت و پاش بچه هایت هم باشد. وقتی که وارد اتاق بشوی و یک دنیای وارونه را تماشا کنی و ته دلت لبخند بزنی از بودنشان و تکاپو و جنبششان ولی روی لب بگویی از دست شما شلختهها و غرلند کنی.
زندگی یعنی مادر باشی. کدبانوی خانه. مامن بچه هایت. زندگی یعنی خانهداری!
پ.ن: زنان به پیامبر اسلام(ص) گفتند: اى رسول خدا! مردان، ثواب و فضیلت جهاد در راه خدا را بردهاند، ما چه کارى انجام دهیم که به آن وسیله بتوانیم پاداش مجاهدان در راه خدا را دریابیم؟ آنحضرت فرمود: «اگر هر یک از شما مشغول کارهای خانه شود، ثواب کار مجاهدان در راه خداوند را دارد».
منبع: روضه الواعظین و بصیره المتعظین، ج 2، ص 376، قم، انتشارات رضی، چاپ اول، 1375ش.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/زندگی-یعنی-خانه-داری
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 دلتنگ حرم
دلم که برای حرم تنگ میشود رو به سوی مشهد میکنم و چشم هایم را میبندم و با پای دل میروم زیارت.
یک لحظه کافی است تا برسم دم باب الرضا(ع) و با اشک وارد شوم. بایستم پشت سر بقیه ی زائر ها و اذن دخول بخوانم:” اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک صلی الله علیه و آله و قد منعت الناس ان یدخلوا الا باذنه… و تا آخر بخوانم و با بقیه ی زائرها راه بیافتم به سمت صحن آزادی.
همه میخواهند صحن انقلاب بنشینند. همانجا که سقا خانه و پنجره فولاد هست. اما من دلم میخواهد بروم پشت آن فرش آویخته از درب ورودی حرم در ایوان طلای صحن آزادی بایستم و سرم را بیاندازم پایین و چشم هایم را ببندم و نفسم را حبس کنم و منتظر شوم تا یکی آن فرش را کنار بزند و ضریح آقا معلوم شود و من اشک چشمانم نگذارد خوب آقا را ببینم.
آنوقت سرم را از خجالت پایین بیاندازم و بگویم :” آقا جان مزاحم همیشگی آمده خانه تان. اجازه میدهی داخل شوم؟” آنوقت یکی از زائر ها هلم دهد و با او وارد شوم و با سیل جمعیت برسم پشت درب طلایی آستانت.
اینجا که برسم بگویم:” آقا جان. زائرانت را آزرده نمیکنم.با اینکه دلم قنج میزند برای پر کشیدن و رسیدن به ضریح.” آنوقت دست به سینه و سلام کنان و اشک ریزان بروم دور نگین ضریحت طواف کنم و جمعیت فشارم دهند و عشق کنم با خودم که میان زائرانت هستم و از طرف ایوان اسماعیل طلایی از حرم خارج شوم.”
آقا جان! میدانم که مرا میبینی و صدایم را میشنوی. من باز هم زائرت نیستم. از دور سلام!
✍ به قلم: #خاتون_بیات
آدرس این مطلب:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/دلتنگ-حرم-11
@sobhnebesht
🔸🔹🔸کدبانو باش!
یک لحظه که از خودم غافل میشوم یک سال عقب میافتم.
تهذیب نفس یعنی جای اینکه مشغول عیوب دیگران باشی، سرت به خودت باشد. مدام کَند و کاو کنی، ببینی امروز حال و اوضاع مملکت درونت چطور است؟ اگر خاکروبه جایی جمع شده، تمیز کنی. اگر گلی جایی سبز شده، بهش رسیدگی کنی.
یک لحظه که از این مملکت سرت را بیرون آوردی و به خاکروبههای خانهی مردم نگاه کردی، برمیگردی سر خانهات و میبینی همه ی در و دیوارش را کثیفی برداشته.
کدبانوی خانهی دل خودت باش.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/کدبانو-باش-1
@sobhnebesht
▪️▪️▪️غیرت الله
بار اول بود که میرفتم نجف. قبل از رفتن، بهم گفته بود:" تو که روضه خونی. رسیدی حتما یه روضهی حضرت زهرا تو حرم حضرت علی (ع) بخون. یادت نره."
با هواپیما رفتهبودیم. از تهران تا دم حرم، فوقش سه چهارساعت طول کشید. وقتی از ماشین پیاده شدم و حرم امیرالمومنین علی علیه السلام را جلوی رویم دیدم داشتم قالب تهی میکردم. جزبه ی مولا مرا گرفته بود.
هر چه ادب کردم و سر انداختم پایین و آرام آرام راه رفتم که نرسم نشد. قلبم به سختی میزد. نفسم بند آمده بود. غربت بابا که هیچ، مظلومیتش داشت مرا میکشت. با بغض و سر افکنده و نفس بند آمده گفتم:"خدا بگم چکارت نکنه راضیه سادات. کی میتونه اینجا روضه بخونه که تو به من گفتی؟ مگه کسی جرات داره اینجا پیش غیرت الله روضه ی مادر بخونه؟" و دوباره گفتم:" خوب تو دخترشونی. وقتی میگی لابد باید بکنم. من که تاحالا اینجا نیامده ام."
قدم برمیداشتم و قلبم میایستاد. نه نمیشود! ابهت بابا همینطوری قلبم را دارد از جا میکند. روضه خواندن نمیخواهم برای اینکه جان بدهم.
نیمههای شب بود و خیابان سوت و کور. یکی دونفر بیشتر تو کوچه ها رفت و آمد نمیکردند. چیزی پیدا نمیکردم که حواسم را پرت کند و به سمت حرم کشیده نشوم. سرم را یک لحظه بلند کردم و دیدم کنار گنبد نورانی اش نوشته شده " السلام علیک یا ابالحسن"
سلام بابای مظلوم من!
تا حالا نمیدانستم اول مظلوم عالم یعنی چه؟ یعنی ذولفقار به دستت باشد، اما نتوانی حق خودت را از ظلم بستانی.
تا حالا نمیدانستم روضهی فاطمیه یعنی چه؟ دستهای بسته و ناموس خدا زیر دست و پا یعنی چه؟ تاحالا نمیدانستم آتش پشت درب خانه یعنی چه؟ بچههای زیر دست و پا یعنی چه؟ میخ در! چادر خاکی! عمامهی زمین افتاده یعنی چه؟
بابای مظلوم و غریبم. در محضر غیرت اللهیات نمیتوانم روضه بخوانم. از یادآوری غمهایت قلبم دارد از جا کندهمیشود.
✍به قلم: #خاتون_بیات 🌹
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/غیرت-الله-1
@sobhnebesht
▪️▪️▪️مادران عباس علیه السلام.
خورشید بساطشرا جمع کرده و آسمان به سرخی می زند. تقویم کوچک جیبی ام را ورق می زنم. چند روز دیگر مانده تا روز وفات. وفات مادرِ پسرها.
روضه خوان ها اینجور مواقعی فورا یاد کربلا میافتند. یاد شعر محزونِ "دیگر مرا ام البنین نخوانید. زیرا که من دیگر پسر ندارم."
همین شد که دلم شروع کرد به روضه خواندن. یاد صورتِ قبرهای درست شده در بقیع افتادم. یاد مادر رنج کشیدهای که دیگر چیزی برایش در جهان باقی نمانده. یاد تنها دلخوشی مادر عباس (ع) یعنی حسین علیه السلام. یاد غمها و ناله های حزن انگیزش در بقیع، که دل دشمنش را به آتش میکشید. دلم یاد آوری میکرد و روضه میخواند و من اشک میریختم.
فاطمیه عجب ایامیاست. با شهادت مادر دو عالم شروع میشود و با مادر عباس (ع) به پایان میرسد. مزد عزاداری فاطمیه را پسرشان ابالفضل (ع) میدهد. هم عزاداری برای صدیقه طاهره سلام الله علیها، هم ام البنین علیها سلام. بیخود نیست روضه فاطمیه با روضه علقمه تمام میشود.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/مادران-عباس-ع-n
@sobhnebesht
▪️▪️▪️برای اباعبد الله الحسین ع
آخرین روزهای فاطمیه داشت آهسته آهسته میرفت و من دلم برای این روزها تنگ میشد. مثل همیشه توی جاده بودم و غروب آفتاب، سخت دلگیر شده بود. یادم افتاد امروز پنجشنبه است. همین شد که دلم شروع کرد به روضه خواندن.
شبهای جمعه فاطمه
با اضطراب و زمزمه
آید به دشت کربلا
با صد هزار شور و نوا
گوید حسین من چه شد؟
نور دو عین من چه شد؟...
یاد بساط عزاداری افلاکیان افتاه بودم که هر پنجشنبه در کربلا برپاست. سید المرسلین بالای منبر و صدیقه طاهره در بالای مجلس مینشینند و افلاکیان روضه میخوانند و آل رسول الله ناله سر میدهند، از مصیبت حسین علیه السلام.
همین طورکه اشک میریختم و آرام با خودم روضه زمزمه میکردم، ناخودگاه نفس اماره خودش را انداخت وسط گریه کردنهایم برای اباعبد الله الحسین علیه السلام.
بیمقدمه گفت: " گریه کردن برای امام حسین علیه السلام! بهبه! خوش به حالم که گریه میکنم." بعد گفت:" عجب ریایی بشود، اگر کسی ببیند دارم برای اباعبد الله الحسین علیه السلام اشک میریزم." بعد یکهو درامد که:" اینطوری وقتی برسم خانه، حزنم از چهره ام پیداست."
همین طوری که نفس اماره داشت برای خودش میبرید و میدوخت و کیف میکرد از گریه برای اباعبد الله علیه السلام، لوّامه سر رسید. با زرنگی گفت:" اشتباه کردی! وقتی امام صادق علیه السلام میگویند اگر اشک نداشتید تباکی کنید یعنی چی؟ تظاهر کردن به گریه برای اباعبد الله الحسین علیه السلام هم اجر و مزد دارد. اینجا دیگر ریا هم کنی ریا نیست." بعد ادامه داد که:" وقتی میگویند اشک نداری تباکی کن، این خیلی خیلی ثمر دارد. یکیش این هست که از قساوت قلب جلوگیری میکند. اگر کسی تو مجلس عزای اباعبد الله الحسین علیه السلام بنشیند و بر مصائب حضرت گریه نکند قلبش قسی و تاریک میشود. یعنی رحم و مروت از دلش میرود. برای همین گفتهاند مجلس را با صدای گریه های الکی گرم کنید تا اشکهایتان هم ببارد. ادای گریهکردن در بیاورید تا چشمهی چشمانتان هم جاری بشود. سادهش این که اتفاقا یک همچین جایی ریا کنی خوب است."
همین وسطها بود که کلاهم را قاضی کردم و با خودم گفتم:" آیا اصلا در گریه برای اباعبد الله الحسین علیه السلام ریا وارد میشود؟ یعنی میشود بگویی، طرف واقعا گریه نمیکند دارد ریا میکند؟ تباکی کردن چه میشود؟ یعنی ریا کردن در این زمینه اشکال ندارد؟"
از درونم کسی جواب داد:" وقتی به هدف گریه کردن برای اباعبد الله الحسین علیه السلام ریا کنی آن ریا ارزشمند است. نیت آدم مهم است. آن لحظه که داری اشک دروغین میریزی و ضجه دروغین میزنی، در آن لحظه داری برای چه چیزی یا چه کسی این کار را انجام میدهی؟ برای امام حسین علیه السلام؟ یا برای اینکه فلان پست و مقام را بگیرم و در قلب فلان شخص برای خودم جا باز کنم؟" آن وقت بود که با خیال راحت به نفس اماره گفتم خودت را خوشحال کن و ریا کن. ریا برای اباعبد الله الحسین علیه السلام. " و با لوامه ی مهربان گفتم: "ممنون که هستی."
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌹
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/برای-اباعبد-الله-الحسین-ع
@sobhnebesht
🔸🔹🔸خیر کثیر
صبح به صبح باید یک بوسه از پدر بگیرد و او را راهی کند در حالی که چک میکند بابا حتما کت کارش را پوشیده باشد، مچبندش را انداخته باشد، کلیدهایش را جا نگذاشته باشد، گوشی و انگشترش را حتما برداشته باشد و یکی دوتا میوه توی کیسه اش داشته باشد که میان روز بخورد. برای بابایش یک پا مادر است.
صبح به صبح حتما باید برود پشت پنجره به بدرقهی پدر و خواهرش. پنجره را باز کند و قدش را به نوک پنجره برساند و سرش را به زور بیرون کند و به خواهرش بگوید:" خیلی دوستت دارم. ظهر اومدی با من بازی کن. باشه!" و بار دیگر به پدر بگوید:" خیلی دوستت دارم. مراقب خودت باش. زود بیا خونه باشه!" و اینطوری مهر و محبت را بپاشد تو دل اهل خانه و خودش هم سرشار شود. برای همهی اهل خانه دلسوزی میکند.
صبح به صبح بعد از اینکه صبحانهش را خورد چادرش را سر میکند و عروسکش را میبوسد و در آغوش میگیرد و میرود پی زندگیاش. این وسطها یک سراغی هم از من میگیرد که درسهایم را میخوانم یا نه؟ نهار چه چیزی میخواهم بپزم؟ گاهی وقتها شاید یک پیشنهاد ویژه هم برای نهار داشته باشد. بعد هم کتاب دستک، به قول خودش را جمع و جور میکند توی کیفش و میگوید: "خانممون منتظره باید بریم مدرسه." کدبانویی است پژوهشگر، برای خودش.
ظهر که خواهرش میآید شروع میکند به تعریف کردن کارهایی که از صبح انجام داده. حسابی با خواهرش دل میدهد و قلوه میگیرد. از حرفهای خیالی که در کلاس با معلمشان گفته، میگوید. از مشقهایی که نوشته، بازیهای جدیدی که انجام داده. از خوراکیهایی که خورده حرف میزند و توصیههایی که برای نهار کرده است. از اینکه چقدر دلش برای او تنگ شده و دلش میخواسته با او بازی کند.
دنیا با دخترها شیرینتر است. برای همین خدا آنها را خیر کثیر نامیده.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/خیر-کثیر-5
@sobhnebesht
🔸🔹🔸کوثر دوم
نامش جواد است. همه او را کوثر دوم خطاب میکنند.
نامش جواد است. چون بدون حساب و کتاب میبخشد.
نامش جواد است. به همین دلیل هیچ کس از در خانه اش دست خالی نمیرود.
نامش جواد است. همو که پدرش فرمود مولودی پر خیر و برکت تر از این مولود برای شیعه نیامده است.
نامش جواد است. تنها فرزند خیزران بانو.
نامش جواد است. انقدر پرهیزگار و تقوا پیشه که لقبش را تقی گذاشتهاند.
نامش جواد است. روشنی بخش دل پدر. نور چشمان مادر. خیر کثیر برای شیعه. تقی برای پروردگارش.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/کوثر-دوم
@sobhnebesht
🔹🔸🔹 رونق تولید
در عصر پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله و سلم، زنان نقش کلیدی در تولید مایحتاج خانواده داشتند. زنان علاوه بر تربیت فرزند و انجام امور منزل، به پخت غذا، نخ ریسی، پارچه بافی و دوخت لباس هم مشغول بودند. علاوه بر این گروهی از بانوان فرهیخته به آموزش دیگر زنان و کودکان مبادرت میورزیدند. بخشی از بانوان نیز در انجام امور کشاورزی، باغداری و دامداری به خانواده خود کمک میرساندند. امروزه نقش بانوان در #رونق_تولید ، علاوه بر تولید برخی از مایحتاج، که توسط بانوان ممکن است؛ این است که با خرید کالای ایرانی به چرخه تولید یاری رسانند.
چرخه تولید شامل تهیه مواد اولیه و خام، تولید با استفاده از نیروی انسانی و ماشین آلات به روز، بازاریابی و فروش محصولات میباشد.
اگر اجناس تولید شده توسط کارخانه، به فروش برسد، هزینه تولید دوباره، تامین خواهد شد. اگرنه چرخه تولید با مشکل مواجه خواهد شد.
وظیفه بانوان امروز این است که با خرید کالاهای ایرانی به چرخه تولید رونقی دوباره ببخشند.
اما این مهم نیاز به حمایت بخشهای دولتی نیز دارد. کالاهایی که در داخل توان تولید دارند، نباید از خارج از کشور وارد شوند. حتی در صورت کمبود باید این معضل توسط کارخانه های داخلی تامین شود و به هیچ وجه به خروج ارز از کشور و خرید کالا از خارج مبادرت نورزند. تولیدکننده وقتی ببیند بازار فروشی داغ دارد هر طور شده تولید خود را گسترش داده و بازار را بینیاز میکند.
گره کور رونق تولید داخلی را بخش خصوصی جامعه باید باز کند. با خرید کالاهای ساخت ایران.
#بهار_به_طعم_خدا
✍به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/رونق-تولید-5
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 موعود همه جهانیان
اعتقاد به منجی و آینده ی بشریت در عصر ظهور او، در همهی ادیان توحیدی و غیر توحیدی، یکسان است. با تطبیق علائم ظهور در کلیه کتب آسمانی در مییابیم که اکثر آنها درباره یک برهه از زمان سخن میگویند. و بررسی منجی ادیان مختلف ما را به این نکته میرساند که همه ی این افراد که در کتب مختلف معرفی شده اند در حقیقت یک نفر میباشند.
نامهای مبارک صاحب، قائم، قاطع، منصور و بقیه الله، که در کتب مذهبی دیگر ادیان برای وجود مقدس منجی بیان شده است، همه نشان از یک نفر دارد. اسامی مختلف موعود در زبانهای مختلف همگی به یک معناست و شمایلی که برای او ترسیم شده همگی بر یک شخص تطابق میکند.
سوشیانس زرتشیان، لند بطاوا در باور هندویان، مهمید آخر در انجیل، ماشیع در تورات عبرانی، فیروز در کتاب اشعیای نبی، بهرام در ابستاق زند و پازند، ویشنو در کتاب ریگ ودا، شماخیل در ارماطس و... همه و همه یک آرزوی مشترکاند. مهدی موعود! موعود جهانیان! آرزوی همه ی امتها و ملتها از ابتدا تا کنون.
اسها، اسلاوها، سلتها، ژرمنها، اهالی صربستان، اقوام اسکاندیناوی، همگی منتظر موعودند. در بیان آنها آرتور، اورین، کالویبریک، بوخص، بوریان بوریهم نامهای مقدس موعود است.
موعود همه عالمیان!
شاید مردم جهان ندانند میلادت کی فرا رسیده اما شما به فکر همه آنهایی! همه کسانی که چشم امید به آمدنت دارند. همه آنهایی که منتظر قدوم سبزت روزهای بسیاری ایستادگی کردهاند. همه آنهایی که ایمان خود را مستحکم نمودند تا به یاریات بشتابند.
موعود همه جهانیان مهدی جان!
گاه آمدنت دیر گشته. آرزوهای مردم جهان کی محقق میشود؟ دنیا تشنهی عدالت و محبت توست!
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
ادرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/موعود-همه-جهانیان
@sobhnebesht
🔸🔹🔸سلام ماه خدا
سلام ماه خدا
چقدر خوب شد که آمدی. دلمان برای قدمهایت تنگ شده بود.
سلام ماه خدا
آمدنت نوید روزهای خوش با خدا بودن میدهد. دلمان برای سفرههای بیآلایش و مناجات وقت افطار تنگ شده بود.
سلام ماه خدا
چقدر طول کشید تا دوباره بیایی. دلمان برای شبها و سحرگاهانت تنگ شده بود. برای دعای سحر و مناجات ابو حمزه.
سلام ماه خدا
نگاه پر مهر و محبت خدای مهربانمان را همراهت کردهای. خیر برکت از روزها و شبهایت سرازیر است.
خدای من!
از تو ممنونم که ما را یک بار دیگر به ماه زیبایت رساندهای.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/سلام-ماه-خدا-4
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸دخیل حرم شاه نجف!
دلم امشب اطراف خانه نورانی دخت فاطمه زهرا سلام الله علیهما پرسه میزند. کنار حلقه در ایستاده و سر به زیر انداخته تا دامن مولا را برای تبرک بگیرد. همراه مرغابیها شده و به مولا عرض حاجت میکند. دلم میخواهد امشب فریاد بزندکه “علی جان! تو را به خدا! مسجد کوفه را امشب تنها بگذار و خانه دخترکت بمان.”
دلم امشب در گوشه گوشهی مسجد کوفه سکنی گزیده. در محراب دلنشین مسجد، کنار سجاده مولا که پهن است، زانوی غم بغل گرفته. دلم امشب آشوب است. کاش ابو الامت نماز صبحش را فرادا میخواند.
دلم امشب خاک نشین منزل زینب کبری سلام الله علیهاست. آخر تن تبدار بابا در خانهی بانوی صبر میهمان است. دلم امشب همراه دل زینبین و حسنین سلام الله علیهم بیقراری میکند. آخر واقعه هولناک نزدیک است.
اما بابا دلش آرام و قرار گرفته. وعدههای شیرین رسول خدا صلوات الله علیه دارد تحقق مییابد. مادر دو عالم منتظر باباست. دارد دیر میشود رفتن و رسیدن. بیخود نیست که بابا از این غم که ما را فرا گرفته خوشحال است. به خدای کعبه که رستگار شده است.
دلم امشب به پنجرههای ضریح شاه نجف دخیل بسته.
مولای من! اذن دخول میدهی تا از راه دور سلامی نثارت کنم؟
السلام علیک یا امین الله فی ارضه و حجته علی عباده. السلام علیک یا امیرالمومنین!
✍🏻به قلم: #خاتون_بیات 🌷
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://yon.ir/OTDCP
@sobhnebesht
🔸🔹🔸دلتنگ حرم
شما هم دلتان تنگ میشود؟ تنگ خیابان بن بستی که خیلی دوست داشتنی است. انتهایش خانه یار است. خیلی باشکوه ونورانی است.
شما هم دلتان تنگ میشود؟ برای حیاط پر از گل و شکوفه ی خانهی مجلل یار؟ برای نوای بال و پر کبوترها؟ برای نسیم خنک نیمه شبهای تابستانش؟
شما هم دلتان برای نوشیدن یک جرعه آب از وسط حیاط خانه یار تنگ میشود؟ درون کاسههای بیریای دلتنگ، آبی بریزید و جانتان را طراوت ببخشید.
شما هم دلتان تنگ میشود برای نوای مناجاتهای نیمه شب خانه یار؟ برای تماشای طلوع خورشیدی که از پشت خانه اش طلوع میکند؟ برای نشستن در غروب تنهایی حریمش؟
من که هر روز دلتنگش میشوم. هر روز! شما چطور؟ دلتان برای دلبر و دلدار تنگ میشود؟
آقاجان!
پای دل گرچه قدرتمند است و هر روز هزاربار پیاده به سمتت روانه میشود، اما نفس کشیدن در حریم باصفایت روشنی خاطر است. بطلب یک زیارت شیرین مهمانت باشیم. دل تنگ ما طاقت دوری از بارگاهتان را ندارد ایها الغریب.
دل من برای دیدارت تنگ شده است یا علی ابن موسی الرضا
✍به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/دلتنگ-حرم-22
💠 @sobhnebesht 💠
🔸🔹🔸مادر خورشید
صورت طفل همچون خورشید در آغوش پدر میدرخشید. مادر نگاه به آسمان خوشحال که خورشید را در آغوش گرفته میکرد و قند در دلش آب میشد. پدر در گوش فرزندش اذان و اقامه میگفت. چند دقیقه بعد رو به مادر طفل کرد و گفت: پدرم آرزو داشت روی این کودک را ببیند. کاش کمی زودتر به دنیا آمده بود." بعد آب فرات طلبید و کام کودک را با آن برداشت. سپس کودک را به آغوش مادر سپرد و گفت:" بگیر او را که این بقیه ی خداست بر روی زمین و حجت خداست بعد از من."
مادر خوشحال بود. لطف پرودگار را با خودش مرور میکرد که چطور به خانه موسیبن جعفر علیه السلام وارد شده است.
وقتی که از مارسی میآمد در راه بسیار ضعیف و بیمار شده بود. انقدر که برده فروش رغبت نمیکرد او را بفروشد. میگفت چون مریض است باشد برای خودم.
آن روز با همهی بیحالیاش، از گوشه چادر نگاه میکرد تا ببیند در بازار چه میگذرد. مولایش را اولین بار آنجا دید. آمده بود تا برای هدیه به مادرش، یک کنیز خریداری کند. اما نه هر کنیزی. دنبال کسی میگشت.
آقا پرسید:" کنیز دیگری نداری؟"
برده فروش گفت:" یکی دیگر هست. ولی بیمار است. فروشی نیست.
آقا گفت:" همان که بیمار است میخواهم. هر چقدر باشد خریدارم."
اما هرچه کرد برده فروش راضی نشد او را بفروشد و آقا مجبور شد برود.
هشام همراه آقا بود. از ایشان پرسید:"آقا! برای چه انقدر اصرار کردید؟ کنیز بیمار به چه درد خاتون میخورد؟"
آقا فرمود:" او کنیزی با ایمان است. فردا برگرد و هر طور شده او را خریداری کن."
هشام گفت:" این چه اصراری است آقاجان؟"
آقا جواب داد:" شب گذشته جدم رسول خدا را در خواب میدیدم. ایشان شَقهای از حریر به من هدیه دادند. وقتی در آن نظاره کردم پیراهنی بود. در آن روی دختری را دیدم. جدم رسول الله (ص) فرمودند:" از او کودکی به دنیا میآید که بعد از تو بهترین عالم است. هروقت به دنیا آمد نامش را علی بگذار. خداوند از طریق او عدل و رافت و رحمت را ظاهر میکند. پس خوشا به حال کسی که او را تصدیق کند." من مطمئنم این کنیز بیمار خود اوست.
هشام فردا برگشت. دیدنش دلش را آرام میکرد. با خودش فکر میکرد مولای جدیدم چقدر بخشنده و مهربان است که قاصدش را دوباره فرستاده. اما برده فروش قیمت بالایی را پیشنهاد داده است. خدا کند فرستاده بتواند او را راضی کند.
هشام رو به برده فروش کرد و گفت:" مولایم فرموده هرچقدر باشد اشکالی ندارد. او را میخواهم." و پولی که برده فروش خواسته بود پرداخت و او را با خودش برد. دختری زیبا روی و عفیف که میرفت تا هدیهای برای حمیده خاتون باشد.
به خاطر میآورد روی خاتون را که دیده بود، مهر و جلالتش به دلش نشسته بود. با خودش گفت هر طور شده باید احترامش کنم. این بانو، مجلَّله است. نباید جلوی پایش بنشینم.
تُکتَم مَرسیّه، نامی بود که بانو رویش گذاشت. بانو از او مراقبت کرد و به او احکام دین آموخت؛ ذکر و قرآن و نماز. چقدر تکتم این عبادتها را دوست میدارد.
مهربانی خاتون به دلش چسبیده بود. گوهر وجودش درخشش یافته بود. حالا برای خودش فخر خانهی خاتون شده؛ انقدر که او تصمیم گرفت تکتم را به عقد پسرش موسی در بیاورد.
تکتم، تک ستاره خانه ی موسی ابن جعفرعلیه السلام شده بود. برای همین او را نجمه نامیدند. هنگام بارداری اش را به خاطر میآورد که صدای تسبیح کودک را در خواب میشنید اما بیدار که میشد کسی را نمیدید. امروز که کودک به دنیا آمد خاتون او را طاهره نامید.
نجمه حالا مادر شمس الشموس است و درخشش فرزندش عالم را روشن میکند. فرزندی که به فرموده جدش امام صادق علیه السلام با رافتش دلهای شسکته را درمان است. از جودش گرسنگان را سیر میکند و از لطفش برهنگان را لباس میپوشاند. او مامن گرفتاران عالم است. طبیب بیماران امت جدش رسوال خداست. او رضاست که هم خدا از او راضی است هم بندگان خدا.
✍به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
#امام_رضا (ع)
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/مادر-خورشید
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸یا رئوف (ع)
میخواهم از شما بنویسم یا ابالحسن! اما نفسهایم به شماره میافتد وقتی نامت را بر زبانم جاری میکنم و مروارید اشک بدون اجازه بر گونههایم فرو میغلطد. قلمم باز میایستد و نظاره میکند که دل تنگم چطور عشق بازی میکند با نامت یا غریب الغربا.
آمدم از رافت و مهربانیات بنویسم اما مهربانی شما حساب کردنی نیست. تا کنون کسی را از در خانهات نا امید رد نکردهای. در میان همهمههای حریمت صدای تکتک زائرانت را میشنوی و تفقدشان میکنی. حتی آن زائری که با پای دل میهمان حریمت شده و از راه دور سلامت میکند. مرهم دلهای شکسته به راستی تویی!
آمدم بنویسم ای کریم! یادم آمد کرامت طفل صغیری در درگاه توست. در کرامت سنگ تمام گذاشتهای با دار الشفای پنجره فولادت. هنوز دخیل نبسته شفای بیمار را میدهی.
آمدم بنویسم عالم آل محمد(ص)! یادم آمد جاثِلیقها و راس الجالوتها در پیشگاهت سر تعظیم فرود آوردهاند و من توان توصیف علم شمارا ندارم. و چه زیباتر خودتان علمتان را شرح دادهاید. "با هر کسی به زبان خودش و از کتاب مقدس خودش احتجاج میکنم."
یا ابالحسن. کنیه پدر چقدر برازندهی شماست. نه فقط بزرگ خاندان پدری و جانشین پدر در قوم خودت هستی؛ که بزرگی را با خاندانت به ایران آوردی و سرور همهی اهل ایران شدی. همهی حسن و نیکویی از آن توست یا ابالجواد.
با آمدنت به دیار طوس منت سر عجم گذاشتی. ولی نعمت و امام و سلطان اهل ایران شدی؛ مامن گرفتاران و دلسوختگان.
یا رئوف عبد الرئوف! یا کریم ابن الکریم! یا جواد ابالجواد!
دلِ شکستهام را آورده ام به پنجرهی فولادت گره بزنم تا شفا دهی. روح خستهام را به کفشداریها سپردهام تا غبار گناه از آن برگیرند. جسم رنجورم را به آب سقاخانه سپردهام تا سلامتی یابد. از راه دور در این شب میلادت پای رنجور دلم را روانهی صحن و سرایت کردهام. جان جوادت دست خالیام نگذار.
آقای من! در این شب میلادت من باز هم زائرت نیستم، از دور سلام.
*السلام علیک یا شمس الشموس، یا انیس النفوس، یا غریب به ارض طوس، یا سلطان، یاابالحسن، یا علی ابن موسی الرضا علیک آلاف التهیه و الثناء و رحمت الله و برکاته*
✍به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
#امام_رضا (ع)
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/یا-رئوف-ع
@sobhnebesht