#او_را.... 121
هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم.شام رو با هم تو اتاق خوردیم.نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد
-ببین چی آوردم برااااات!
-مرجان!اینو برای چی آوردی اینجا؟
-آوردم خوش باشیم عشقم!
احساس کردم بدنم یخ زد
-مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم.
😐
اخم کرد
-وا!یعنی چی؟انگار یادت رفته التماسم میکردی...😒
-میدونی که تو ترکم.ازت خواهش میکنم!
-نچ!نمیشه.
در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم.
تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم.با دستم عقبش زدم.
-مرجان بگیرش کنار...لطفا!
-ترنم لوس نشو.مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه.کسی نمیفهمه.منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی!
یه دفعه ساکت شدم.راست میگفت.کسی چیزی نمیفهمید!
خیلی وقت بود نخورده بودم.دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم؛نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد.
-آفرین آجی گلم.بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم.
احساس میکردم بدنم داره میلرزه.یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم.چشم هام رو بستم،سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم
-ولم کن مرجان...نمیخورم.جون ترنم بیخیال!
هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود.
-میخوای التماست کنم؟به جهنم!نخور.
بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد.
نفس راحتی کشیدم.
بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید.رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش.
-مرجان؟
دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش.دوباره تکونش دادم
-مرجان؟قهری؟
بازهم حرفی نزد.
-خب چرا ناراحت میشی؟تو که میدونی من دیگه نمیخورم.چرا اینقدر زودرنجی تو؟مرجان؟
میدونستم چجوری باید آرومش کنم.نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم.بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم
-مری؟!قهر نکن دیگه!مگه چیکار کردم خب؟
دستش رو برداشت.ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش...
-چرا اینقدر عوض شدی؟
خم شدم و بوسش کردم
بده؟
اره بده
بده.... دوست دارم مثل قبل باشی .مثل هم باشیم.
ته دلم یه جوری شد!یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟
چقدر با زهرا فرق داشت...!😞
-مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟
چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد.زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم.
نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق .یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت .خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد،دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود!
بیشتر فکر کردم. چاره ای نداشتم .بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون!
آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم .بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم.
" خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟
ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! "
از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود،هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون.
شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم...!
صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد!
-دمت گرم. اتفاقا خیلی نیاز داشتم.
آره بابا. حتما!فدات .بای.
با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه!
لپم رو کشید و گفت
-پاشو که خبر خوب دارم!
تعجبی نکردم.تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود!چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
-چه خبره؟؟حتما خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده!
بلند خندید
-خوب نیست؛عالیه!
رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد.
-پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟!
نیم خیز شدم.
-برای چی؟!چرا نمیگی چه خبره؟
-فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا!
فقط باید بیای ببینی چه خبره!!
نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم.
-خب؟!
-چی خب؟!پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره!
نفسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم.
اومد طرفم
-برای چی خوابیدی باز؟!با تو دارم حرف میزنما!
تو چشم هاش نگاه کردم
-مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟!تو که میدونی من نمیام!
دوباره اخم هاش رفت تو هم.
-جنابعالی غلط میکنی!ترنم پاشو!دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته.
نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد
-خودم مامان و باباتو راضی میکنم.
میگم یه شب میای خونه ما.
-اولا میدونی که راضی نمیشن.بعدم اونا هم رضایت بدن،من خودم نمیخوام بیام.
-تو غلط میکنی!تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم!
"محدثه افشاری"
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 زندگی به سبک عاشقا
🌸🍃 @sokhananiziba
4_5940753563591378621.mp3
1.71M
#تفسیر #سوره_بقره،آیه ی17
#استاد_قرائتی
✅روایت هست اگه کسی برای قیافه و یا مال کسی همسری بگیرید هر دو از بین میره....
اما اگه همسری برای معیارهای خداوند انتخاب کنی ... این می مونه همیشه!!!
🌸🍃 زندگی به سبک عاشقا
🌸🍃 @sokhananiziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معیار حضرت زهرا ☺️👇
برای انتخاب همسر😍👌🏻
✅ حضرت زهرا خواستگاران زیادی داشتند، اما هیچکدام با ملاک ایشان مطابقت نداشتند.
بسیار عالیییی😊❤️👆
🌸🍃زندگی به سبک عاشقا
🌸🍃@sokhananiziba
🥀🥀🥀
🌸🌸
🌾
#خانواده
♦️ زنها به دنبال مرد کامل هستند و مردها به دنبال زن کامل!
💎 در حالی که نمی دانند خداوند آنها را برای کامل کردن یکدیگر آفریده است...
✔️خانواده بیش از آنکه آسایشگاه باشد آرایشگاه است
آدم باید در خانواده زواید شخصیتی و رفتاری خود را حذف کند❌
و زیبا رفتارتر بشود،نه آنکه با استراحت دادن نفس چهرۀ خود را زشت تر کند
🌸🍃 زندگی به سبک عاشقا...
@sokhananiziba
4_5965420733298378308.opus
603.2K
#دوست_مجازی
❇️حدود یک سال و نیم با پسری در فضای مجازی آشنا شدم 📱
♻️خیلی بهش وابسته شده ام ولی اون پسر دیگه نمیخواد این رابطه برقرار باشه و بهم گفته عشق جدید پیدا کرده ام 💏
🔺حال و روحیه خوبی ندارم لطفا بهم بگید باید چیکار کنم ؟؟💔
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
.:::| ••••●❥JOiN👇
🆔 @sokhananiziba
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
#دوست_مجازی ❇️حدود یک سال و نیم با پسری در فضای مجازی آشنا شدم 📱 ♻️خیلی بهش وابسته شده ام ولی اون
💫محیط مجازی همش دروغه...✖️
💫محیط مجازی یعنی مجااااز...یعنی غیر حقیقت...🤔💯
💎گوهر خود رامزن بر سنگ هر ناقابلی...😌😇
💎صبرکن پیدا شود گوهر شناس قابلی...☺️💞
❣عشقت رو نصیب کسی بکن که لیاقت عشقت رو داشته باشه😊👌🏻🌷