#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجاه
النا روی مبل لم داده بود داشت با گوشیش کار می کرد.
نشستم کنارش و زدم روی شونه اش
-چطوری؟
النا خودش رو روی مبل صاف کرد و جواب داد:خوبم...
رها سریع سه تا لیوان چایی آورد.
رها:بفرمایید.
-مرسی...
رها نشست کنارم روی مبل.
رها:یه خبر خوب.
-چیه؟
النا:رها توی یک لباس فروشی کار پیدا کرده!
-واقعا؟؟؟؟؟؟
رها:آره
-آفرین رها
رها:از ساعت 8صبح تا 2بعد از ظهر اونجا کار میکنم،یعنی ساعت هایی که شما توی مدرسه اید.
-خوبه ولی....
رها:ولی چی؟
-ولی تو بالاخره باید یه مدرسه ای ثبت نام کنی رها.....اینجوری نمیشه!
رها:ببن من دیگه نمی خوام درس بخونم،می تونم کارهای دیگه یاد بگیرم مثل خیاطی و عکاسی و....
به حرف هاش بی توجهی کردم.
حدودا ساعت 2 بود که برگشتم خونه.
لباس هامو عوض کردم و رفتم توی اتاق که با مامان صحبت کنم.
مامان روی صندلی نشسته بود و داشت یک شالگردن می بافت.
منم نشستم روی تخت.
-مامان
مامان :جانم؟
-می تونیم رها رو توی مدرسه ثبت نام کنیم؟
مامان :کدوم مدرسه؟
-نمی دونم،هرمدرسه ای....فقط رها مدرسه بره!
مامان :نمی دونم،نمره های خوبی که نداشته اخراج هم شده....دیگه من نمی دونم.
-مامان می تونید برید با پدرش صحبت کنید؟
مامان :پدرت باید صحبت کنه...
-میشه شما بهش بگی؟
مامان :باشه
ادامه دارد.....
سُلالہ..!
ادمینی که پیامش پاک میشه دیگه پیام نده🔫😊
آره با همون تفنگ مدیر میکشتمون😂🤣