#داستان_نوشته
🔰دو کبوتر عاشق🕊💕🕊
آقا جان میگوید:” دکتر که میرم دفترچهی حاج خانم رو هم میبرم و برای دکتر میگم مشکلاتش چیه، اونم داروهاش را مینویسه.”
آقا جان این خانم را حسابی لوسش کرده، دکتر هم حوصله نمیکند برود.
گاهی وقتها که مامان جان از پادرد گله میکند میگوید:” خانم جان من خودم همهی کارهایت را میکنم. تو فقط غصه نخور. نگو من پام درد میکنه. پای تو که درد میکنه من ناراحت میشم.
” آقاجان خیلی لی لی به لالایش میگذارد.
لباسهای خانم جانش را اتو میکند و برایش در کمد میچیند.
سوزنها راهم حتی برایش نخ کرده در شیشه گذاشته که مبادا چشمان خانم جانش درد بگیرد وکارش لنگ بماند.
گاهی وقت ها به او میگویم: ” دیگه خیلی لوسش کردی آقا جون! بگذار کارهاش رو خودش انجام بده.” اما آقا جان دیگر برای خودش کد بانویی شده. قورمه سبزی هم میپزد. یک خانم جان میگوید، صد تا جان جانان از کنارش بیرون میآید. 😅
اما مامان جان هم چاییاش همیشه به راه است چون آقا دوست دارد چایی تازه دم بنوشد. 😌
استکان کمر باریک آقا را با یک قندان پر از توت گذاشته بقل دست سماورش که تا آقا گفت برایش چایی تازه دم بریزد.
آخر آقا جان قند دارد نمیتواند قند بخورد. نهارش را هم صبح زود گذاشته تا آقا سر ساعت غذا بخورد، مبادا که زخم معدهاش اذیت کند.
کفشهای آقا را بدون اینکه او بفهمد برایش واکس میزند آخر آقا همیشه دوست دارد کفش هایش تمیز باشند.
مامان جان این همه سال که از خدا عمر گرفته، هیچ کجا بدون اجازهی شوهرش نرفته. حتی دم در هم بدون اجازهی آقاجان نمیرود.💕
👌 شوهرش را از اول آقا خطاب کرده، نوهها هم حتی از او یاد گرفته اند.
💞این عشق بینشان را که میبینم تازه میفهمم زندگی مشترک یعنی چه. چه عالمی دارند.
💚آنها هنوز مثل دو کبوتر عاشقند🕊🕊.
#جانم_به_ماه_عسلهای_50ساله
❤️❤️❤️❤️
@sobhnebesht
💞زندگی به سبک عاشقا....👇
🦋 @sokhananiziba
♥️شلوارهای نپوشیده!♥️
👈چند وقت پیش، گفتگوی مردی ۵۳ ساله را نمایش می داد. او می گفت:
بچه بودم، بزرگترین آرزوم پوشیدن شلوار بود. اون موقع ها شلوارهای گل گلی می پوشیدیم. یک روز پدرم گفت: چون می خواهید مدرسه بروید، براتون شلوار می خرم از همون شلواری که پسر کدخدا داره. ما سه برادر بودیم و رفتیم بیرون روستا کنار جاده تا پدرمون برگرده. دو نفرمون مدرسه می رفتیم ولی آخرین برادرم هنوز کوچیک بود و مدرسه نمی رفت اسمش رفعت بود. سه تایی نشستیم کنار جاده خاکی روستا و منتظر مینی بوس شدیم تا پدرم بیاید و شلوارمون را بیاره. برادر شش ساله ام رفعت همین جور کنار جاده وایساده بود از من پرسید دوست داری شلوارت چه رنگی باشه؟گفتم سیاه. گفت من دوست دارم شلوارم آبی باشه ...
برادر کوچکم بهمون پز داد که شماها با شلوارک مدرسه می روید ولی من از همون اول با شلوار بیرون می روم. بعدش پرسید که به نظرت پدر از کفش های بچه شهری ها هم میخره؟ گفتم : نه اگه بخره هم از کفش های پلاستیکی می خره. همین طوری با هم حرف می زدیم که دیدم مینی بوس از دور داره میاد.
👈پدرم اومد و با هم پاکت های خرید رو گرفتیم و خوشحال رفتیم خونه. برای من و او یکی برادرم شلوار و پیراهن و کفش پلاستیکی گرفته بود.
رفعت داخل پاکت ها را گشت و دید پدر براش چیزی نخریده. به پدرم نگاه کرد و گفت : پس من چی؟ پدر گفت: دفعه بعد که برم برات می خرم.
پولش کافی نبود که برای رفعت هم بخره!😔 اما رفعت قبول نکرد. شب سر سفره شام فقط صدای گریه رفعت بالا بود. یه حالتی داشت خیلی ناراحت.
👈 فرداش از مدرسه که اومدم رفعت به من گفت:شلوار چقدر بهت میاد میشه بیاری منم بپوشم؟ گفتم نه. خاکی میشه نمی دم. روز دوم هم گفت ندادم. روز سوم هم ندادم. اون موقع ها کفش هارو میذاشتیم زیر بالش وشلوار رو زیر تشک که اتو بشه. روز چهارم هم دوباره گفت چه بهت میاد بذار منم بپوشم.
گفتم اندازه تو نیست. گفت دم پاهاشو تا میزنم تا اندازه بشه. گفتم آخه کثیف می کنی. گفت: نه روی فرش می پوشم خاکی نشه. فقط یه بار توی آینه خودمو ببینم بهم میاد یا نه!
👈 گفتم :عجب پسره سریشی هستی, باشه فردا که از مدرسه اومدم بهت می دم اما فقط ۵ دقیقه ها، مراقب باش کثیفش نکنی والا حسابی کتکت می زنم. خیلی خوشحال شد، شب روی یک تشک کنار هم خوابیدیم. نصف شب زد به شونه ام و گفت: الکی گفتی یا واقعاً شلوارتو می دی بپوشم؟! گفتم خیالت راحت باشه می دم بپوشی. حالا بگیر بخواب.
👈 فردا صبح زود بیدار شدیم بریم مدرسه. رفعت هم اون روز صبح بیدار شد و گفت: زود از مدرسه برگرد! موقع رفتن دیدم دم در نشست و منتظر برگشتن من موند!
♦️ زنگ سوم سر کلاس بودم. مدیر اومد در گوش معلم یه چیزی گفت و حالش عوض شد. بعد از چند دقیقه رو به من کرد و گفت"علیشان" تو برو خونه, بابات کارت داره. پیش خودم گفتم حتماً رفعت" الکی اومده گفته بابام کارم داره تا زودتر برم خونه و شلوارمو بپوشه! من اون موقع کلاس سوم ابتدایی بودم از مدرسه اومدم بیرون.
در مسیر خونه می دیدم که همه روستاییا هم به سمت خونه ما میرن. رسیدم دم در دیدم بردارم رفعت جلوی در نیست. وارد حیاط خونه شدم همه اهالی روستا جمع شده بودن و مادرم روی زمین افتاده بود و گریه می کرد و می گفت: بچه ی کوچک منو بدید.
♦️👈تازه فهمیدم اتفاقی افتاده و پیرمردی با تراکتور از جلوی خونه ما رد میشده و رفعت بردار کوچیک منو ندیده و اونو زیر گرفته و مُرده!
♦️دقیقا اون روزی که می خواستم شلوارمو بدم بپوشه رفعت مرده بود، پدرم نتونست به ما دوست داشتنش رو نشون بده. اون از دو سالگی خودش یتیم شده بود و از میان ۱۱ بچه دیگه پدرم کوچکترینشون بود.
♦️نکته: ما در دوست داشتن مشکلی نداریم ولی در نشون دادن و ابراز کردن مهربانی و عشق و دوست داشتنمون مشکل داریم.
👈اون موقع ها عمو و مادر بزرگ و... داشتیم اما بلد نبودیم با بغل کردنشون بگیم که دوستشون داریم.
👈اون روز بابام جنازه برادرم را بغل کرد و با گریه گفت: رفعت پسرم من می خواستم ببرمت بازار خرید نه این که ببرمت تو مزار. پاشو بابا... پاشو با هم بریم خرید کنیم!
من اون موقع یک بچه ی ۹ ساله بودم . رفتم شلواری که پام بود رو درش آوردم و شلوار کهنه رو پوشیدم و شلوار تازه رو زدم زیر بغل و دویدم پشت تابوت و به دایی ام گفتم: رفعت امروز قرار بود شلوار منو بپوشه الان میشه بدم بپوشه؟ دایی ام گفت معلومه که نمیشه بدو برو.
👈 همانطور که من و همهی بینندگان و مرد ۵۳ ساله ای که این داستان واقعی را تعریف می کرد و اشک می ریختند، گفت:
من یه زمانی برادر داشتم و شلوار نداشتم اما الان کلی شلوار دارم و برادرم رفعت را ندارم. از همین امشب برای ابراز علاقه به خانواده و دوستان تون خجالت نکشید!"
#داستان_نوشته
🦋 @sokhananiziba
⭕️ #شفای_فرزند
🔰سال ها از دوران دفاع مقدس گذشت. سال ۱۳۹۳ من در یکی از مراکز دینی، کار آهنگری انجام می دادم. بار آهن خواسته بودم.
🔰راننده نیسان آمد و گفت: بار را کجا خالی کنم⁉️ بعد از تخلیه بار به سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند.
🔰وارد اتاق کار من شد لیوان آب را برداشت تا از کلمن آب بردارد. نگاهش به عکس آقا ابراهیم روی دیوار افتاد.
🔰همینطور که لیوان دستش بود خیره شد به عکس و گفت: خدا تو رو رحمت کنه آقا ابراهیم.
🔰داشتم فاکتور را نگاه می کردم سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم: با آقا ابراهیم جبهه بودی؟
گفت: نه
🔰گفتم: بچه محلشون بودی⁉️
🔰پاسخش دوباره منفی بود. گفتم: از کجا می شناسیش⁉️
🔰نفسی کشید و گفت: ماجراش طولانی و باورش سخته بگذریم.
🔰من خودم رو در تمام مراحل زندگی مدیون آقا ابراهیم می دونستم جلو آمدم و گفتم: جالب شد بگو چی شده⁉️
🔰راننده که اشتیاق من را شنید گفت: من ساکن ورامین هستم حدود پانزده سال پیش وانت داشتم و بار می بردم.
🔰یه بار زده بودم برای خیابان ۱۷ شهریور تهران. آمدم خانه. دختر کوچک من با چند بچه دیگر بیرون از خانه مشغول بازی بودند.
🔰من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم. چند دقیقه بعد همینطور که صحبت می کردم یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم. از خانه پریدم بیرون.
🔰دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت. او افتاده بود داخل آب.
تا بزرگتر ها خبردار شوند مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود..
🔰خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم.
🔰حال دخترم اصلا خوب نبود. دکتر اوژانس بلافاصله او را معاینه کرد. از ریه اش هم عکس گرفتند.
🔰دکتر چند دقیقه بعد من را صدا زد و گفت: ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما آب های آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود.😔
🔰خیلی حالم گرفته بود. خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود. خبر نداشت چه اتفاقی افتاده. من هم چیزی نگفتم و دلداری اش دادم.
🔰بار مشتری هنوز توی وانت بود. من رفتم این بار را تحویل بدم.
🔰راه افتادم اما حسابی ناامید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم.
🔰همینطور که مشغول تخلیه بار بودم نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود. چهره جذاب و ملکوتی داشت.
🔰جلو رفتم و به تصویر شهید خیره شدم. گفتم: من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید. یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید. از شما می خواهم که برای دخترم دعا کنی و از خدا بخواهی او را به ما برگرداند.
🔰اینها را گفتم و برگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم. شهید #ابراهیم_هادی
🔰آن شب را با همسرم در بیمارستان بودیم. شب سختی بود. همه پزشکان قطع امید کرده بودند.
🔰 من هم در نماز خانه منتظر فرجی در کار دخترم بودم. نزدیک سحر برای لحظاتی خوابم برد. دیدم که جوانی خوش سیما وارد شد و به من اشاره کرد و گفت دختر شما حالش خوب شد برو پیش دخترت. این را گفت: و رفت.
🔰یکباره از خواب پریدم. دویدم سمت بخش مراقبت های ویژه. همه در تکاپو بودند. دخترم به هوش آمده بود دخترم گریه می کرد و پرستار ها در کنارش بودند. دکتر بخش آمد.
🔰خلاصه بگویم دوباره از ریه هایش عکس گرفتند. پزشکان می گفتند که آب داخل ریه جذب بدن شده و از بین رفته!
🔰اما من می دانستم چه اتفاقی افتاده آن جوانی که در خواب دیدم همان #ابراهیم_هادی بود. فقط چهره اش نورانی تر بود و شلوار کُردی پایش بود.
🔰صحبت های راننده که به اینجا رسید گفتم: دخترت الان چیکار می کنه؟
🔰گفت: دانشجوی رشته مهندسی است. تمام خانه ما پر از تصاویر این شهید است. ما ارادت خاصی به این شهید داریم. کتابش را هم دخترم تهیه کرد و بارها خواندیم.
🔰با نگاهی پر از تعجب گفتم: باور این حرف ها سخته. قبول داری؟!
🔰راننده گفت: اتفاقا ۱۵ سال پیش عکس های ریه دخترم را نگه داشته ام. عکس اول نشان می دهد که ریه او پر آب است و عکس بعدی اثری از آب در ریه نیست.
🗣مرتضی پارسائیان
📕بر گرفته از #کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
#داستان_نوشته
زنــ💕ـدگی به سبـــک عاشقا....💞
🦋 @sokhananiziba
✍#داستان_نوشته
*مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده است ، تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم ، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.*
*مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو ، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
مادر از دحترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.*
*دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.*
*مادر گفت: میخواستم این را بدانی که ، جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند ، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش ؛ ارزش خودت را بدان!*
*گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی*
*صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی*
زنــ💕ـدگی به سبـــک عاشقا....
🦋⃟@sokhananiziba
🌷🌷🌷
✍#داستان_نوشته
مهمون امام رضا (ع) ♥️
خادم حرم امام رضا(ع) میگفت: وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار.
اومدم تو صحن. لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم. ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم. دويدم ولی بهش نرسيدم. نگاه کردم سمت در. ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون از حرم. به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش.
خودمو رسوندم بهش. سلام کردم. جواب داد. گفتم اين غذای امام رضاست. مال شما. همون جا روی زمين نشست و بلند بلند گريه ميکرد. گفتم چي شده؟ گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه میخوندم. بچه ام گفت من گرسنمه. گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم. ديدم خيلی بی تابی می کنه... گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم. اينجاهم خونه امام رضاست. از امام رضا بخواه. بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام. الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه...
اگه با خوندن این متن کبوتر دل شما هم مثل من پر زده سمت امام رضا(ع) و حرمش، شک نکنید شما هم الان، تو همین ثانیه، مهمون امام رضا هستید... شاید دوریم...اما دلمون که نزدیکه. همین که گیر کنیم اول میگیم خدایا بعد امام رضا را صداش میکنیم!
امام رضا، تو مهربونی...
ضامن آهویی...
ضامن دل ما هم باش❤️
شبتون امام رضایی 💚
🦋⃟@sokhananiziba
[•°🌿🌻°•]
#داستان_نوشته 💕
🕌 قبل از اینکه وارد مسجد شوم، یک گروه خبری برای مصاحبه با نمازگزاران آمده بود. از من هم مصاحبه کردند. از من پرسیدند: بهترین آرزو یا دعات چیه؟ بیدرنگ گفتم: دعا برای ظهور امام زمان (عجلالله).
📿 نماز شروع شد. در قنوت نماز برای «خودم» دعا کردم: ربَّنا آتنا في الدُّنیا حَسنه… آخر نماز به این فکر کردم که چرا قنوت نمازم با آرزویم یکی نیست؟!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
زنــ💕ـدگی به سبـــک عاشقا....
🦋⃟@sokhananiziba
💚 امید امام زمان...
🔸 انگشتش بالا رفت و گفت: آقا اجازه! برخی از بزرگان فامیل را میبینم که مدام از این نظام بد میگویند و چشمانتظار آمدن آمریکاییها هستند و من از این همه سادهلوحی تعجب میکنم. هرچه با آنها صحبت میکنم، کسی من را جدّی نمیگیرد.
🔹 لبخندی زدم و گفتم: خدا را شکر کن که نوجوانی مثل شما، بینشش از خیلی از ما بزرگترها، عمیقتر است. امام زمان امیدش به شما عزیزان است.
✍ #داستان_نوشته
🦋⃟@sokhananiziba
✍#داستان_نوشته
چارلی چاپلین میگوید:
وقتی بچه بودم کنار #مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم...!
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛
میگفت: میخرم به شرط اینکه بخوابی...
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
میگفت: میبرمت به شرط اینکه بخوابی...!
یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟
گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی...!
هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند!!!...
دیشب مادرمو خواب دیدم؛
پرسید: هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟
گفتم: شبها نمیخوابم...!!
گفت: مگر چه آرزویی داری؟؟
گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم...
گفت: سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی...
(به یاد مادران آسمانی...❤️)
🦋⃟@sokhananiziba
340648_615.pdf
402.5K
#داستان_نوشته ✍
داستان معراج رسول خدا (ص) 📚
✍#داستان_نوشته
جوان گفت :
امامزمانترا میشناسے؟
پیرمرد :
بلہ میشناسم!
جوان :
پس سلامش کن:)
پیرمـرد:
السلامعلیڪیاصاحبالزمان
جوان لبخندے زد و گفت :
و علیکم السلام:)🙂🌹
آخ خدا تورو به بھترینات!
همچینروزے رو..
نصیبمون کن😍
زنــ💕ـدگی به سبـــک عاشقا....
🦋⃟@sokhananiziba
#داستان_نوشته
✍می گفت؛
اومده بودند خدمت حضرت آقا، پسر شهید دکتر عمومی بود ... همسرش هم ماما بود. آقا بهشون گفت: چطور شما دکتر و ماما هستید و هنوز بچهدار نشدید، نخواستید یا نشده؟ همسر چادرش را کشید روی صورتش و از خجالت قرمز شد. آقا ادامه داد؛ امکان بچهدار شدن یک نعمت است. اگر از این نعمت استفاده نکنید ناشکری کردهاید.
پسر بالاخره مُقر اومد که ما تو راهی داریم. آقا خوشحال شد و گفت: خب پس حرف تمامه. ان شا الله سزارین هم نکنید. خودتان هم که ماما هستید و بهتر میدانید بچهای که طبیعی به دنیا میآید سالمتر است. ...
☀️آقا به دختر شهید که کنار صندلیاش نشسته بود گفت: شما خانم، ازدواج نکردید؟ دختر سری به نفی تکان داد. آقا گفت: خواستگار خوب اگر آمد سریع ازدواج کنید، اصلاً معطّل نکنید؛ این توصیهی من به شما. به پول و موبایل و جایگاهش نگاه نکنید. نجابتش را ببینید. ...
🎁وقتی نوبت هدیه دادن به عروسِ شهید شد، پسر گفت: خانمِ من دو نفر حساب میشهها! آقا ... گفت: بله ایشان دونفسه هستند. و یک سکهی دیگر هم داد.
#فرزندآوری
#ازدواج
🦋⃟@sokhananiziba
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
✍#داستان_نوشته
برای خواستگاری از فاطمه زهرا(س)
به محضر رسول خدا(ص) رسیدم. آن بزرگوار با روی گشاده از من استقبال کردند و با چهره ای خندان فرمودند: با من کاری داشتی؟
من از نزدیک بودن خویش به رسول خدا(ص) سخن گفتم و از توفیقاتی که برای پیش قدم شدن در اسلام و فداکاری و جهاد در راه خدا نصیبم شده بود، یاد کردم.
🔻رسول خدا فرمودند: یاعلی، همه اینها را قبول دارم. تو درنظرمن، برترازاین ها هستی؟
عرض کردم: ای رسول خدا، حال که این چنین لطفی در حق من دارید، آیا اجازه میدهید از دخترتان، فاطمه، خواستگاری کنم؟
رسول خدا فرمودند: یا علی، قبل از تو افراد دیگری نیز از دخترم فاطمه خواستگاری کرده اند؛ اما هرگاه با وی درباره این موضوع سخن گفتم و تقاضای خواستگاران را با وی مطرح کردم، علامت نارضایتی را در چهره او دیدم. اما اکنون که تو چنین درخواستی داری، منتظر باش تا من نزد دخترم بروم و تقاضای تو را نیز به او بگویم. برمیگردم و نتیجه را به تو اطلاع میدهم.
رسول خدا نزد دخترشان، فاطمه، رفتند. او به احترام پدر برخاست و عبای پدر را از دوشش گرفت و کفش هایش را از پا خارج کرد. آنگاه آب آورد تا رسول خدا وضو بگیرند. سپس پاهای پدر را نیز شست و در کنار وی نشست.
🔻فاطمه عرض کرد: در خدمت شما هستم ای رسول خدا. چه میفرمایید؟
رسول خدا فرمود: تو علی بن ابی طالب را خوب میشناسی، از قرب و منزلت او خبر داری، برتری های او بر دیگران را میدانی و از سوابق او در اسلام آگاه هستی از سوی دیگر، میدانی که من از خدای خود خواسته ام که بهترین و محبوب ترین بندگانش را برای ازدواج با تو انتخاب کند. اکنون علی برای ازدواج با تو نزد من آمده و از تو خواستگاری کرده است. میخواهم بدانم نظر تو درباره این خواستگاری چیست؟
فاطمه با شنیدن سخنان پدر سکوت اختیار کرد؛ اما برخلاف خواستگاری های قبل، آثار ناخشنودی در چهره او مشاهده نشد. رسول خدا از جای برخاستند و با خوشحالی فرمودند: الله اكبر! سکوت فاطمه نشانه رضایت اوست.
🔻در این هنگام، جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و گفت: ای محمد، فاطمه را به همسری علی بن ابی طالب انتخاب کن که خداوند فاطمه را برای علی پسندیده است و علی را برای فاطمه. به این ترتیب بود که رسول خدا و به خواستگاری من پاسخ مثبت دادند و افتخار همسری فاطمه را نصیب من ساختند.
📚 کتاب علی از زبان علی
حجتالاسلام محمدیان
سالروز ازدواج امیرالمؤمنین و
حضرت زهرا سلام الله علیهما مبارک💐