eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ من مانند افسران جنگ سخت... بر افسریٺم بر جنگ نࢪم پایندھ ام!✌️🏻 ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ تلاش ڪن ڪہ تمام ࢪوز ھاے عمࢪت ࢪا زندگے ڪنے ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
ࢪیحانہ اݪنبے^^ ……………………………........…………<𑁍> ✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫ خیلی گوگولیه ✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫ ..............................................<𑁍> ۞☽︎.. ••
پیـر‌میخانہ‌ما‌اشرف‌مخلوقات‌است (: 🚶🏿‍♂
ࢪیحانہ اݪنبے^ ..............................................<𑁍> ۞☽︎.. ••
تیشرت آبی با شلوار مشکی و مانتو سبز که گل های زرد داشت پوشیدم. روسری مشکی سر کردم و کوله پشتی سفید برداشتم. رفتم داخل حال،مامان داشت تلویزیون نگاه میکرد. مامان:کجا؟! -با بچه ها میخوایم بریم پارک. مامان:زود بیا. -چشم. رفتم دنبال محدثه و همراه هم رفتیم پارک. زیر انداز پهن کردیم و نشستیم. انقدر گفتیم و خندیدیم که خسته شدیم. وقتی رسیدم خونه سریع رفتم حموم. تیشرت سرمه ای با شلوار مشکی پوشیدم و موهام رو خشک کردم. گوشیم رو برداشتم و یکم داخل اینستا گشتم. داشتم پیج محدثه رو نگاه میکردم که یکی پیام داد(سلام خانمی) من(شما) گفت(همون که دیوونته) من(مزاحم نشید) گفت(نکن دیگه خانمم) من(اشتباه گرفتی) گفت(اسمت چیه) من(فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه) گفت(عه خانمی نکن) من(مزاحم نشو) گفت(اسم من حامده) من(چیکار کنم) گفت(اسم تو چیه) دیدم بهترین راه اینه که دیگه جواب ندم. اینترنت رو خاموش کردم و رفتم داخل حال. تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه سه. یکم سریال نگاه کردم و بعد کمک مامان شام رو آماده کردم. وقتی بابا اومد شام رو خوردیم. داشتم اتاقم رو تمیز میکردم که بابا اومد داخل اتاق. بابا:اجازه هست بابا؟! -این چه حرفیه بابا جون،بفرمایید. بابا روی تخت نشست و گفت:دختر بابا. -جانم؟ بابا:فردا شب قراره برات خواستگار بیاد. یک لحظه قلبم وایساد.....یعنی چی آخه......من نمیخوام ازدواج کنم. -بابا جون...... بابا وسط حرفم پرید و گفت:عزیز بابا یک لحظه صبر کن،پسر خوبیه،خانواده خوبی داره،شغل خوب داره،ماشین داره،خونه داره. -بابا جون من الان نمیخوام ازدواج کنم. بابا:نمیشه که دختر بابا. -الان نمیخوام بابا،تو رو خدا. بابا:ای بابا حالا بزار بیان دخترم. ادامه دارد....................
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ .🌱. هرکی‌آࢪزوداشته‌باشه خیلے‌خدمت‌کنه ...!🕊 یه‌گوشه‌دلت‌پا👣بده، شهدا‌بغلت‌میکنن...❤️ • ـ ما‌به‌چشم‌دیدیم‌ایناࢪو... ـ ازاین‌شهــدا‌مدد‌بگیرید،🖐🏼 ـ مدد‌گرفتن‌از ࢪسمه... • دست‌بذاࢪࢪوخاک‌قبر‌شهیدبگو... حُسین‌به‌حق‌این‌شهید،🥀 یه‌نگاه‌به‌ما‌بکن..💔 📪|• ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ •زِندگیاتونُ‌وَقفِ‌امام‌زَمان‌ڪُنین ...🌼 •وَقفِ‌جِبهه‌‌ی‌فرهَنگے...👣 •وَقفِ‌ظُهور...💪🏻 •وَقتے‌زِندگیاتون‌این‌شِکلے‌شه☺️↷ •مَجبور‌میشین‌ڪه‌گناه‌نَڪُنید...✨ •وَ‌وَقتیم‌ڪه‌گُناه‌هاتون‌‌ڪَمتر‌شُد •دَریچه‌اۍ‌از‌حَقایق‌بِه‌روتون‌باز‌میشہـ🔗 •اون‌وَقته‌ڪه‌میشین‌ شَبیهِ 🕊🌷 ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ همـش میگفټ... مـنم باید بــرم...! بہش گفتن خـانومِتو بـا یہ بچہ ڪوچیڪ تنہا میزارۍ میری سوریہ! سختش نیســٺ؟! گفـت: زَنَمو.... بَچَمو.... همہ هفټ جد و آبادم.... فداۍ ڪاشی حرم بی بی زینـــــــب :)♥️🍃 بہ یاد داداش مصطفۍ ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ این ࢪا ھرگز فࢪاموش نڪنید!!تا خود ࢪا نسازیم و ٺغییࢪ ندهیم جامعہ ساختہ نمےشود!! شہید_ابراهیم_هادے ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
رفقاآ! شبتونـ.. معطࢪ بہ ؏ـطࢪ (شـــــہـــــدا)🍂 ......................................᪥𖣘.... https://eitaa.com/dokhtarane_mahdavi313 ❁ .. .. ❁ ❁ .. .. ❁
رفقاآ! شبتونـ.. معطࢪ بہ ؏ـطࢪ (شـــــہـــــدا)🍂 ......................................᪥𖣘.... https://eitaa.com/dokhtarane_mahdavi313 ❁ .. .. ❁ ❁ .. .. ❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࢪیحانہ اݪنبے^^ ……………………………........…………<𑁍> ✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫ صــبــحــتــون بــخــیــر✨ ✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫ ..............................................<𑁍> ۞☽︎.. •• ۞☽︎.. ••
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ از رفیق تا شهادت انشااللّٰه🍃 ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ تو آن حال خوبے که مےخواهمش... ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
ࢪیحانہ اݪنبے^^ ……………………………........…………<𑁍> ✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫ ❰ ❌باٺمـامِ‌وجـودگنـاه‌ڪࢪدیـم؛ نـه‌نعمٺ‌هایـش‌ࢪا ازمـاگࢪفـٺ؛ نـه‌گناهانمـان‌ࢪا فاش‌ڪࢪد! اگـربندگی‌اش‌ࢪا‌میڪردیمـ چـه‌میڪࢪد!.."🙂🖐🏻💔 ❱ ✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫ ..............................................<𑁍> ۞☽︎.. •• ۞☽︎.. ••
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ ~شهادت را نه در جنگ، بلکه در مبارزه می دهند! ✋🏼~ ••ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم... غافل از آن که شهادت را جز به اهل درد ندهند . . .🐚🙃 🏷 *درد حق داری یا نه؟!* ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
پایان فعالیت صبحگاهی ✨ امیدوارم راضی بوده باشین
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ ~شهادت را نه در جنگ، بلکه در مبارزه می دهند! ✋🏼~ ••ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم... غافل از آن که شهادت را جز به اهل درد ندهند . . .🐚🙃 🏷 *درد حق داری یا نه؟!* ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_شصت_وچهارم تیشرت آبی با شلوار مشکی و مانتو سبز که گل های زرد داشت پوشیدم.
-حالا کی هست باباجون؟ بابا:پسره دوستمه،پدرش پزشکه،20 سالشه اسمش هم سپهر امیری هست ...خودش هم کار میکنه هم درس میخونه. با اینقدر گفت که قبول کردم بیان وقتی بابا رفت بیرون روی تخت دراز کشیدم...اصلا نفهمیدم چیشد که خوابم برد ولی صبح با صدای بابا بیدار شدم. بابا:دخترم.... از روی تخت بلند شدم. -سلام باباجون. بابا‌:سلام عزیزم. -صبحتون بخیر. بابا:پاشو دخترم امروز خیلی کار داریم... -چشم. سریع دست و صورتمو شستم و صبحانه خوردم. کمک مامان کردم و خونه رو تمیز کردیم. ساعت 7 بود.....پاشدم رفتم داخل اتاق. یک مانتوی یاسی بلند پوشیدم و روسری سفید سر کردم و رفتم داخل سالن و روی مبل نشستم یهو زنگ در به صدا در اومد و آقای امیری وارد شدن. یه پسر باهاشون بود فهمیدم سپر همونه. یه خانم تپل هم باهاشون بود که مادر سپهر بود. وقتی نشستن مشغول صحبت شدیم بعد کلی صحبت قرار شد منو سپهر بریم داخل اتاق من و باهم صحبت کنیم. وقتی وارد اتاق شدیم من روی تخت نشستم و سپهر روی صندلی نشست. سپهر:شما تک فرزنند هستید؟ -بله،شماچی؟ سپهر :من یک خواهر و یک بردار دارم. -عه چه خوب...من خیلی دوست داشتم خواهر یا برارد داشته باشم. سپهر خندید. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
ࢪیحانہ اݪنبے^^ …………………………….......…..……<𑁍> ✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫ "✨🌙" رفیق! حضورت‌‌کنارم‌مانند‌نسیمۍ‌زیباست بر‌درخت‌هاۍ‌سر‌سبز😌🌿؛ ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌. ✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫ ............................................<𑁍> ۞☽︎.. ••