قسمت هفدهم : شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم … چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم … – تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ … بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود … – هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ … در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم … – علی … – جان علی؟ … – می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ … لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار … – پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ … – یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن … من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده … سکوت عمیقی کرد … – همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی … چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی … راست می گفت … من حزب باد و … بادی به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم …
قسمت هجدهم : علی مشکوک
من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود … سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد … واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید … سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد … زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش … یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد … شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … ا
ما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد … زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد … – خانم ما … چرا اخم هاش تو همه؟ … چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش … – نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ … حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …
﷽❣ #السلام_علیک_یابقیةالله❣﷽
سلام اے مونس دلهای خستہ
سلام اے مرحم قلب شڪستہ
نظر ڪن بر دل آن شیعہ اے ڪہ
بہ امیدے سر راهت نشستہ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تقرب_به_امام_زمان_ارواحنافداه🌼
🔅محبتتان را متوجه خدا و متمرکز اهلبیت علیهمالسّلام کنید. و با اظهار محبت، محبتتان را شکوفا کنید.
1⃣ یک راه اظهار محبت این است که بنشینید قربانصدقهی امام زمان ارواحنافداه بروید.
برای سلامتی امام زمان ارواحنافداه نذر کنید، صدقه بدهید، صلوات بفرستید و دعا و زیارتنامهی ایشان را بخوانید. یک راهش این است.
2⃣ راه دیگر این است که خودت را آنطوری که امام زمان ارواحنافداه میخواهد و میپسندد بسازی و تربیت کنی.
انسان مثلا میبیند من حسود و بدخواه هستم، بخل و خساست دارم. اینها صفاتی است که آقا میفرماید: «از آنها دوری کنید. چرا؟ چون ما از این صفات بدمان میآید. مایهی سخط ماست.»
⬅️یک محب، اینها را از خودش دور میکند.
✴️ استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۲ 💢 #قسمت_دوم .......سفیانی سپاهی را به مدینه فرستاد وتوانست این شهر را ه
💢سفر به آینده تاریخ قسمت ۳💢
#قسمت_سوم
امروز، روز بیست وپنجم "ذی الحجّه" است. ما تا زمان ظهور، پانزده روز فرصت داریم.
همسفر خوبم❗️ آیا موافقی که با هم به اطراف کوه ⛰"ذی طُوی" برویم❓
حتماً در دعای ندبه، این جمله را بسیار خوانده ای: "أبِرَضْوی أم غیرها أم ذی طُوی".
اکنون برخیز🚶♂ وبا من به کوه ⛰"ذی طُوی" بیا. وقتی از کعبه 🕋به سوی مدینه 🕌حرکت کنیم، حدود پنج کیلومتر که برویم به آن کوه⛰ می رسیم.
نگاه کن❗️ ده نفر از یاران امام، در بالای این کوه جمع شده اند.
شاید بگویی: مگر امام سیصد وسیزده یار ندارد، پس چرا آنها فقط ده نفرند❓🤔
این ده نفر یاران مخصوص او هستند که زودتر از همه خدمت امام رسیده اند؛ امّا آن سیصد وسیزده نفر، حدود چهارده روز دیگر به مکه خواهند آمد.
امام زمان بر فراز کوه ذی طُوی ایستاده است ومنتظر است تا خدا به او اجازه ظهور بدهد.🤲
آیا می دانی آن عبایی که بر دوش امام زمان است، عبای پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می باشد❓
آن عمامه زرد رنگی را که بر سر دارد، می بینی❓ این، همان عمامه رسول خداست.
گوش کن❗️
امام به یاران خود می گوید: "می خواهم یک نفر را به سوی مردم مکه بفرستم".
👌این یک مأموریت مهم است.
چه کسی به عنوان نماینده امام به سوی مردم مکه خواهد رفت❓
اکنون امام یکی از یاران خود را برای این کار مهم انتخاب می کند.
نام او "سید محمّد" است. امام به او دستور می دهد که به سوی مردم مکه برود وپیامی📜 را به آنها برساند.
آیا می خواهی این پیام را بشنوی❓
گوش کن❗️ پیام امام این است...
🔚#ادامه_دارد....
✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات