eitaa logo
سخن و مداحی ناب. اخبار پرسپولیس استقلال فوتبال برتر ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
12.6هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
42 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆فتح مکه پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى از مكه عفو عمومى اعلان كرد، مگر چند نفر را مهدورالدم دانست ، از جمله (عبدالله بن زبعرى ) كه پيامبر صلى الله عليه و آله را هجو مى كرد، و (وحشى ) كه عمويش حمزه را در جنگ احد كشت (516) و (عكرمة بن ابى جهل ) و (صفوان بن اميه ) و (هبار بن الاسود) كه همه را بعد از حضور نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ، عفو كرد. اما (هبار بن الاسود) كسى بود كه وقتى ابوالعباس بن ربيع داماد پيامبر صلى الله عليه و آله همسرش زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را كه حامله بود را به مدينه فرستاد، هبار در ميان راه او را ترساند و بچه اش را سقط نمود؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله خونش را مباح اعلام كرده بود. در فتح مكه به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از بدى عملش به دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه بچه اى را سقط كرده بود ابراز پشيمانى كرد و عذر خواهى نمود، و گفت : يا رسول الله ما اهل شرك بوديم خداوند به وسيله شما ما را هدايت كرد و از هلاكت نجات داد، پس از جهلم و آنچه از جانب من به شما خبر رسيده ، درگذر و مرا عفو كن ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو را عفو كردم ، خداوند به تو احسان كرد كه به اسلام هدايتت نمود؛ با قبول اسلام ، گذشته ها كنار گذاشته مى شود 📚 البحار 1/ 412 الاسلام يجبب ما قبله
🔆ابن ملجم و عذاب برزخ (ابن رقا) مى گويد: در مكه كنار مسجدالحرام بودم ، ديدم گروهى از مردم در كنار مقام ابراهيم عليه السلام اجتماع كرده اند، گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: يك نفر راهب (عالم و عابد مسيحى ) مسلمان شده است . به ميان جمعيت رفتم و ديدم پيرمردى لباس پشمينه و كلاه پشمينه پوشيده و قدبلندى دارد، در مقابل مقام ابراهيم نشسته و سخن مى گويد. شنيدم مى گفت : روزى در صومعه نشسته بودم ، و به بيرون صومعه نگاه مى كردم به مكاشفه ، ناگاه پرنده بزرگى مانند باز شكارى ديدم بر روى سنگى كنار دريا فرود آمد، چيزى را قى كرد. ديدم يك چهارم بدن انسانى از دهانش بيرون آمد، سپس رفت و ناپديد شد. باز برگشت و قى كرد، ديدم يك چهارم ديگر انسانى از دهانش خارج شد، مرتبه سوم رفت و ناپديد گشت . باز برگشت يك چهارم ديگر را، و براى بار چهارم هم يك چهارم ديگر مانند بار اول قى كرد تا يك انسان كامل شد. سپس برگشت منقار زد و يك چهارم او را ربود و سه بار ديگر همانند اول منقار زد و همه او را ربود و رفت . تعجب كردم و گفتم خدايا اين شخص كيست كه اين گونه عذاب مى شود، متاءثر شدم كه چرا نرفتم از او بپرسم . طولى نكشيد كه پرنده شكارى آمد و يك چهارم همان انسان را قى كرد و براى بار دوم و سوم و چهارم هم قى كرد و انسان كامل شد. با شتاب نزدش رفتم و گفتم : تو كيستى و چه كرده اى ؟ او گفت : من ابن ملجم هستم كه على بن ابيطالب عليه السلام را كشتم ، خداوند اين پرنده را ماءمور من ساخته كه هر روز اين گونه مرا مى كشد و زنده مى كند و عذاب مى نمايد. گفتم : على بن ابيطالب عليه السلام كيست ؟ گفت : پسر عموى رسول خدا پيامبر اسلام است . همين حادثه (و مكاشفه برزخى ) عجيب باعث شد كه مسلمان شوم . 📚عالم برزخ ص 178 - بحارالانوار 42/307.
🔆خدا را چگونه مى توان ديد؟! مرحوم سيّد محسن امين در كتاب شريف خود آورده است : روزى شخص عرب بيابان نشينى به حضور مبارك امام محمّد باقر عليه السلام شرف حضور يافت و عرضه داشت : آيا شما خدائى را كه عبادت و ستايش مى نمائى ، تاكنون ديده اى ؟! حضرت باقرالعلوم عليه السلام در پاسخ او اظهار داشت : من هرگز چيزى را كه نبينم ، اطاعت و عبادت نمى كنم . عرب بيابان نشين گفت : چگونه او را ديده اى ؟! حضرت فرمود: خدا را با چشم و ديد ظاهرى نمى توان ديد؛ وليكن مى توان او را با چشم دل و نيروى درون مشاهده نمود، چون حقايق امور و اشياء به وسيله فهم و شعور درونى درك و تحصيل مى گردند. و سپس در ادامه فرمايشاتش افزود: خداوند سبحان با حواسّ ظاهرى قابل حسّ و لمس نيست ، او را نمى توان با مردم و ديگر موجودات مقايسه نمود؛ بلكه او به وسيله آيات و نشانه ها شناخته مى گردد، همچنين او به وسيله علامات و حركات جهان طبيعت ، قابل وصف و درك مى باشد. او خدائى است كه مانند و شريكى ندارد و قابل مقايسه با هيچ موجودى نيست . حقير گويد: براى خداشناسى به ترجمه و تفسير آية الكرسى و نيز سوره توحيد مراجعه شود. همچنين براى تشبيه نسبى و تقريب ذهن به اوايل فصل اوّل كتاب كشكول نفيس : ج 2 مراجعه شود كه مى توان اين جهان را با كالبد جهان بدن انسان و نيز خداوند سبحان را در چند جهت با عقل و روح مقايسه نسبى كرد 📚أ عيان الشّيعة : ج 1، ص 651.
  🔆مساوات در غنائم چون جنگ حنين به پايان رسيد و غنائم تقسيم شد، عده اى از اعراب كه در آن جنگ حاضر بودند و هنوز ايمان نداشتند، پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله مى دويدند و مى گفتند: يا رسول الله ما را نيز بهره اى ببخش . چنان ازدحام كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به درختى پناهنده شد و آنها عباى را از دوش مباركش كشيدند. فرمود: عبايم را بدهيد، به خدائى كه جانم در دست اوست اگر به اندازه درختها بر روى زمين شتر و گاو و گوسفند در اختيار من باشد بين شما تقسيم مى كنم . در اين هنگام مويى از كوهان شتر چيده و فرمود: به خدا سوگند از غنائم شما به مقدار اين مو اضافه بر خمس تصرف نمى كنم و آن را نيز به شما مى دهم . شما هم از غنيمت چيزى خيانت نكنيد اگر چه به اندازه سوزن يا نخى باشد، زيرا دزدى در غنيمت باعث ننگ و آتش جهنم است . مردى از انصار برخواست و رشته بافته اى آورد، و عرض كرد: من اين نخ را برداشتم كه جل (پالان ) شتر خود را بدوزم ! فرمود آنچه از اين نخ حق من است به تو بخشيدم . مرد انصارى گفت اگر وضع چنين دقيق و دشوار است احتياج به اين رشته ندارم و رشته بافته را بر زمين انداخت . 📚 داستانها و پندها 2/ 40 - ناسخ التواريخ حضرت رسول 3/ 150
🔆برده مسلمان فضيل بن زيد رقاشى از افسران اسلام با سربازان خود قلعه اى به نام (سهرياج ) در فارس را محاصره و تصميم داشتند آنرا فتح كنند كه پس از چند ساعت زد و خورد براى استراحت به لشكرگاه خود بازگشتند. در آن زمان بردگانى كه به اسارت مسلمانان در مى آمدند، خريد و فروش ‍ مى شدند. چون مسلمان بودند به تملك كسى در نمى آمدند و با برادران مسلمان خود عليه دشمن مى جنگيدند. در آن روز يك سرباز كه برده بود. از سربازان عقب ماند و دشمن از بالاى برج با زبان محلى با او سخن گفت و از او امان خواست . و او هم امان داد. هنگامى كه سربازان اسلام به طرف قلعه حركت نمودند دشمن درب قلعه را گشود، مسلمانان تعجب كردند. دشمن امان نامه سرباز برده اى را روى دست گرفته و نشان داد. پذيرفتن امان از يك نفر سرباز امرى غير عادى بود. ناچار موضوع را به مدينه مركز خلافت خليفه دوم گزارش دادند. خليفه نوشت : مسلمان برده نيز از مسلمين است و تعهدات او مانند تعهدات شما محترم است ، بايد امان نامه او را محترم شماريد و آنرا نافذ بدانيد) 📚داستانهاى ما 1/ 111 - كودك فلسفى 2/17.
🔆هرمزان در زمان ساسانيان هفت پادشاه صاحب تاج بود كه كسرى بزرگترين آنها محسوب مى شد و او را ملك الملوك مى گفتند. از آن هفت پادشاه يكى هرمزان بود كه در اهواز حكومت مى كرد. وقتى كه مسلمين اهواز را فتح كردند هرمزان را گرفته پيش عمر آوردند. عمر گفت : اگر واقعا امان خواهى ايمان بياور وگرنه ترا خواهم كشت هرمزان گفت : حالا كه مرا خواهى كشت دستور بده قدرى آب برايم بياورند كه سخت تشنه ام ؛ عمر امر كرد به او آب بدهند. مقدارى آب در كاسه چوبين آوردند. هرمزان گفت : من از اين ظرف آب نمى خورم ، زيرا در كاسه هاى جواهر نشان آب مى خورم . اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين زياد نيست ، براى او كاسه شيشه اى و بلورين بياوريد. چون درون آن آب كردند پيش او آوردند، هرمزان آنرا گرفت و همچنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمى گذاشت عمر گفت : با خدا عهد و پيمان بستم كه تا اين آب را نخورى ترا نكشم ؛ در اين هنگام هرمزان جام را بر زمين زد و شكست ، آبها از ميان رفت . عمر از حيله او تعجب نمود و رو به اميرالمؤ منين عليه السلام كرد و گفت : اكنون چه بايد كرد؟ فرمود: چون قتل او را مشروط بنوشيدن آب كرده اى و پيمان بستى ، ديگر او را نمى توانى به قتل برسانى ، اما بر او جزيه : ماليات از كفار را مقرر كن . هرمزان گفت : ماليات قبول نمى كنم ، اينك با خاطرى آسوده بدون ترس ‍ مسلمان مى شوم . شهادتين گفت و مسلمان شد. عمر شادمان گرديد، او را در پهلوى خود نشاند، برايش خانه اى در مدينه تعيين نمود و در هر سال ده هزار درهم برايش معين كرد. 📚 پند تاريخ 2/ 42 - الكلام يجرالكلام .
🔆پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ابوهيثم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به يكى از اصحاب خويش به نام ابوهيثم ابن تيهان وعده داده بود كه خادمى به او بدهد، اتفاقا سه نفر اسير نزد حضرت آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دو نفر از آنها را به ديگران بخشيد و يك نفر باقى ماند. در اين هنگام حضرت زهراء عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرض كرد: اى رسول خدا، خادم و كمك كارى به من بدهيد، آيا اثر آسياب دستى را در دستم مشاهده نمى كنيد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ياد وعده اى كه به ابوهيثم داده بود افتاد و فرمودند: چگونه دخترم را مقدم بر ابوهيثم بدارم ، با اينكه قبلا به او وعده داده بودم ، اگر چه دخترم با دست ضعيفش آسياب را مى چرخاند. 📚شنيدنيهاى تاريخ ص 290 - محجة البيضاء 5/338.
🔆امام سجاد علیه السلام سبب ملقب شدن امام سجاد عليه السلام به زين العابدين عليه السلام آنست كه شبى در محراب عبادت به نماز ايستاده بود، پس شيطان به صورت مار عظيمى ظاهر شد كه آن حضرت را از عبادت خود باز دارد. امام به او التفاتى نكرد، پس آمد و انگشت ابهام پاى حضرت را در دهان گرفت و گزيد بنحويكه حضرت را متاءلم نمود و باز امام متوجه او نگرديد. چون از نماز فارغ شد، دانست كه او شيطان است . او را سبّ كرد و فرمود: دور شو اى ملعون ، و متوجه عبادت خود شد. امام شنيد هاتفى از ملائكه سه مرتبه گفت : توئى زينت عبادت كنندگان . 📚 منتهى الامال 2/3. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆وبا مردى از اصحاب امام صادق به حضرت عرض كرد: برادران و پسر عموهايم فشار زيادى بر خانه ام وارد كرده اند تا جائيكه در يك اطاق زندگى مى كنم ، اگر در اين باره (به آنها يا حاكم ) شكايت و گله كنم ، آنچه اموال دارم را مى گيرند. امام فرمود: صبر كن ، همانا بعد از سختى فرج و گشايشى برايت مى شود. آن مرد گفت : از اقدام بر عليه آنها مصرف شدم ، چيزى نگذشت وبا در سنه 131 ه‍ ق آمد و همه آن اقوامى كه او را اذيت مى كردند مردند. بعد از مدتى خدمت امام رسيد، فرمودند: حال اقوامت چطور است ؟ گفت : همه مردند! فرمود: آنها به خاطر اذيت به تو كه خويش آنها بودى ، و بعقوبت عملشان (قطع رحم ) نسبت به تو مردند، آيا تو دوست داشتى آنان زنده بمانند و به فشار و اذيت بر تو وارد كنند؟ گفت : نه والله 📚سفينة البحار 1/515 - الكافى
🔆عفو پسر از قاتل چون خلافت به بنى العباس رسيد، بزرگان بنى اميه فرار كردند و مخفى شدند. از جمله ابراهيم بن سليمان بن عبدالملك كه پيرمردى دانشمند و اديب بود. از اولين خليفه عباسى ، ابوالعباس سفاح براى او امان گرفتند. روزى سفاح به او گفت : مايلم آنچه در موقع مخفى شدنت اتفاق افتاد بگوئى . ابراهيم گفت : در (حيره ) در منزلى نزديك بيابان پنهان بودم روزى بالاى بام پرچمهاى سياهى از كوفه نمودار شد، خيال كردم قصد گفتن مرا دارند و فرار كردم به كوفه آمدم و سرگردان در كوچه ها مى گشتم به درب خانه بزرگى رسيدم . ديدم سوارى با چند نفر غلام وارد شدند و گفتند: چه مى خواهى ؟ گفتم : مردى هراسانم و پناه به شما آورده ام . مرا داخل يكى از اطاقها جاى داده و با بهترين وجه از من پذيرائى نمودند نه آنها از من چيزى پرسيدند و نه من از آنها درباره صاحب منزل سئوالى كردم . فقط مى ديدم هر روز آن سوار با چند غلام بيرون مى روند گردش مى كنند و برمى گردند. روزى پرسيدم : دنبال كسى مى گرديد كه هر روز جستجو مى كنيد؟ گفت : بدنبال ابراهيم بن سليمان كه پدرم را كشته مى گرديم تا مخفى گاه او را پيدا كنيم و از او انتقام بكشيم . ديدم راست مى گويد پدر صاحب خانه را من كشتم . گفتم : من شما را به خاطر پذيرائى از من ، راهنمائى مى كنم به قاتل پدرت ، با بى صبرى گفت : كجاست ؟ گفتم : من ابراهيم بن سليمان هستم ! گفت : دروغ مى گوئى ، گفتم ، نه بخدا قسم در فلان تاريخ و فلان روز پدرت را كشتم ! فهميد راست مى گويم ، رنگش تغيير كرد و چشمهايش سرخ شد، سر را بزير انداخت و پس از گذشت زمانى سر برداشت و گفت : اما در پيشگاه خداى عادل انتقام خون پدرم را از تو خواهند گرفت ، چون به تو پناه دادم تو را نخواهم كشت ، از اينجا خارج شو كه مى ترسم از طرف من به تو گزندى برسد. هزار دينار به من داد. از گرفتن خوددارى كردم و از آنجا و از آنجا خارج شدم ، اينك با كمال صراحت مى گويم بعد از شما، كسى را كريم تر از او نديدم .
🔆صاحب بن عماد شايد تنها وزير شيعه كه شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد (385 - 326): (اسماعيل بن عباد طالقانى ) بود، او اول وزير مؤ يد الدولة ديلمى (م .373) بود بعد از وفات او وزير فخر الدولة برادر او شد. شيخ صدوق كتاب عيون اخبار الرضا را براى او تاءليف كرد، و حسين بن محمد قمى كتاب تاريخ قم را به امر او نوشت . در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر كس بر او وارد مى شد امكان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاقهايش در اين ماه برابرى با يازده ماه ديگر مى كرد. البته از كودكى مادرش او را اينطور تربيت كرد. در كودكى كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت ، هر روز صبح مادرش ‍ به او يك دينار و يك درهم مى داد و سفارش مى كرد به اول فقيرى كه رسيدى صدقه بده .! اين عمل براى صاحب بن عباد عادتى شده بود. از سنين نوجوانى تا جوانى و تا هنگامى كه به مقام وزارت رسيد هيچگاه ترك سفارش و تربيت مادر نمى كرد. از ترس اينكه مبادا يك روز صدقه را فراموش كند به خادمى كه متصدى اطاقش بود دستور مى داد هر شب يك دينار و يك درهم در زير تشك او بگذارد، صبحگاه كه بر مى خواست به اولين فقير مى داد. اتفاقا شبى خادم فراموش كرد، فردا كه صاحب بن عباد از خواب بيدار شد بعد از نماز دست در زير تشك برد تا پول را بردارد متوجه شد كه خادم فراموش كرده ، اين فراموشى را به فال بد گرفت و با خود گفت : حتما مرگم فرا رسيده كه خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است . امر كرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشك و بالش بود به كفاره فراموش ‍ شدن به اولين فقيرى كه ملاقات كرد بدهد. وسائل خواب او همه قيمتى بود، آنها را جمع كرده از خانه خارج شد، مصادف گرديد با مردى از سادات كه بواسطه نابينائى ، زنش دست او را گرفته بود و سيد مستمند گريه مى كرد. خادم پيش رفته و گفت : اينها را قبول مى كنى ؟ پرسيد چيست ؟ جواب داد: لحاف و تشك و چند بالش ديباست . مرد فقير از شنيدن اينها بيهوش ‍ شد. صاحب بن عباد را از اين جريان اطلاع دادند: وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بهوش آيد، وقتى بهوش آمد صاحب پرسيد: به چه سبب از حال رفتى ، گفت : مردى آبرومندم ، چندى است تهى دست شده ام ، از اين زن دخترى دارم كه بحد رشد رسيده ، و مردى از او خواستگارى كرد. ازدواج آن دو انجام گرفت ، اينك دو سال است از خوراك و لباس خودمان ذخيره مى كنيم و براى او اسباب و جهيزيه تهيه مى نمائيم . ديشب زنم گفت : بايد براى دخترم لحافى با بالش ديبا تهيه كنى ، هر چه خواستم او را منصرف كنم نپذيرفت ، بالاخره بر سر همين خواسته بين ما اختلاف شد. عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگير و از خانه بيرون ببر تا من از ميان شما بروم . اكنون كه خادم شما اين سخن را گفت جا داشت بيهوش شوم . صاحب تحت تاءثير قرار گرفت و اشك مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت : بايد لحاف تشك با ساير وسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمايه كافى داد تا به سغلى آبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهيزيه دختر را بطور كامل كه مناسب دختر وزير بود داد. 📚پند تاريخ 4/112. روضات الجنات ص 105
🔆مادر حاتم مادر حاتم طائى به نام (عتبه دختر عفيف ) زنى بخشنده بود و تمام اموال خود را به مستحقان مى داد. وقتى برادران او كار او را ديدند كه اموال را به صدقات مى داد، او را از تصرف دارائى خود بازداشتند و گفتند: اموال را تلف مى نمائى و اسراف مى كنى . در مدت يكسال ، او را چيزى ندادند، چون يكسال بگذشت گفتند: او از ندارى رنج بسيار ديده ، حالا بعد از اين ممنوعيت در خرج كردن اموال معتدل و زياده روى نمى كند. يك رمه شتر را به او دادند تا از آن استفاده ببرد. در همان وقت زنى از (هوزان ) كه قبيله اى بزرگ بود، به خدمت مادر حاتم آمده و طبق گذشته از او اطعام و اكرام طلب كرد. مادر حاتم همه آن رمه شتر را به او بخشيد و گفت : در اين مدت (يكسال ) رنج و بى مالى كشيدم ، با خود عهد كردم هر چه بدست آوردم آنرا به صدقه به سائلان و مستحقان و محرومان عطا كنم ! 📚جوامع الحكايات ص 248