رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت196
–الو، راحیل جان...
–سلام.
–سلام عزیزم، الان کجایی؟
–تازه امدم توی اتاقت.
–خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ.
–باشه، خداحافظ.
ازاین که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم. گاهی از او هم فکری هم می گرفتم.
شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا.
وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر میآمد.
آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بود و جایی را نمیدیدم.
چراغ قوه گوشیام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود.
«حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته.»
بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم.
قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم:
–خوابی؟
ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد. دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد. صدایی هم که اصلا به او نمیآمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستاد و هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و با دهان باز به او چشم دوختم.
دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شد نشست و غش غش خندید. ازترس این که صدایش بیرون نرود دستش را جلوی دهانش گذاشته بود.
از خندهاش من هم خندهام گرفت ولی هنوز قلبم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم.
همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.
بعد از این که خنده اش بند امد گفت:
–چی شد؟ خسته ایی؟
حرفی نزدم.
با استرس نمایشی گفت:
–آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟
بعد روبرویم زانو زد و کف دستهایش را به هم نزدیک کرد و گفت:
–والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافی کردن شما خیلی سخت تره.
دستم را سمتش دراز کردم.
–بیا.
–اوه، اوه...این الان سکوت قبل از طوفانه؟
دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم.
گفتم:
–خسته بودم، کلافه بودم، ولی تو با این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم...
بعد برایش ماجرای مژگان را، و این که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند را تعریف کردم.
–آرش.
–جانم.
–میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه.
–چیکار کنیم؟
–نمیدونم. فقط می دونم اونا که با هم خوب باشن همه آرامش دارن.
–اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونن مشکلاتشون رو حل کنن.
خمیازهایی کشید و گفت:
–چقدر سخته اینجوری زندگی کردن.
–پاشو برو بخواب.
بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد.
–چرا تشک نداری.
–تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستن، الانم که نمیشه رفت اونجا.
با دلسوزی گفت:
–پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین می خوابم.
لباس راحتیهایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
–ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض میکنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم.
بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود.
نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هم کنار بالشتش جا داده.
آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم:
–می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها.
از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد.
دستش را در دستم گرفتم و روی سینهام
نگهش داشتم.
–راحیل.
نگاهم کرد.
–عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟
سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کرد و گفت:
–می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی.
یهو زدم زیر آواز.
"من می خوامت بی حساب...
من بیدارم تو بخواب...
سرد بشه روتو بپوشونم...
دستش را جلوی دهانم گذاشت.
–هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره.
همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم:
–نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمن. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت:
–شب بخیر، بعد سرش را توی سینهام پنهان کرد.
–شب بخیر عزیزم.
آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 332
کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه میشود که مشکلی نیست و خیالش راحت میشود.
مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقیاش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم:
–چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی.
سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت:
–ازخودت خبرنداری.
من هم لبخندزدم.
–مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم.
سعیده دستم را گرفت.
–راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟
همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت:
–بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه.
همه زدند زیرخنده.
–خوبه خودت استارتش رو زدیا.
همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند.
سعیده گفت:
–حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته.
یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی.
دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود.
–آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا.
نوچ نوچ کنان گفت:
– اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه.
خندیدم و گفتم:
– حالاشوخیهات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم.
–بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مطمئن باش خدابهت مرخصی میده.
–اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم.
همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت:
–جانم! شما غلام کی هستید؟
ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم.
–بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره.
–از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت:
–خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟
مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود. نگاهی به من وسعیده انداخت و بیحرف فقط لبخند زد. وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم.
همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همهی ما کاشت. یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد:
–برای حورالعینم.
بالبخند نگاهش کردم.
مادر تشکرکرد و پرسید:
–آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟
–فکر نمیکنم حاج خانم. دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه. اگر مشکلی نبود میریم خونه. مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند.
کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت:
–ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی.
نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم.
نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم:
–میشه اونور رو نگاه کنی؟
دستم را در دستش گرفت.
–نوچ، محرمتراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم میکنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم. دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم. بعد از تخت پایین امد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت:
–فکر کنم دکتر داره میاد.
با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است.
گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانیاش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀