لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما خیلی مردم بزرگی هستیم 😎
خودمان را ارزان نفروشیم ....
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیههای جالب حضرت آیت الله جوادی آملی به رئیس جمهور.
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دو سال نخواهد کشید همان مردمی که تحت تأثیر انواع تخریبها و تهمتهای جریانات مافیایی به شما بیاحترامی کردند با چراغ به دنبال شما خواهند گشت.
آقای رئیسیِ مظلوم و عزیز.
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️طنزی تلختر و سیاهتر از اینکه همان فردی که این سخنان را در ابتدای این کلیپ زده است در همایش چهلم سید مقاومت چنان سخنانی که در انتهای کلیپ آمده است را بیان میکند؟!
ملت را چه فرض کردی آقای محمدجواد ظریف؟!
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راز شلیک نشدن موشک و الطاف خفیه الهی از زبان شهید طهرانی مقدم
🌺رحمت خدا بر حاج حسن طهرانی مقدم.
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 341
خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ایی، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده. "
بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد. مثل همیشه من این سکوت را
شکستم. "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش میکنم."
باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم.
با نگرانی نگاهم میکرد.
کمی خم شد و در صورتم دقیق شد.
–اینجا جای خوابه؟
اگر حالت خوب نیست برو خونه.
خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم.
به صفحهی مانیتور اشاره کرد.
سرد و جدی گفت:
–کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد.
ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم.
–کارها تا ظهر روی میزم باشه.
بعدخیلی زود رفت.
لیوان را برداشتم و جرعهایی از آب خوردم. چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود.
ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانتور بود گفت:
–بزارشون روی میز.
کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم.
چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید:
–کاری داری؟
بامِن ومِن گفتم:
–خواستم برای شام خودم دعوتت کنم.
روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید.
–بله اطلاع دارم. حوصلهی مهمونی ندارم. فکرهات رو کردی؟
–درمورد چی؟
با اخم نگاهم کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمیتوانستم باورکنم از دستم ناراحت است.
–درموردحرفهایی که اون روز زدم.
همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم:
–من که همون موقع جوابت رو دادم.
–چیزی که من شنیدم جواب نبود.
بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم.
–تو اشتباه میکنی. اون روز...اون روز من...
دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم. نمیخواستم غرورم را بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بیتفاوتی است. برای به تاراج بردن باید بتازی. توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم. دراین جنگ من مغلوب نمیشوم فتح من شکستن حصار آغوشت خواهدبود...
کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند.
جوابش را ندادم. لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش میخواهد کنارش بنشینم.
ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که:
–چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم.
بیتفاوت به کارم ادامه دادم.
تقریبا همه رفته بودند. شنیدم که به خانم خرمی هم میگفت که برود. چند خط بیشتر از نامهایی که در حال تایپش بودم نمانده بود. با خودم گفتم تمامش میکنم و بعد میروم.
همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمیخواستم سوار ماشینش بشوم.
در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید:
–مگه پیامم رو نخوندی؟
من هم اخم کردم.
–خودم میرم.
–ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی میترسی سوار...
–تا ایستگاه پیاده میرم.
–با این پات؟
–با همین پام امدم، بعدشم با همین پام میخواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم میخوای برسونیم.
به در شیشهایی اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 342
نفسش را بیرون داد.
–مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. میتونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی. بغض کردم.
–معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمیخوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بیتعارف بگو، چرابهانه میگیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو میشناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو میشناسی نه خودم رو. حرفهات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمیبخشمت. نشستی جای خدا قضاوت میکنی. چرا فکر میکنی با این کارت به من لطف میکنی؟ من خودم بهتر از هر کسی میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. بعد همانطور که به طرف کیفم میرفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم:
–نمیدونم چرا همه از صبوری من سواستفاده میکنن. چرا فکر نمیکنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم میشکنه. به روبرویش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت.
–با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد. نگذاشتم حرفی بزند.
با گریه گفتم:
–فکر میکردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید. فکر میکردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی میکنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم. بازویم را از دستش کشیدم و به دو خودم را به آسانسور رساندم.
به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم. دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست. فقط میخواستم از آنجا دور شوم.
بعد ازچند دقیقه شمارهاش روی گوشی ام افتاد. شمارهی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد. آب داد. نور تاباند. دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو.
چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است. باید مرا از ریشه بزنی. میتوانی؟
نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کمکم به تمام بدنم تزریق میشد.
–الو..
تارهای صوتیاش رعشه به جانم انداخت.
–راحیل کجایی؟
آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم:
–تو ماشینم. دارم میرم خونه.
مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید:
–دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبهترم؟
کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحتتر حرفم را بزنم.
–اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم.
–راحیل باید با هم حرف بزنیم.
–حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم. برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم.
راننده مدام نگاهش را به آینه و خیابان پاس می داد. بدبختانه آینهاش روی صورت من تنظیم شده بود.
برای رهایی از نگاههایش که معذبم می کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم.
–آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 343
راننده خندهی دندان نمایی کرد و گفت:
–بشین هر جا میخوای بری میرسونمت. حرفش دیوانهام کرد. با وحشت در را باز کردم و فریاد زدم:
–نگه دار...
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت:
–چیکار میکنی؟ پیاده شو بابا دیوونه. فوری پایین آمدم و به طرف مترو دویدم. نمیدانم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد. پایم کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خانه بروم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفتهی پیش که به دیدنم آمده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود.
مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچهایی که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود.
قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت:
–خانم ببخشید کمکم میکنید؟ بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟
همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود.
بااسترس گفتم:
–خانم زود باشید الان دربسته میشه.
همانطور که به طرف در خروجی می رفت گفت:
–ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می گیرم.
بی خیالیاش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچهام را به کسی نمیدادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند.
درآن شلوغی قطار با آن بچهی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقبتر بردند.
با صدای بلند گفتم:
–من میخوام پیاده شم.
انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید.
با فشاری که به جمعیت آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همان لحظه در بسته شد. مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار.
از پشت در فریاد زدم:
– خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمیفهمیدم چه می گوید.
از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم.
–بچش دست من جامونده، بگید نگه داره.
ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید:
–اون مادرشه؟
با ترس و استرس گفتم:
–بله، بچش رو داد من براش بیارم.
–اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش.
بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأسل مانده بودم چه کنم.
خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت. بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم را ازقطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد. بیست دقیقهایی طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند. فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بیحال افتادم.
خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت. آب میوه ایی از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت:
–دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟ خودت روکنترل کن، من که امدم.
هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#ادامهدارد.......
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 344
مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم.
همانقدر که رفتار او برای من عجیب بود او هم از این نگرانی من بهتش برده بود.
دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته.
سرم را بین دستهایم گرفتم.
وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازهی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه. نصفه عمر شدم.
با لبخند کنارم نشست.
عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم.
نه.
خب پس حله دیگه، مشکلی نیست.
درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا میکنی که...
به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره. درست میشه.
نه، ربطی به خدا نداره.
چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، میدونستی سوءظن به خدا گناهه.
فقط نگاهش کردم.
ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم، اصلانباید طهورا رو بغلت میدادم. اونقدر مادرانه نگاهش می کردی که احساس کردم دلت می خواد بغلش کنی.
شرمنده شدم ازفکرهایی که در موردش کرده بودم.
شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می کردم که چقدر شما بی خیالید، زود قضاوت کردم. راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده.
نمی دونم چرا فکر می کنم برخورد امروز ما باهم یه حکمتی داره.
شایدچون من امروز می خوام ازطهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه. پس حدسم درست بود.
مبهوت پرسیدم:
چرا می خواهید ازدخترتون جدا بشید؟
پدرش می خواد باخودش ببرش اونور آب.
به خواست شما؟
نه. به اصرار خودش. آخه ما از هم جداشدیم.
می تونید شکایت کنید...
این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابسته تره پیش من میمونه. توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره.
کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه.
بلندشد و خریدهایش را برداشت و خداحافظی کرد.
هر دو دستش از خرید پر بود و دیگر نمی توانست دست دخترش را بگیرد.
جلورفتم و با اصرار چندتا از نایلونهای خرید را از دستش گرفتم.
دلم میخواد کمکتون کنم.
یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خانهایی که میخواست برود همراهیاش کردم.
باورم نمی شد، با این که ازلحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگر خرید کرده بود.
درحقیقت آن همه بارکشی و سختی را اصلا برای خودش انجام نداده بود.
دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمیوفتد و دخترش بلایی سرش نمیآید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم.
پرسیدم:
چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟
سعی می کنم همیشه شاکر باشم.
خداخودش گفته که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلایی بدتری سرش نیومده.
پرسیدم:
یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟
باهمان آرامش جواب داد:
مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟
خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید.
دنبالش همه جا رو میگشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو میکردم تا درمان بشه.
وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم:
این نزدیکی مسجد هست؟
نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره. بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم:
چقدر راضی بودن سخته.
از کیفش یک خوراکی به دخترش داد.
بیشتر از سختیش شجاعتشه. با تعجب پرسیدم:
مگه ترس داره؟
خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بندهی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک میکنی.
حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بیخیال است.
چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت:
به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگهایی رو به رومون باز میکنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه میکنیم و با حسرت پشتش میشینیم که از اون درهای باز غافل میشیم.
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 345
روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکسالعملش را موقع خوردن چای ببینم. ریحانه
را روی پایش گذاشت وچند دقیقهایی سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعهایی خورد.آنقدر ترش بود که چشمهایش را جمع کرد و اخمهایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم:
–خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم
شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود. همهی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی میگشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم. چند دقیقه بعد مادر گفت:
–راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود. نگاهش از چشمهایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود.
سفره را از دستم گرفت و رفت. با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نهساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسهی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت:
–داغهها با دستگیره بگیر. آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسهی سوپ اشاره کردم.
–بیزحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسهی سوپ را وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خندهام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم:
–مامان من برنج رو بکشم؟
–دیسها اونجاست بردار بکش.
مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت:
–حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت.
اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت:
–من پاک میکنم. کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم:
–میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت:
–نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه.
همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت:
–راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت:
–ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه را به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت:
–سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی.
نمیدانم چرا، حرفش دلم را شکست. چرا او فکر میکرد من میخواهم از دستش راحت شوم. با ناراحتی نگاهش کردم.
–این یعنی نریختی؟
حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذایم کردم. برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد. ریحانه مدام بهانه میگرفت و غذا نمیخورد. کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد. لقمهاش را قورت داد و آرام پرسید:
–چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه. با حالت قهر نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم. همان لحظه ریحانه با گریه گفت:
–میخوام برم پیش راحیل جون.
مادربزرگش گفت:
–امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه.
–حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم میخوابونمش.
بعد از این که غذای ریحانه را دادم، زهرا خانم گفت:
–عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی. سعی کردم لبخند بزنم.
–آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم. حالا میزارم بعدا که گرسنم شد میخورم. ریحانه در آغوشم خواب آلود تاب میخورد.
–الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم. تقریبا همه غذایشان را خورده بودند. از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگاهم میکند.
همین که ریحانه را روی پایم گذاشتم و تکانش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره میآمد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم. دوباره که به حرفهای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلویم چنگ زد.
بوی آشنایی مشامم را نوازش داد. بوی عطر خودش بود. چشم هایم را باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده. نگاهم را به روی ریحانه سُر دادم. امد و ریحانه را از روی پایم برداشت و روی تختم گذاشت. بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمان سکوت بود.
آهی کشید وگفت:
–چرا غذات رو نخوردی؟
جدی گفتم:
–چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بیرحم شدی. دستم را گرفت.
–من رو حلال کن راحیل، حرفهای دیروزت پشتم رو لرزوند.
به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری. من کار زوری...
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
✍حاج آقا دولابی (ره) :
✅خداوند فرمود:هرچه دیدی هیچی مگو!من هم هرچه دیدم هیچی نمیگم. یعنی تو در مصائب صبور باش و چیزی نگو، منم در خطاهایت چیزی نمیگم.
💠هرچه درد را آشڪارتر ڪنی، دوا دیرتر پیدا میشود.اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی راه را نشانت میدهد. باید زبانت را ڪنترل ڪنی ولو اینڪه به تو سخت بگذرد. چون با بیانش مشڪلاتت رو چند برابر میڪنی....
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️🔻این چه وضع شوخی کردنه آخه؟!😂🤣🤣
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خطبه عقدزیبایی...😊😍😍❤️❤️❤️👌
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎 سیب! سیب! سیب!
✅لطفا این کلیپ را نگاه کنید وبه دوستانتان ارسال کنید
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🌹هر قدر هم زندگی کنی آخرش می میری!
🍀آیت الله مجتهدی تهرانی:
هر چه می خواهی در این دنیا زندگی کنی بکن! اما آخرش مرگ است
💥آقا از این کوچه نرو ! بن بست است. این خیره سر میرود. تاریک هم هست
پیشانی اش می خورد به دیوار.
✅این دنیا هم کوچه ی بن بست است. آخرش پیشانی مان میخورد به سنگ لحََد.
🌀آن وقت تازه پشیمان می شویم. میگوییم خدایا مارا به دنیا بازگردان، ما
اشتباه میکردیم. دیگر عمل صالح انجام میدهیم.
🔱 خطاب میرسد
کَلاّ!! (ساکت شو!)
❌تو برگردی به دنیا باز همان آدم اولی ! تو خوب بشو نیستی. می گویی من را برگردان به دنیا ، آدم خوبی میشوم!
‼️این همه جنازه بردی،
دوستانت را بردی دفن کردی، میخواستی خیال کنی که خودت مرده ای
✳️بسم الله. جنازه که بردی دفن کردی فکر کن خودت هستی و دوباره
زنده شدی، آمده ای به دنیا. آیا اعمالمان را خوب میکنیم؟؟
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
داستان واقعی
روایت انسان
قسمت پنجاه پنجم:
صدای محکم و رسای نوح و لرزه ای که بر جان بت ها انداخته بود و شعله های آتش ابلیسی که خاموش شد، ترسی شدید در جان مترفین و اشراف انداخت و آنها احساس خطر کردند
پس بزرگ اشراف به پا خواست و رو به نوح کرد وگفت: هم اینک از مجلس ما بیرون برو، تو یک ساحر هستی که با جادو می خواهی ما را فریب دهی، از خدایی سخن میگویی که وجود ندارد و نام کسانی را آوردی که ما آنها را نمی شناسیم، تو ای عبدالغفار! مردی قدرت طلب هستی که در این روز بزرگ آمدی تا خودت بر مسند قدرت بنشینی و بر این مردم حکمرانی کنی و ما فریب تو را نخواهیم خورد.
نوح نگاهی از سر تاسف به جمع و سپس آن مرد کرد و فرمود: هر انچه گفتم عین واقعیت بود و خوب می دانم که شما در دل به بزرگی خدای یکتا اذعان می کنید و میدانید که مالک و خالق این دنیا و هر چه در آن است کسی جز خداوند یکتا نیست، اما چون سالها خدمت ابلیس کرده اید و دلتان را به او سپرده اید، عناد می ورزید و حاضر نیستید به واقعیت کلام من اقرار کنید ..
نوح این سخنان را زد و سپس رو به مردم پیش رویش کرد و فرمود: آهای کسانی که صدای مرا میشنوید، بدانید و آگاه باشید که من عبدالغفار، از طرف خداوند متعال به پیامبری مبعوث شده ام و مأمورم که شما را به راه خداوند بخوانم و شما را ارشاد و راهنمایی کنم....
نوح هنوز داشت سخن می گفت که با اشاره چند تن از مترفین، باران سنگ و چوب بر سرش باریدن گرفت.
نوح که حرفش را زده بود، با مشقت زیاد راه خروج از مجلس را در پیش گرفت و بیرون رفت و خوب میدانست دلی در این جمع است که اینک با مهر او میتپد و خداوند اراده کرده که او همچون حضرت حوا که همسفر آدم شد، همراه و همسفر او گردد.
نوح از مجلس بیرون رفت و از شهر فاصله گرفت، همهمهٔ مجلس فرو نشسته بود، گویی همه در فکر اتفاقی بودند که رخ داده بود، آخر لرزش و فرو افتادن بت ها و خاموش شدن آتش کار کوچکی نبود و این حقانیت نوح را به اثبات می رساند.
همه در مجلس سنا مهر سکوت بر لب زده بودند که ناگهان اشراف زاده ای بلند بالا و زیبا صورت که کسی جز عموره دختر ضمران نبود از جا برخواست با طنین صدای قدم هایش که در سالن می پیچید، سکوت مجلس را در هم شکست.
مردم هنوز در شوک سخنان نوح بودند که گویی میبایست شوکی دیگر به آنها وارد شود.
عموره قدمی به جلو نهاد و خود را به جلوی جایگاه رساند، روبه روی پدرش که در جایگاه اشراف و بزرگان نشسته بود ایستاد و اینچنین شروع به سخن گفتن کرد....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
داستان واقعی
روایت انسان
قسمت پنجاه ششم:
عموره جلوی جایگاه ایستاد، گلویی صاف کرد و رو به پدرش گفت: سوالی از تو دارم پدر!
ضمران که همانند دیگر اشراف زاده ها هنوز در شوک اتفاقات لحظاتی پیش بود، سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: هر سؤالی داری بگذار بعد از مجلس و در خانه از من بپرس، اینجا که اغیار حضور دارند چیزی نپرس و به جایگاه خود بازگرد.
عموره نگاهی به اطرافیان پدرش که هر کدام زمانی او را برای پسرانشان خواستگاری کرده بودند و عموره راضی به ازدواج نشده بود، کرد و گفت: اتفاقا سوالی که می خواهم بپرسم به گونه ای ربط به خیلی از بزرگان مجلس دارد.
ضَمران که دخترش را خوب می شناخت و می فهمید دختری بسیار زیرک و تودار و جزئی نگر است، انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد و گفت: بپرس! اما وای به حالت که اگر با پرسیدن این سوال باعث شوی به من توهین شود.
عموره لبخندی زد و گفت: توهین؟! توهین چرا؟! من سوالی ساده از تو دارم، ای پدر یا بهتر بگویم ای ضمران که متمول بزرگ شهر هستی، خودت شاهد بودی که هرکدام از این اشراف که پسری در خانه داشتند، روزی گذارشان به خانه ما افتاده و مرا از شما خواستگاری کرده اند اما هیچ کدام لیاقت آن را پیدا نکردند تا با ضمران، طرح وصلت بریزند،حال می خواهم بپرسم آیا اینک صلاح میدانی که من، همسر خویش را انتخاب کنم و اینک بین این جمع نام داماد را اعلام نمایم؟!
ضمران که هرگز به مخیله اش خطور نمی کرد دخترش عموره همچین جسارتی پیدا کند و در مجلسی به این عظمت، حرف از ازدواج به میان آورد چون از غرور این دختر به خوبی آگاه بود، ناگاه به فکرش خطور کرد که عموره،. این دخترک زیرک می خواهد با طرح این موضوع، مجلس را از حالت بهت زدگی خارج کند تا دوباره جشن را از سر گیرند، از جا برخاست همانطور که دستهایش را از هم باز کرده بود لبخندی گل گشاد روی لبانش نشاند و رو به جمع گفت: به به! عجب دختر با درک و شعوری دارم، تو غرور خودت را فدای شادی این ملت کردی، چرا که نه؟! هم اینک برگو چه کسی را دوست داری و می پسندی که به عقد کدام یک از جوانان و اشراف این شهر درآیی که من خود بساط عروسی و طرب را فراهم کنم.
عموره نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من هیچ وقت از ازدواج گریزان نبودم، اما همیشه دوست داشتم به خانه مردی پاگذارم که پاک ترین و قدرتمندترین مرد شهر باشد، مردی که نه همسر بلکه همسفر و همراه خوبی در زندگی ام باشد و اینک ان مرد را یافته ام...
ولوله ای در مجلس افتاد و ضمران که هنوز متوجه قضیه نبود قهقه بلندی زد و گفت: بگو جان پدر! بگو آن داماد خوشبخت کیست؟!
عموره نگاهی از زیر چشم به جمع پیش رو، انداخت و گفت: محبت مردی در دلم لانه کرده که تازه فهمیدم قوی ترین مرد دوران است و البته پاک ترین و صادق ترین مردهاست، مردی یگانه و دردانه....
در این هنگام صدای یکی از اشراف بلند شد و گفت: ای دختر ضمران اینقدر دل پسران ما را نلرزان چون هرکسی این ظن به خود برد، نام آن مرد خوشبخت را بگو و همه را از تردید به در آور...
عموره نگاهی به ان شخص کرد و ادامه داد: آن مرد، همان است که خدایان شما در مقابل خدایش شکست خوردند، همان است که از طنین صدایش بت های سنگی و بی جان شما لرزیدند و فرو افتادند، همان است که آتش جادویی شما با نفس حقش خاموش شد، همان است که ترس را در عمق وجود شما انداخته که نکند دنیایتان را از شما باز ستاند، آن شیرمرد بیشه حق، کسی جز پیامبر خدا، عبدالغفار نواده ادریس نبی نیست ......
عموره می گفت و میگفت و ضمران و اشراف هر لحظه عصبانی تر از قبل به او چشم دوخته بودند که ناگهان...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
داستان واقعی
روایت انسان
قسمت پنجاه هفتم:
عجب روزی بود آن روز، روزی که مصادف با ده محرم الحرام که بعدها مشهور به روز عاشورا شد، این روز توسط ابلیس و ایادی اش روز عید نامیده شده بود و بی شک این انتخاب هم متاثر از کینه ابلیس به کلمات مقدس بود و اینک خداوند اراده کرده بود تا در این روز، حضرت نوح دعوت از مردم به سوی خداوند را علنی نماید.
اشراف و مترفین با شنیدن سخنان عموره شروع به فحاشی کردند و هر کس مجازاتی برای عموره در نظر می گرفت.
عموره که خوب پدرش را میشناخت و میدانست درست است پدرش ضمران از اشراف بود اما او مانند دیگر اشراف اعتقاداتش منحرف نبود و گاهی برای اینکه خللی در کارش ایجاد نشود با ملا و مترفین هم نظر میشد وگرنه ضمران اهل فضل بود.
ضمران آهی کشید، او نمی خواست که میوه دلش به دست دیگرانی نابود شود و می خواست کاری کند که عموره را نجات دهد.
یکی از اشراف از جا برخاست و گفت: ای ضمران! باید هم اینک عموره را بکشی که اگر چنین نکنی جان تو و تمام خانواده ات در خطر است.
ضمران نگاهی به جمع کرد، باید فکری می کرد، باید راهی میجست، او نمی توانست شاهد مرگ عموره باشد و از طرفی اینک جان و مال و خانواده اش در گرو کشتن عموره بود پس نفسش را محکم بیرون داد و رو به جمع گفت: شما راست می گویید عموره لایق مرگ است.
در این هنگام عموره رو به پدر گفت: تو را چه شده پدر؟! تو مردی بودی که صاحب فضل و بصیرت بودی، حالا حکم مرگ مرا صادر می کنی؟! آنهم به چه گناه؟! مگر همه شما ندیدید که عبدالغفار مردی یکه و تنهاست نه قدرتی او را پشتیبانی می کند و نه مانند شما ها دلخوش به فوج سربازان است، به تنهایی آمد و بت های شما را در هم شکست، آیا کاری که او کرد غیر از معجزه است؟! و این یعنی حرفهای عبدالغفار عین حقیقت است و خدای تمام ما و این دنیا همان خدایی ست که عبدالغفار از او سخن می گوید و از جانب او برای ما پیغام آورده است.
دوباره صدای اشراف بلند شد و همگان شعار میدادند: عموره را باید کشت...
ضمران که در بد وضعیتی قرار گرفته بود دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت: من هم به کشتن عموره راضی ام اما اجازه دهید طریقه مرگش را من انتخاب کنم.
همگان ساکت بودند و می خواستند بدانند انتهای حرف ضمران به کجا می رسد که ضمران چنین گفت: به نظرم یک بار مردن برای عموره کم است، من می خواهم جان او را ذره ذره بگیرم، من، ضمران یکی از بزرگان این شهر، دخترم عموره را به جرم تخطی از اعتقادات مردم شهر در اتاقی زندانی می کنم، نه به او آبی می دهم و نه غذایی میرسانم، درب اتاق را مهر وموم میکنم تا او کم کم از شدت گرسنگی و ضعف بمیرد...
اشراف با شنیدن این سخن همگان شروع به تشویق کردند قرار شد عموره با زندانی شدن به استقبال مرگ رود.
عموره را در بند کردند و به خانه پدری اش بردند و در اتاقی که هیچ روزنه ای به بیرون نداشت زندانی کردند، در اتاق را بستند و چند نگهبان جلوی در گذاشتند تا هیچ کس نتواند آب و غذا به عموره برساند.
شاید ضمران با این پیشنهادش می خواست عموره روزهای بیشتری زنده باشد و شاید هم می خواست چیزی که در ذهنش بود و کسی از آن خبر نداشت به اثبات برسد اما ضمران مجبور بود چنین کند که اگر نمی کرد جان خود و تمام خانواده اش در خطر می بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌹آیا هنگام خواب، روح انسان از بدن خارج می شود؟
♻️نوفلى میگوید،به امام صادق عليه السلام عرض كردم :
🌸گاهی مؤمن خوابى مى بيند و همان گونه خواهد بود كه ديده است،
و گاهی خواب مى بيند و واقعيتى ندارد.
🌟امام عليه السلام در جواب فرمود:
🍃 مؤمن كه خوابيده است روح او حركت مى كند كه تا به آسمان كشيده مى شود،
❄️ پس آن چه را كه در ملكوت آسمان در موضع تقدير و تدبير ديده است آن درست و حق است.
🚫 و آن چه را كه در زمين ديده است آن خوابهای پوچ و غیر واقعی است .
♻️به امام گفتم: آيا روح مؤمن به آسمان صعود مى كند؟
✨گفت : آرى
♻️گفتم : آن چنان كه چيزى از روح در بدنش باقى نمى ماند؟
🌺فرمود: نه اين گونه نيست!
اگر روح به كلّى از بدن خارج شود كه چيزى از آن در بدن نماند، هر آينه كه بدن مرده است!
♻️گفتم:پس چگونه خارج مى شود؟
🌺فرمود: آيا آفتاب را نمى بينى كه در جاى خود است و شعاع آن در زمين معلوم است؟
🍀روح هم چنین است كه اصل آن در بدن است و حركت آن هنگام خواب، مثل شعاع آفتاب است...
📘منبع:هزار و یک کلمه،علامه حسنزاده آملی
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
❌آیا میدانید عامل بسیاری از مشکلات روحی و روانی در بزرگسالی چیه؟؟❌
📛سرزنش
⛔️رنج تحقیر
❌شرم
🚫و مقایسه در دوران کودکی هست
🪴والدینی أمن باشیم🪴
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅همانطور که به خوراک جسم اهمیت میدهیم و به دنبال سلامت هستیم باید به دنبال سلامت ذهن و روان هم باشیم💯
❌مراقب خوراک فکر و ذهن تان باشید به خصوص شما نوجوانان عزیز ❌
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🟣اینجا وقتت تلف نمیشه
☀️ به رسم هر صبح روزمان را پر خیر و برکت کنیم☀️
🍃
🌸#سلام_ارباب_خوبم🤚
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
🍃
🌸السلام علیک یا امام الرئوف❤️ 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
🍃
سلام آرام جانم امام زمانم❣✨
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🍃
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚نــــور دلِ
🌷مؤمنین بُوَد در صلوات
💚انـــدوخــتــه ی
🌷یقین بُوَد در صلوات
💚تــأکــیــد کــنــنــد
🌷اولیا بر این ذکر زیرا که
💚اصول دین بُوَد در صلوات
💚اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🌷وآلِ مُحَمَّدٍ
💚وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
تقدیم به شما همراهان گرانقدر
دوشنبه تون عالی
امروزتون پراز موفقیت
و پراز اتفاقات زیبا
براتون روزی پراز لطف خداوند
دلی آرام
زندگی گرم و
یک دنیا سلامتی آرزومندم
روز خوبی پیش رو داشته باشید
┏━━ °•🍃🌸🍃🌸🍃•°━━┓
🌺 سلام صبح بخیر 🌺
┗━━ °•🍃🌸🍃🌸🍃•°━━┛
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
❣#سلام_امام_زمانم_❣
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ
فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله، ص 631.
🤲#اللهمعجللولیکالفرج_
به حق حضرت زینب(س)🤲
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•