رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمن 328
تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد.
به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحمانی. کلمهی "رحمانی" را با تاکید و کمی با صدای بلند گفت. پس کجایی تو؟ لنگ ظهر شدا، درسته رئیس هوات رو داره ولی دیگه سواستفاده نکن.
سلام خوبی؟ توی پارکینگم، الان میام.
وا! توی پارکینگ چیکارداری؟ مگه ماشین خریدی؟
نه بابا، من اصلارانندگی بلدنیستم. مکثی کرد و گفت:
البته جدیدا یه چیزهایی شنیدم ولی باورم نشد. گفتم امروز که امدی از خودت بپرسم.
چی شنیدی؟
این که با از ما بهترون میری و میای. هنوز یه ماه نشده که امدی اینجا دل بعضیها رو بردی.
خندیدم و گفتم:
به من از این وصلهها نمیچسبه. امروز با شوهرم امدم.
هینی کشید و گفت:
تو کی شوهر کردی که من خبر ندارم؟ سرکاریه؟
چند دقیقه دیگه که دیدیش میفهمی سرکاری نیست.
عه؟ راحیل واقعا میگی؟ عجب آب زیر کاهی هستی؟ بیام پایین ببینمش؟
باخنده گفتم:
خودش امد بالا.
کمی سکوت کرد و گفت:
اوه، اوه، رئیستم تشریف آورد. الان از جلوی اتاق من و سحر رد شد. امروز خوش اخلاق تر به نظر میاد تازه یه جعبه شیرینی هم دستش بود. دیدی خبری که اون دفعه بهت گفتم درست بود. امروزم می خواد شیرینیش روبهمون بده. بعد باافسوس ادامه داد:
اینم پرید رفت،اینم یکی رو، زیرسرداشته که کسی رومحل نمی داده.
ببینم تو کی بهمون شیرینی میدی؟ باید ناهار بدیا.
همینطورحرف میزد، بعد دوباره مکثی کردو پرسید:
راستی توچی گفتی؟ گفتی اقاتون میخواد بیاد بالا؟ شوهرت می خوادبیاد اینجا چیکار؟ راحیل چی...
حرفش را بریدم.
شقایق جان! صبحونه چی خوردی؟ به منم مهلت بده. حالا دیگه آقا کمیل فقط شده رئیس من؟
باصدای مضحکی گفت:
–جان...کمیل؟ چشمم روشن، شوهر کردی چه ریلکس شدیا. حالا کو این آقاتون؟ من ازاینجا در آسانسور رو می بینم کسی نیومد.
توی دلم از این که اینجوری سرکار بود بهش می خندیدم.
–وا!شقایق الان ازجلوت رد شد.
–نه جون تو، کسی نیومده، اصلا آسانسور درش بستس. بعد خندید.
–نکنه گیرکرده توی آسانسور، همین اول کاری بی شوهر شدی رفت.
–زبونت رو گاز بگیر، خدانکنه.
دیگر نمی توانستم جلوی خندهام را بگیرم.
–واقعا که چقدرتوباهوشی، فقط ادعا داری...
سکوت کرد. احساس کردم با خودش فکرمی کند و تکه های جورچین یافتههای ذهنش را کنار هم قرارمیدهد.
–چقدر خنگی دختر. الان میخوام یه خبری بهت بدم که تا آخر عمرت تعجب کنی.
ناگهان فریاد زد.
–راحیل چی میگی؟ یعنی، یعنی آقای معصومی وتو...یعنی شمادوتا باهم...
خندیدم.
–باورم نمیشه راحیل، جون من راست می گی؟ راحیل می کشمت، این همه وقت من رو سر کارگذاشتی؟ خیلی بدجنسی، چرا ازاول بهم نگفتی؟ راستش یه چیزایی در موردتون شنیده بودم، ولی باور نکردم. آخه تو همچین دختری نیستی.
وای چه خبر داغی، الان اینجا رو میترکونم.
همان لحظه یک خانم چادری کنارم ایستاد و پرسید:
–شما راحیل خانم هستید؟
باتعجب گفتم:
–بله.
–ببخشید یه نفر بیرون باشما کار داره.
با تعجب نگاهی به در پارکینگ انداختم.
–اونجا که کسی نیست.
–چرا بیرون کنارخیابون هستن. بعدخودش جلو راه افتاد و من هم بدون فکر دنبالش.
شقایق هم از آنور خط، مدام خط ونشان برایم می کشید.
–راحیل بیا بالا دیگه، توپارکینگی همش صدات قطع و وصل میشه. تو بیا، من می دونم و تو.
–باشه قطع کن.
بعد اینکه تلفن را قطع کردم. موقعیتم را بهترسنجیدم کمی استرس گرفتم.
باخودم گفتم بهتره "به کمیل اطلاع بدم."
همانطورکه شمارهی کمیل را میگرفتم وسرم در گوشیام بود، بدنبال آن خانم ازپارکینگ کوچک شرکت خارج شدیم و به کنار خیابان رسیدیم.
گوشی را روی گوشم گذاشتم ومنتظر شدم. خانم رفت. همینطورکه باتعجب به رفتنش نگاه می کردم، یادم آمد که کمیل گفته بود فریدون برگشته. قصد برگشت کردم که بادیدن فریدون با آن لبخند دندان نمای چندشش
خشکم زد. یک مردتنومند هم پشت سرش ایستاده بود، که قیافهی خشن وترسناکی داشت، باسیبیلهایی که در اولین نگاه خیلی به چشم میآمد.
صدای کمیل را از پشت خط شنیدم.
–حورالعین من تشریف بیار دیگه...
زبانم قفل شده بود، نمی توانستم حرف بزنم. فریدون جلوتر امد.
چیه خشکت زده، من که کاریت ندارم.
صدای فریادکمیل را شنیدم.
یاامام زمان، توکجایی راحیل؟
او جلو میآمد و من عقب عقب میرفتم.
تک و توک رهگذر ها هم با تعجب از کنارمان رد می شدند.
باخودم گفتم "تابهم نزدیکترنشده باید فرار کنم. نکنه اون گردن کلفت رو هم باخودش آورده که من رو بدزدند. از این هر کاری برمیاد. " پابه فرارگذاشتم، همه ی قدرتم را در پاهایم جمع کردم و تا می توانستم دویدم. او هم دنبالم میآمد،
من که کاریت ندارم، چرا فرار میکنی؟
آنقدر نزدیکم شده بود که حرفهایش را واضح میشنیدم. فریاد زد:
تو که اینقدر میترسی چرا شکایتت رو پس نگرفتی؟ صبر کن. کاریت ندادم لعنتی. فقط بگو،
اون راست میگه زنش شدی؟
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 329
آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم. مدام به عابرین تنه میزدم. یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق آن دختر چادری ازذهنم دور نمیشد و همین ترسم را بیشتر میکرد. چشمم به خیابان افتاد و باخودم فکرکردم از عرض خیابان رد بشوم و خودم را بین جمعیت گم وگور کنم. چون آن طرف خیابان کمی شلوغتر بود. همین که پایم را داخل خیابون گذاشتم. یک سواری جلوی پایم ترمز کرد، البته کمی دیر ترمز کرد. چون سپر ماشینش به پایم گرفت و نقش زمین شدم.
صدای ترمز ماشینها، هیاهوی جمعیت و فریادهای راننده سواری باعث شد یک لحظه موقعیتم را گم کنم.
–خانم چیکار میکنی؟ حواست کجاست؟
چادرم ازسرم افتاده بود، تنها فکرم نبودن چادرم بود. به زحمت بلندشدم وچادرم را که سرتاپا خاکی بود را برداشتم و سرم کردم. همان لحظه فریدون خودش را به من رساند و ژست مهربانی به خودش گرفت.
–خواهر من مگه نگفتم مواظب باش. ببین چه بلایی سر خودت آوردی. بعد رو به مرد همراهش کرد و گفت:
–بدو برو ماشین رو بیار باید ببریمش درمانگاه. راننده سواری پرسید:
–آقا خواهرتونه؟ چرا یهو خودش رو انداخت جلوی ماشین؟ به خدا من داشتم راهم رو میرفتم.
فریدون خیلی خونسرد گفت:
–شما میتونید برید. این خواهر من عقل و هوش درست و حسابی نداره. میدونم اصلا تقصیر شما نیست. بعد رو به جمعیتی که دورمان جمع شده بودند گفت:
–آقایون، خانمها، بفرمایید چیزی نیست. من فقط نگاهش میکردم و از کارهایش ماتم برده بود. احساس سوزش شدیدی در پاهایم و دستهایم می کردم. سرم گیج می رفت.
چشم چرخاندم تا گوشیام را پیدا کنم و به کمیل خبر بدهم. حتما الان از نگرانی نصف عمرشده. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم.
خانمی جلو امد و گفت:
–دخترم بیایه دقیقه اینجابشین، بعدمن رو روی جدول خیابون نشاند و از توی کیفش بطری آب معدنی را درآورد و جلویم گرفت.
از جایم بلند شدم و بازوی خانم را گرفتم وبا بغض گفتم:
–خانم گوشیم، من آب نمی خوام گوشیم الان دستم بود. حتما افتاده همین اطراف.
خانم دوباره من را نشاند و گفت:
–الان برات می گردم پیدا می کنم. رنگت عین گچه، بشین نیوفتی. بعد رو به پسر موتور سواری که آنجا بود گفت:
–گوشیش ازدستش افتاده. میشه بگردید پیدا کنید. همان لحظه فریدون جلو آمد و گفت:
–خانم این خواهر من اصلا گوشی نداره. بعد آرام تر گفت:
–یه کم قاطی داره، قرصاش رو بخوره خوب میشه. خانم مشکوک نگاهم کرد. گفتم:
–حرفش رو باور نکنید. اون با من خصومت داره، دروغ میگه. همان لحظه پسر موتور سوار جلو امد و گوشیام را مقابلم گرفت. همانطور که مرموز به فریدون نگاه میکرد گفت:
–ضربه خورده، فکرنکنم مثل اولش بشه.
سریع صفحه اش را روشن کردم.
پسر موتور سوار به فریدون گفت:
–تو که گفتی گوشی نداره؟
ماشین شاسی بلندی کنارمان توقف کرد و مرد همراه فریدون از آن پیاده شد. دستهایم می لرزیدند. همانطور که سعی میکردم شمارهی کمیل را بگیرم با بغض گفتم:
–اون برادر من نیست. من اصلا برادر ندارم. اون یه داعشیه.
موبایل کمیل بوق خورد و صدایش در گوشم پیچید. اما نه از گوشیام، بلکه از روبرویم بود.
دوباره با همان لحن گفت:
–"یاامام زمان" چه بلایی سرت امده. بغضم ترکید و با گریه فریاد زدم.
–کمیل. به زور از روی جدول بلند شدم، او هم خودش را به من رساند. خودم را در آغوشش انداختم و بلندتر گریه کردم. مرا از خودش جدا کرد و گفتم:
–آروم باش عزیزم. دیگه نترس من اینجام. صاف ایستادم و نگاهم به طرف فریدون کشیده شد که کمکم عقب، عقب میرفت. کمیل نگاهم را دنبال کرد و با دیدن فریدون به طرفش یورش برد. مرد همراه فریدون به طرف فریدون دوید تا کمکش کند. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس آمد.
مرد همراه فریدون فوری برگشت و پشت فرمان جای گرفت و از همانجا داد زد:
–فریدون بپر بالا پلیس خبر کردن.
کمیل یقهی فریدون را گرفته بود و اجازهی حرکت نمیداد. ماشین پلیس رسید و ماشین شاسی بلند فوری ناپدید شد. پلیس بعد از بررسی و سوالاتی که از من و شاهدهای ماجرا کرد فریدون را با خودشان بردند و قرار شد که من هم بعدا که حالم بهتر شد به کلانتری بروم. بعد از رفتن پلیس دردهای بدنم تازه خودشان را رو کردند. روی جدول نشستم. مردم هم پراکنده شدند. کمیل جلوی پایم زانو زد و به سرو وضعم نگاهی انداخت، رنگش پریده بود. در همین مدت کوتاه قیافهاش آنقدر آشفته شده بودکه برایش نگران شدم. از نگاهش وحالت صورتش میشد فهمید که استرس زیادی را پست سر گذاشته. زیر لب مدام می گفت:
–خدایاشکرت، خدایاشکرت.
–کمیل.
کمیل در حالی که سعی داشت خاک چادرم را بتکاند با شنیدن اسمش از دهان من، سرش را بلند کرد و لبخند زد و گفت:
–چه تصادف شیرینی. جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم.
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 330
–بیابریم، فقط ازاینجا بریم.
کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم. واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک
تاکسی گرفت وسوار شدیم.
راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت.
ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد. پرسید:
–خیلی درد داری؟
بعدنگاهی به پاهایم انداخت،
–کدوم پات دردمی کنه؟
پای چپم را نشان دادم.
–سوزشش خیلی زیاده.
خم شد و گوشهی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچهی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد. پاچهی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت.
راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید:
–شماالان تصادف کرده بودید؟
کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت:
–خراشش عمیقه، خونریزی داری. بایدمستقیم بریم بیمارستان. حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمیدارم.
بعدروبه راننده کرد.
–بله خانمم تصادف کرده. میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید.
–بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یدونه هست. چند دقیقه ی دیگه اونجاییم.
کمیل رو به من گفت:
–تحمل کن، الان می رسیم. بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید:
–اون یه دیوانهی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه.
–چشمهایم را بستم و ناخوداگاه گفتم:
–کمیل من میترسم.
–اونم همین رو میخواد. فقط میخواد بترسونتت که طبق خواستهی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد.
باشرم سرم را پایین انداختم.
دیگر به دردهایم فکر نمیکردم.
–ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود.
–میترسم یه وقت...
آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیهی حرفم را نزدم.
دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد،
–یه وقت چی؟
من هم با همان شرم گفتم:
–یه وقت اذیتتون کنه و بلایی سرتون بیاره.
–نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد:
–یه وقت چی؟
نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم. بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت. من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند. محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم. برای تمام لحظه های تنهایی قلبم.
آرام جواب دادم:
– یه وقت اذیتت میکنه.
بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد:
–آفرین. بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه. اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم. بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانهاش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی.
–کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه. کسی مقصرنیست.
–دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون. همان موقع گوشیاش زنگ خورد.
یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود. کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمیتواند به شرکت برگردد.
گوشی من هم زنگ خورد. شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.»
راننده ترمز کرد و گفت:
–اینجا درب اورژانسه.
به سختی وارد اورژانس شدیم. کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود.
پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل.
من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن. کمیل برایشان توضیح داد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
سلام امام زمانم ❤️✋
🔹هرصبح بہ رسمنوڪرے ازما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
🔹ما هرچہ خوبو بد، بہدرِخانہے توییـم
از نوڪـران مُنتـظــــر آقـا تـو را ســلام
السلامعلیکیااباصالحالمهدی ≽
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک_ ❣
#العجلمولایغریبم_
🌹 اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج صلوات
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام صادق علیه السلام:
عابدی از بنی اسرائیل سه سال پیوسته دعا میکرد ولی به حاجت خود نمیرسید ...
روزی به سطوح آمد و عرض کرد:
خدایا چرا دعایم را اجابت نمیکنی؟!
در جواب او گفتند :
سه سال است که خداوند را با زبان که آلوده به فحش و ناسزا است
می خوانی اگر میخواهی که دعایت مستجاب شود فحاشی را رها کن قلبت را از آلودگی پاک
و نیت خود را نیکو کن
او چنان کرد و مستجاب شد ...
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
گذشت میکنم
تا آسایش داشته باشم ...
به فراموشی میسپارم
تا لبخند بزنم ..
سکوت میکنم تا
با کسی بحث وجدل نکنم ..!
چشم پوشی میکنم
چون هیچ چیز ارزش ..
ناراحت شدن ندارد !
صبر میکنم چون
بی نهایت به خدا امیدوارم ...!🌺
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و صبحتون بخیر و نیکویی
📹 با دیدن این فیلم روح روانتان شارژ خواهد شد....
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🐻نیایش صبحگاهی 🌺🍃
ای مهربان خدای خوبم
ای امید همیشه بنده ها
ای خالق بی مدد و ای مهربان بر خلایق
از تو میخواهم
آگاهی و معرفت
سخاوتمندی
صبر و استقامت
عدل و انصاف
عفاف و خویشتنداری
رضا ، علم و زهد و عشق را
به همه ما عطا فرمایی.
آمین🙏
✨مهربان خدای من...💕
🌺ای همیشه هستِ دلهایمان
✨ در تنگنای همه نداشتن ها...
🌺در شروعی خوب، دست مهربانیت
✨ را بر روی دلمان بگذار ،
🌺 تا چشم اطمینان باز کنیم
✨و تو را و تورا و تورا وفقط تو را
🌺 ببینیم فارغ از هر چیزی
✨پروردگارا..
🌺شروع این دفتر به یادت و
✨نام زیبایت مزین است ...
🌺آغازش را رهایی از بی تو بودنمان
✨بخواه و پایانش را سرآغازی
🌺برای روشنایی دل هایمان به نور
✨معرفتی که ارزانی مان می کنی...
آمیـــن یا رَبَّ الْعالَمین 🙏
ای پروردگار جهانیان 🙏
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
9.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ ساختمسجد
با صداي شهيد حاج شيخ احمد ضيافتے كافے☝️
🌹امام علی علیه السلام در وصيّت به فرزندش امام حسن عليه السلام:
🏷 دل جوان، مانند زمين كشت نشده است. آنچه در آن افكنده شود، مى پذيرد. از اين رو، پيش از آن كه دلت سخت گردد و خِرَدَت سرگرم شود، به تربيت تو همت گماشتم.
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•