سلام گلم، اول اینکه اون کلیپ تاریخ مرگ نمیگه شما فردا صبح ساعت ۸می میری که....میگه فکر کن"
بعد اینکه اگه دوست داشتید و مارو قابل دونستید می تونید بیاید پی وی تا راجبش صحبت کنیم🙂
@Afarejangenarm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان'عج'
کاش سربازت باشیم✋🏻
نه سربارت😔
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
مهسا جون این پیام برای شما اومده 😅
خیر گفتم که خواهرم زنده هست.
۱۲ساله بود.
همین دو هفته پیش🙂💔
#مهسا_بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داداش بزرگه…❤️
هركي داره قدر بدونه
❤️@dokhtarane_mahdavi313
چطوری امتحانامون ۲۰ بشیم👩🏻💼💛
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
•اول از همه به خودتون بگید من باید ۳بار این بخش هایی که امتحان دارم رو بخونم یه بار به صورت مطالعه یه بار تقریبا حفظ شده و در آخر کاملا حفظ شده بخونید . 🌸💛.
- - -
•به خودتون بگید که اگه این امتحانو ۲۰ شدم فلان چیز رو برای خودم میگیرم یا مثلا ۳ تا امتحانتون رو ۲۰ شدید یه چیز برای خودتون بخرید . 🏋🏽♂🍒.
- - -
•اگه درسی یا مطلبی رو نفهمیدید با یه خودکار رنگی به زبون ساده توضیح بدید برای خودتون تا متوجه بشید . 🍭💕.
- - -
•کنار دفترتون یا هر مطلب جوک یا یه نقاشی مینیمال بکشید که درس خوندن براتون عذاب آور نباشه . 🥝🌸.
- - -
•کنار دستتون یه آبمیوه یا یه خوراکی بیارید که هر وقت خواستید بخورید . 🥤🧡.
♡- - - - - - - - - - - - - - - - ♡
@dokhtarane_mahdavi313
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_وسوم
لباسم و عوض کردم و ناهار خوردم بعد گوشیم برداشتم.
امیر:سلام برگشتی؟
ساعت 2:25برام فرستاده بودم و اون موقع ساعت 2:35بود.
–سلام آره....
امیر: خسته نباشی عزیزم
–ممنونم.
امیر:تو بابات چی کاره بود؟
–پزشک، پدر تو چی؟
امیر:فرش فروشی داره....
–آهان.
امیر:دیگه چه خبر؟
–هیچی امشب پدرم میاد.
امیر:مگه کجا بوده؟
–انگلیس....
امیر:نه بابا؟
–آره.
امیر:چرا تو نمیری؟
–چون دوست ندارم.
امیر:اوهوم.
–ببخشید من امروز خیلی کار دارم نمی تونم زیاد چت کنم باید برم.
امیر:باشه عزیزم.
–خداحافظ.
امیر:خداحافظت.
گوشیم و گذاشتم کنار نشستم سر درسم.
ساعت ۳ بعد خوردن ناهار رفتم جلوی آینه ،اتو مو رو برداشتم موهام قشنگ اتو کشیدم تا کاملا صاف شد.
موهام رو از جلو بافتم پشت موهام رو هم دو تا بستم !
رفتم جلوی آینه و یکم آرایش کردم.
یک شلوار مشکی تنگ پوشیدم با یک بافت قرمز.
روی بافت یک مانتو مشکی جلو باز پوشیدم و شال قرمز سر کردم چکمه مشکی پوشیدم و کیفم برداشتم و رفتم بیرون ....
مامان:کجا؟
–پارک ! قرار دارم.
مامان:باشه خداحافظت.
–خداحافظ.
توی راه از مغازه یکم خوراکی خریدم و رفتم ....
شیرین جلوی پارک با النا وایساده بود.
–سلام بچه ها.
شیرین:سلام پارمیس جون.
النا:سلام.
چند دقیقه بعد یلدا و مهسا اومدن و وارد پارک شدیم،با اینکه وسط هفته بود اما پارک خیلی شلوغ بود .
یه جا زیر انداز انداختیم و مشغول صحبت کردن و خوراکی خوردن شدیم.شال منو النا و یلدا افتاده بود یهو یه پسر جوونی که داشت رد می شد و سرش پایین بود گفت:آبجی ها روسری تون رو سر کنید.
النا:برو بابا دوست دارم.
یلدا:شما نگاه نکن خب!
پسر جوون:اگه می خواستم نگاه کنم نمی گفتم روسری تون رو سر کنید.
یلدا چشم قره ای بهش رفت و شالش رو سر کرد.
منم شالم پوشیدم.
النا هم شالش انداخت سرش.
پسره رفت.
النا:چیکار به کار بقیه دارن!
–بچه ها.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس