📜 کوزهی شکسته
#حکایت_پندآموز #داستان_عبرت_آموز
روزی روزگاری، پیرمرد فقیری در روستایی زندگی میکرد که هر روز از چاه، آب میآورد و به خانههای مردم میفروخت.
او دو کوزه داشت که با طناب از دو سوی چوبی که روی شانهاش میگذاشت آویزان میکرد.
یکی از کوزهها ترک داشت.
هر روز وقتی به خانهها میرسید، نصف آبِ آن کوزهی شکسته از دست رفته بود.
کوزهی شکسته، روزی با شرمندگی به پیرمرد گفت:
«من بیفایدهام… تو زحمت میکشی، اما من آب نگه نمیدارم. شرمندهام.»
پیرمرد لبخند زد و گفت:
«فردا موقع برگشت، به اطرافت نگاه کن.»
فردا، کوزه نگاه کرد و دید که سمت خودش پر از گل و سبزه و شکوفهست، در حالی که طرف دیگر خشک و بیروح بود.
پیرمرد گفت:
«من از ترک تو خبر داشتم.
برای همین، در مسیر، بذر گل ریختم.
و تو هر روز آنها را سیراب کردی…
تو برای من نهتنها مفید، بلکه زیبا هم بودی.»
🔸
✨ گاهی نقصهات، همون چیزیه که دنیای اطرافت رو قشنگتر میکنه… فقط باید نگاهت رو عوض کنی
🍃🌺🌸
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
┄┅┅❁💚❁┅┅┄