eitaa logo
"سکوت اجباری"🇵🇸
539 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
663 ویدیو
2 فایل
بـــســـم رب الــشـهــ♥ـــدا و صــدیــقــین وقتی عقل عاشق شود! عشق عاقل می‌شود. و شهید می‌شوی:!)) شروط کانال برای کپی و تبادل: 👇🏻 https://eitaa.com/Anonymous_channel120 شـنـوای حـرف دل🤍 https://daigo.ir/pm/G9buOm کانال ناشناس😎 @Anonymous_channel
مشاهده در ایتا
دانلود
"سکوت اجباری"🇵🇸
:))
🌱 گفتم‌خدایا: از‌بین‌اون‌همہ‌گـناهی‌کہ‌کردم کدوم‌رو‌میبخشۍ؟ گفت:ان‌اللّٰھ‌یغـفر‌الذنـوب‌جمیعـا... همشو! تو‌فقط‌بیـا!
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 44 ریحانه: نمیدونم اسما هم آره.. آرین: مثبته دیگه!؟.. با دیدن ارباب تو چهار چوب در سریع بلند شدیم. اسما: جسارت نباشه ارباب ولی بله جوابشون مثبته و.. با نیشگونی که از اسما گرفتم ساکت شد ذوق از چشمای ارباب میبارید، اومدن نشستن صندلی چوبی و خراب کنار پنجره. آرین: با یک مراسم عقد بدون سر و صدا فقط با دوستای من و شما موافقید در عوض قول میدم مراسم ازدواج جبران کنم؟! سکوت کردم دستام یخ زده بود ارباب نگران نگاهی کرد.. ریحانه: ه. هرچی شما بگین.. آرین: میخوایید اصلا به خانوادم بگم تو عمارت برگذار شه. ریحانه: وااای نه اینطوری خیلی براتون بد میشه اون وقت من چیکار کنم.. دوباره سوتی و سوتی.. ارباب سر به زیر خندید و گفت کجا و چطوری باید مراسم برگذار شه.. (سبحان) مبارکه آرین جان ولی بد دردسری می افتی.. آرین: نمیتونم دیگه طاقت ندارم. راست میگفت.. از الان طاقت نیاورده رو به شدن با یک خانواده جدید با رگه ایرانی و لبنانی و زندگی با یک خانواده اسرائیلی.. حالا هم دوست داشتن دختری که محدودیت داره. (ریحانه) لباس عروس که پوشیدم به کل عوض شدم من این بودم؟! باورم نمیشد، روزی باید صد بار خدا رو شکر میکردم مردی جلو راهم قرار داد خوی وحشی گری نداره رفتیم پایین و کنار آقا آرین نشستم که صدایی در گوشم گفت:. آرین: این تسبیح فیروزه برای شماست! البته یکیم هست اون بعدا به دستتون میرسه. آروم لبخندی زدم و تسبیح رو گرفتم بوی حرم امام رضا (ع) رو میداد در همین افکار بودم که عاقد گفت:. عروس خانم ریحانه حسینی ایا وکیلم شما را با مهریه معلومه به عقد دائم آقای آرین سجادی در بیاورم؟!. سرم رو انداختم پایین مکث کردم، موج نگرانی تو چشماش دیده شد.. آروم و مظلوم و خیلی آروم گفت:.. نمیخوایید جواب بدید؟!. با لرزش صداش مکثم رفت لبخندی زدم.. با اجازه آقا امام زمان (عج) و بزرگتر های جمع... بله. همه شروع کردن به دست زدن نوبت که به آقا آرین که رسید تعلل نکرد و بله رو گفت بعد انجام مراسمات آقا آرین برگشت سمت من.. آرین: بریم گلزار شهدا؟!. با خجالت سری تکون دادم و رفتیم گلزار ساعت ۳ شب و چیزی تا نماز صبح نمونده بود.. ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 45 نشستیم کنار شهید گمنام.. آرین: من شما رو از همین شهید خواستم که خداروشکر بهم داد بعد رو کرد سمت مزار و گفت:.. داداش شرمنده خیلی سرت غر زدم زن میخوام فکر کنم دیگه از دستم به ستوه اومدی دادی😂 داشتم به حرفش آروم میخندیدم که دستم رو گرفت، قلبم شروع به تپیدن کرد.. آرین: ریحانه تا آخر باهامی؟ زندگی من سختی زیاد داره! نگاهی به چشماش کردم، این چشمایی که رنگ اسمون بود بی قراری خاصی داشت لبخندی زدم. آرین: هستم! ♥️ آرین شیرین خندید و بلندشد. بیا چشمامون رو ببندیم بریم سمت مزار شهیدی تا ده بشمریم هرکی افتاد ازش کمک بگیریم. ریحانه: باشه. چشمام رو بستم و شمردم. اقا آرین کنار شهدای دفاع مقدس بود اما من؟! یک جای خالی و بدون شهید.. ریحانه: آرین برا من شهیدی نبود. آرین؟! من بهش گفتم آرین؟!.. آرین: ای جانم اشکال نداره عزیزم انشالله یک شهیدی میاد کمکت میکنه😂 اولین نماز صبحمون رو همراه با باران تو گلزار شهدا خوندیم میشه گفت بهترین روز زندگیم بود ولی باید برمیگشتم عمارت.. آرین گفته بود هوام رو داره. ( عمارت) لیلا: هوووی دختره گمشو حیاط برف ها رو پارو کن. ریحانه: اما خانم بیرون سرده. لیلا: خفه شو تا خفت نکردم گمشو زود باش. آروم چشمی گفتم و رفتم حیاط یک هفته گذشته بود و من چشم انتظار آرین.. محکم پارو میزدم و سرما تا مغز و استخوانم رفته بود و لباس گرمی نداشتم، داشتم پارو رو برمیگردوندم که خورد تو سر خان با ترس نگاه کرد.. ریحانه: ب. ببخشید.. عم.. دی نب.. با سیلی که خوردم شوری خون تو دهنم حس کردم این لکنت همیشه تو ترس با من همراه بود. خان: رمضااااان این دختره رو ببر تا به حسابش برسم! از سرما میلرزیدم دستم رو به دیوار تکیه دادم. خ.. خان التماستون. میکنم. ن.. نزنی... با فرود اومد شلاق روی بدنم جیغی کشیدم و ضربه و ضربه و ضربه... هرچه التماس کردم جوابی نداشت سرم دیگه طاقت نداشت این ضربه ها رو سرم به شدت درد میکرد و با هر فرود اومدن جانم در میرفت چشمام داشت رو هم میرفت فریاد آرین شنیده شد و سیاهی مطلق.. ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ «؏ـِشق‌یَعنۍ‌استُخوان‌ویِڪ‌پِلآڪ! سآل‌هاتَنهآ؎ِتَنھآزیرِخآڪ...!ジ
『🌿🌚』 باور کن‌؛ خوب‌بودن‌سخت‌نیست ماسختمیگیریم بخندجانم با لبخند زیباترے..(;♥️′ · –·–·–·–·–·•❀•·–·–·–·–·– ·
🌪 محض‌اطلاع‌کسایی‌که‌میگن...؛ خدا‌مارو‌فراموش‌کرده... اخه‌رفیق...؛ یه‌نگاه‌بنداز...؛ اگه‌تورو‌فراموش‌کرده‌بود‌که...؛ امروز‌صبح‌بیدارت‌نمیکرد.:)!
چه‌بسا‌هنگام‌گناه‌مرگ‌فرا‌برسد!!
[نگرانم‌پس‌از‌مـردن‌من‌برگردی💙‌‌‌‌‌] سر‌عاشق‌شدنم‌لطف‌طبیبانه‌توست ور‌نه‌عشق‌تو‌کجا‌این‌دل‌بیمار‌کجا..:)!
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 46 ( نفیسه_مادر الناز) خان دختره رو میزد که صدای فریاد آرین بلند شد. آرین: چــیـکــار داریــد مــی کــنــید؟! سریع اومد و خدمتکار رو بغل کرد و میبردش سمت اتاق. خان: آرین چه غلطی میکنی تو هان؟! بذارش زمین. آرین هیچ جوابی نداد. .. همه فقط نگاه میکردیم. خان: با تو ام کر شدی؟! آرین: این خدمتکار و تمامی خدمتکاری اینجا هرکسی باشن آدم هم هستند از این به بعد چه خدمتکار زن چه خدمتکار مرد ضربه ای بهشون برسه با من طرفه! نفیسه: هع رفتی طرف گدا گشنه ها رو میگیری؟ آرین: گدا گشنه شمایید که ذهنتون قدرت رو گدایی میکنه! خان: پس همین دختر رو هم بردار و گمشو تلاویو! آرین پوزخندی زد و رفت. ( اسما) آقا آرین آروم ریحانه رو گذاشت رو تخت و رنگ پریده هرچی دکتر میگفت آماده میکرد و انجام میداد که یک روز هراسان از در وارد شد. آرین: اسما خانم.. اسما خانم بلند شید کمک کنیم ببریمش ریحانه رو.. اسما: چی شده آقا؟! آرین: به همکارم سبحان سپردم شما رو ببره لبنان اونجا همه چی رو میفهمید. ریحانه آروم چشماش رو باز کرد و لب زد.. آرین... آرین.. جان آرین؟ بلند شو عزیزم باید بری. آروم از دستاش گرفتیم و راهی در شدیم به ریحانه که جریان رو گفتم خواستیم سوار شیم که صدایی اومد.. خان: افسر نفوذی خاندان میکشمت عوضی.. با صدای تیر گوشای ریحانه رو گرفتم و سوار شدیم. بین راه شدید گریه میکرد.. ریحانه: ولم کنییید توروخدا ولم کنید آقا سبحان خواهش میکنم برگردون من رو آرین مونده من باید بدونم چه اتفاقی افتاده... ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 47 سبحان: آروم باشید ریحانه خانم آرین راهی پیدا میکنه فرار کنه شما هم الان میرید فرودگاه به مقصد لبنان اسما خانم همه چی رو گفتن بهتون پس خیالتون باشه! ( عمارت) آرین: چی داری میگی خان چه نفوذی؟ من به اصرار شما وارد نظام ایران شدم حالا دارید میگی نفوذی؟! خان: پس آرشام چی میگه!؟ تو موقع عملیات انتحاری کدوم گوری بودی؟ چرا شکست خوردیم؟!. آرین: لابد تقصیر منه؟ شما هیچی از اون عملیات به من نگفتید که اگه گفته بودید نیرو ها رو جمع میکردم به کارتون برسید برید بیینید آرشام چه گندی زده سر من میندازه. خان عصبانی وارد اتاق شد که ارشام جلو اومد.. ارشام: ای جان مثل اینکه تازه عروست نتونست فرار کنه! برو خدات رو شکر کن کاری نکردم همه بفهمن زنته فردا منتظر باش. آرین عصبی دستاش رو مشت کرد. چی داری میگی؟!. ارشام باپوزخندی از کنارش رفت!. صبح ارین با اشعه نوری که به چشمش میخورد بیدار شد و دوباره با صدای همهمه عمارت گوشاش رو گرفت ولی با یاد ریحانه سریع از جا پرید و رفت بیرون که با جمعیت حیاط مواجه شد! آرین: آقا رمضان چی شده؟ رمضان: میخوان دختره رو به جرم فرار با شلاق بزنن جون بده.. ( ریحانه) دستام بسته بود ضرباتی که روی صورتم فرود می اومد روح از تنم جدا میکرد، چشمم به آرینی که فریاد میزد و میخواست بیاد جلو افتاد، انقدر آشفته ندیده بودمش با چیز هایی که ازش فهمیده بودم خوشحال بودم از این خانواده نیست، آرین نه ثامر.. با ضربه ای که به سرم خورد دنیا روی سرم چرخید و بستن چشمام مساوی شد با دو زانو افتادن آرین روی زمین.... چقدر گذشت؟! چند ساعت؟ چند روز؟ آروم چشم هام رو باز کردم اسما گریان بالا سرم بود نگاه اطراف کردم آرین نبود. اسما: نگرد ریحانه.. نیست. ادامه دارد. کپی جایز نیست🛑
رسما دیوونه شده بود انگار هیچ چیز نمیشنید دو هفته ای بود که فقط برای پیدا کردن میدوید نه خواب داشت نه خوراک اما به لطف دکتر سهیلی با تزریق زوری یک آرامبخش خوابید! بدنش کوره آتش بود و در عین حال از سرما میلرزید. چطور شده که گم شدن معشوق چنین بلایی سرش اورده؟! حق داشت خیلی حق داست.. اگر این اتفاق برای منم می افتاد به این روز نمی افتادم؟! آرین قصد باور کردن نداشت. سخت بود باورش.. جقدر در این دو هفته از شدت از حال رفت؟ اما باز مثل بچه های تخس بلند شد و دوباره همان میسیر رو رفت. داشت خودش را در دل شیر جا میداد و میکشید بیرون. این ها کافی نبود.. درد آرین فراتر از باور کردن بود، درد آرین که خواهد افتاد یا افتاده هست بود... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1009385788Cf9d67b6ae2 پارت واقعی‼️