eitaa logo
نبشته های دم صبح
209 دنبال‌کننده
153 عکس
31 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌‌های یک خانم طلبه معلم از زندگی طلبگی و عشق معلمی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. ارتباط با ادمین @mojahedam 🌷🌸🌷🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
ای غایب از دو دیده ی دنیا بیا بیا ای روشنی ظلمت شبها بیا بیا چشم انتظار روز ظهورت دو عالم است ای آرزوی قلبی زهرا بیا بیا 🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸🔹🔸 قدرت زنان کتاب را ورق می زنم. “نقش زنان در تحولات اجتماعی” .‌.. «مهد علیا مادر ناصرالدین شاه قاجار، یکی از مؤثرترین زنان در حکومت ایران بود که فتنه انگیزی های او به قتل امیر کبیر انجامید.»* کتاب را می بندم. یادم می‌افتد که بعد از سخنرانی در حسینیه، خانم میان‌سالی که گرفتاری از قیافه‌اش می‌بارید، من را به گوشه‌ای کشید و بعد از آن‌که مطمئن شد کسی به ما نزدیک نیست، با نگرانی گفت: من، شوهرم خیلی وقته فوت کرده و با آبرومندی بچه‌هایم را بزرگ کرده‌ام. پسرم به هر کاری دست می زند، جور در نمی‌آید. حالا می گوید یواشکی از ایران می روم. یه جایی هست که به آدم خانه می دهند، کار می‌دهند، حقوق خوبی می‌دهند. خانوم! من می‌دونم اونجایی که میخواد بره از خدا بی خبرند. من که با مال حلال اینا رو بزرگ کردم. حالا گناه این به گردن منه؟ دستهایش را نگاه کردم، زمخت بود و درد آرتروز از مفاصل انگشتانش پیدا. یاد حرف استادی افتادم که می‌گفت: تحقیق کرده‌اند که اگر امیر کبیر را نمی‌کشتند، ایران هفتاد برابر ژاپن پیشرفت کرده بود! رد پای شیطانی مهد علیا، در همه‌ی جامعه ما هست. روز قیامت، دادگاه مهد علیا، باید خیلی بزرگ باشه تا برای همه ایرانی ها جا بشه! *یدالله شکری، عالم آرای صفوی، ص 21. ✍ آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/9prXcV @sobhnebesht
🔶🔷🔶 آخرین حرف ها بابا روزهای آخر خیلی حواس پرت شده بود. اما همه ما را با دقت رصد می کرد. روزهای آخر عاشق تر شده بود. عاشق همه ما. دوست داشت همه را دور و برش ببیند. محمدرضا تازه رفته بود حوزه. خیلی دلتنگش بود. اما می گفت به رویش نیاورید می خواهم خیالم از بابت پسر آخرم راحت باشد. بابا روزهای آخر خیلی بی تابی می کرد. یک بار مادرم صاف توی چشم هایش زل زد و گفت: ای کاش محمدرضا این ترم مرخصی می گرفت. شما اصرار داشتی برود. اما او دلش اینجاست. می خواهد پیش شما باشد. بابا انگار غم های عالم روی دلش نشست. من داشتم سرم را آماده می کردم. همینطور که به کورتون آیه الکرسی می خواندم و آرام آرام تزریق می کردم داخل سرم بی رنگ و روح… بابا نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. "تو هم همینو میگی دخترم؟ محمدرضا که نباید به خاطر من از درسش عقب می افتاد. مگه نه؟” بابا منتظر تایید بود. منتظر بود بگویم بابا تو بهترین کار را کردی. بابا تو همیشه بهترین راه و درست ترین راه را برای سعادت فرزندانت انتخاب کردی. من… اما… سکوت کردم. به سرنگ خالی خیره شدم و نگاهم را دزدیدم. گفتم “نمی دونم. شاید بهتر بود اینجا باشه و کمک تون کنه. شما الان بهش احتیاج دارید.” می دانستم محمدرضا دارد می آید. باید بابا را آماده می کردم که با دیدن محمدرضا شوکه نشود. باید پنهان می کردم حرف های سرد و سنگین دکتر شیمی درمانی را. که می گفت اگر فرزند راه دوری دارد اطلاع بدهید بیاید. شاید یک ماه دیگر… اما به یک ماه نرسید. بابا چند روز بعد از پیش ما رفت. چند ساعت قبل از این‌که محمدرضا برسد. دل محمدرضا تا ابد خون است که نتوانست بابا را ببیند. و دل من خون است که چرا به بابا اطمینان خاطر ندادم… ای کاش بیشتر مواظب حرف هایمان باشیم. شاید این آخرین حرف ها باشد. گاهی وقت ها خیلی زود دیر می شود. ✍ آدرس این مطلب در وبلاگ: https://goo.gl/rFKBCW @sobhnebesht
🔹🔸🔹 یک جمعه یک حرم بعد از نماز در فضای دلنشین حرم تسبیح به دست می گیرم و در حالی که ذکر می گویم به فضای زیبای حرم نگاه می کنم. می گوید: من اما می خواهم نماز امام زمان بخوام. امروز جمعه است و اینجا حرم… تلنگری دلم را می لزراند. چرا من یادم نبود اینجا نماز امام زمان بخوانم؟؟ اعتراف می کنم با خرواری از ادعا گاهی باید در کلاس اخلاق و عرفان آدم های بی ادعا بنشینم. چادر گل گلی حرم را دوباره سر می کشم و قامتم را برای خواندن دو رکعت به نیت تعجیل در فرج مولای غریبمان صاف می کنم. مثل همه کارهایم به کندی پیش می‌روم .من هنوز به نیمه نماز نرسیده ام که او نمازش تمام می شود. نمازم که تمام می شود غم های روی دلم از گوشه چشمم سرازیر می شوند. دلم می خواهد هر چه زودتر از راه برسد و نابسامانیهای دنیا را سامان دهد. موبایلم که زنگ می خورد می فهمم که موقع رفتن است. دل می کنم از حرمی که عجیب به آن دعوت شده بودم. با خودم عهدی می بندم. با خودم می گویم: “هر جمعه به نیت آمدنش نماز می خوانم” و برای غربتش اشک می ریزم. از جاده های سرسبز عبور می کنیم. چند جا توقف می کنیم. در بین راه هم با وسایلی که دوستم با خودش آورده، نان می پزیم و بچه ها از دیدن پخت نان سنتی به وجد می آیند. به خانه که می رسیم همگی خسته‌ایم. سردرد شدیدی دارم. فقط به این فکر می کنم که نماز را بخوانم و بخوابم شاید از سردرد راحت شوم. با خودم می گویم با ابن سردرد و حالی که من دارم بعید نیست نماز صبحم قضا شود. از فرط خستگی، فراموش می کنم ساعتم را برای نماز صبح تنظیم کنم. صبح، چیزی از اذان صبح نگذشته که چشمم را باز می کنم. حس می‌کنم فرشته‌ای در این حوالی پر و بال می زند. آدرس این مطلب در وبلاگ: http://bit.ly/2vi4XNN @sobhnebesht
🔹🔸🔹 روزی مقدر شده روزی که رفتم بنگاه حاج آقا حسینی برای نوشتن قولنامه ی فروش خانه مان، از من پرسید:"دخترم از ته دل رضایت داری این خانه را بفروشی؟ میدانم که دلت راضی نیست. این دو جوان میخواهند در آن زندگی کنند. اگر راضی نیستی ننویسم.؟” گفتم “حاج آقا بنویسید. چیزی که روزی من نیست هرچقدر دنبالش بدوم مال من نمیشود. تا امروز فقط روزی من بود. از امشب دیگر مال من نیست. من از ته دل راضی ام. بنویسید.” حاج آقا حسینی بغضی کرد و گفت: “دخترم این تنها سقف بالای سرتان است. اگر بفروشی نمیتوانی یکی دیگر بخری. مطمئنی؟” حاج آقا میدانست این خانه را با مشقت خریده ایم. برای همین دلش نمیامد دل من بشکند. دلش نمیآمد آنرا معامله کند. گفتم:” بله. مطمئنم. بنویسید. ان شاء الله روزی ما هم از جای دیگر میرسد. خیر است ان شاء الله.” آن خانه روزی ام نبود. مطمئن بودم. سالها گذشته و حاج آقا درست میگفت که دیگر نمیتوانم با آن پول خانه دار شوم اما هنوز هم ناراحت از دست دادن آن نیستم. زیرا چیزی که روزی آدم نباشد اگر زمین و آسمان را به هم بدوزد به دست نمی آورد ✍ آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/1pSzAQ @sobhnebesht