#رمانریحانه
#پارت ۶۲
گوشیم رو گذاشتم کنار رفتم روی تخت دراز کشیدم....
اصلا نفهمیدم چی شد که خوابم برد ولی وقتی چشم هایم رو باز کردم ساعت ۲۰:۳۰بود از اتاقم رفتم بیرون.
اذان و گفته بودن و منم نماز نخونده بودم آخه عادت داشتم نمازم رو اول وقت بخونم، رفتم پایین که وضو بگیرم.
داداش شهاب و محمد هادی روی مبل نشسته بودن با کلی چیپس و پفک جلو شون داشتن فیلم می دیدن.
مامان هم داشت توی آشپزخانه با موبایلش کار می کرد.
–سلام.
شهاب:سلام ریحانه.
مامان:سلام.
محمد هادی:سلام .
رفتم کنار مبل....
–بدون من می خورید؟
محمد هادی با وحشت گفت:داداش شهاب اون چیپس رو از جلوی دستش بردار الان همه رو می خوره.
–وا مگه هیولا هستم من؟
محمد هادی:دسته کمی ازش نداری...
–من اصلا چیپس می خورم محمد هادی خان؟
محمد هادی:نه تو اصلا لب نمیزنی....فقط من می خورم....اون همه چیپس و خوراکی که توی کمدت قایم می کنی بعد که کوثر و دوست هات میان می خورید چیه؟یدونه ش رو هم به من نمی دید ...
–من؟
محمد هادی:بله شما....همین الان هم در کمدت رو باز کنی توی کمدت پره... فقط نمی دونم چرا چاق نمیشی.
–چقدر پرویی واقعا محمد هادی،من کی این کار رو کردم؟
محمد هادی:همیشه.
شهاب:آره ریحانه؟
–نه بابا جوک میگه.
محمد هادی:اگه راست میگی ریحانه خانم بیا بریم توی اتاقت به همه نشون بده که هیچی نداری....
–باشه مچم رو گرفتی....
بعد یه مشت گنده چیپس برداشتم و گذاشتم دهانم.
مامان:زیاد نخورید الان شام حاضر میشه.
رفتم و وضو گرفتم و نماز خوندم.
ادامه دارد....
🔅 مردی هنوز چشم به راه جواب ماست
🚩 همهمون مطمئنیم که اگه سال ۶۱ هجری بودیم، امام حسین رو تنها نمیذاشتیم. «یا لَیتَنِی کُنتُ مَعَکُم» هم وِرد زبونمونه.
◽️ #تاحالا_به_این_فکر_کردین که همین الانم یکی هست که «هَل مِن ناصِر» میطلبه؟ یکی هست که تنهاست و منتظر لبیک ماست.
دلانہ✨
گناهکارم،
اگه تو سپاهتون نیستم!راضیام نیستم مقابلتون باشم
خودتون دستمو بگیرین آقا
بیام سمت خودتون(:
#دلانه
#اربابم
@barbaleshohada
عشـقراجستوجوڪن؛
کربلاڪهرفتـیبیـنالحـرمی
آنجاست !♥️'
#حسینجــانم
🌱 •°•↷@barbaleshohada