eitaa logo
سُلالہ..!
261 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و هشت : مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت … علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون … روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد … من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود … اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست … تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم … هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه … بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه … زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد … تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
بیست و نهم : جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود … چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … . – برو بگو یکی دیگه بیاد … بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … . – میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود … سرش رو بلند کرد و گفت … . – خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … . – برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود …
قسمت سی : طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم … اما تماس ها به سختی برقرار می شد … کیفیت صدای بد … و کوتاه … برگشتم … از بیمارستان مستقیم به بیمارستان … علی حالش خیلی بهتر شده بود … اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد … به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود … . – فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای … اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی … خودش شده بود پرستار علی … نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم … چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه … تازه اونم از این مدل جملات … همونم با وساطت علی بود … خیلی لجم گرفت … آخر به روی علی آوردم … . – تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ … من نگهش داشتم… تنهایی بزرگش کردم … ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم … باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه … و علی باز هم خندید … اعتراض احمقانه ای بود … وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ..
اینم از رمان بی تو هرگز پارت شب 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°|🌷🌱|°• شایدهارادوربریزیم، کاش‌این‌جمعه‌بیاید . . .✨
💟⇦•به خـودت نگاه کن٬در طول روز چن تا گنـاه می کنی؟؟؟!!! ✳️⇦•چه لذتی در گناه وجود دارد؟ وقتی بدانیـم با این گناه نافرمانی ڪسی را کردیم که یک عمـر نمڪش را خوردیم 💠⇦•چه لذتی در گناه می تواند وجود داشته باشد؟! وقتی در پـس هر گناهی قـلب مبارک امامت را می شڪنیم و ظهورش را عقب می اندازیم غیبت امام_زمان (عج) همان خانه نشینے علیـست ...💔 فقط چند سالے❗️ طولانی تر
⚠️ میگفت: امام زمانه، امام جمعه نیست که فقط جمعه ها به فکرشی..!:)💔 +راست میگه:)
🌹✨ ایــن خانم مسلمانے ستــ کہ در لنــدن زندگے میکند... میگوید: مثــل همیشہ در متــرو نشستہ بودم و مثل همیشہ افرادے بہ مـن خیره شده بودنــد (از روے کنجکاوے یا تأســف، یا شایـد هم تنـــفر) کہ برایم مهــم نبود!😇 ‌ ‌ یکــ خانمے روبروے من نشسته بود کہ بہ من نگاه میکــرد و من تا نگاهش میکردم تا لبخند بزنم ( لبـــخند البتہ پیدا نیسـت از زیر ایـن حجــاب) نگاهــش را سریــع برمیگرداند کہ مثلا من را زیر چشمی دید نمیزده..☹️😅 ‌ اینقـدر این کار را تکرار کرد کہ من با خودمــ گفتم: حتما بـرم باهاش صحبت کنم و توجیه ش کنـم ... دیدم بلند شــد، کیفـش را برداشت و همیــن کہ خواست پیاده شود ، سمت من آمد و یکــ کاغذے را تا کرد و به من داد و رفت!😳 ‌ ‌ با خودم گفتم چے میتونہ باشہ؟ شوخے بچہ گانہ؟!😐 تهدید بہ مرگــ؟ 🙄 آدامس جویده شده لای کاغذ؟😑 ‌ کاغذ را که باز کــردم نوشتہ بود: تو در حجابــت زیبا هستے، درست مثل ماه کامل در آسمان شب!!🌙 ••࿐‌
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وای بچه ها اینو حتما ببینین چه صحنه ای شده اینجا 😍😻 💔😊ایشالا قسمت هممون