eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزم 🦋 ممنونم💙 بمونی برامون 💟
سلام نظر لطفتون بانو🦋
🦋بسم الله الرحمن الرحیم 🦋 🌸کتاب سه دقیقه در قیامت 🌸 ......... قسمت نهم ............ 🍁موضوع: مجروح عملیات🍁 به علت نزدیکی محل عمل به مغز احتمال نابینایی و احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد. 😢 این عمل فقط با اصرار بیماران انجام می‌شود . با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم. با همسرم که باردار بوده ودر این سال ها سختی های بسیار کشیده بود. خداحافظی کردم، از همه حلالیت طلبیدم و با توکل بر خدا راهی بیمارستان شدم🙂😞 وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس می‌کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمیگردم. تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد من در همان اول کار بیهوش شدم.... 😰 ادامه دارد. ♥️@ipqtfgu
🦋بسم الله الرحمن الرحیم 🦋 🌸کتاب سه دقیقه در قیامت 🌸 ......... قسمت دهم ............ 🍁موضوع: پایان عمل جراحی🍁 عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم با مشکل مواجه شد. پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند. بعد از آن همانطور که پیش‌بینی می‌شد عمل با مشکل جدی همراه شد.😓 آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد. احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند، دیگر هیچ مشکلی ندارم. آرام و سبک شدم. حس زیبایی بود. از تمام بدنم جدا شدم. یک بار احساس راحتی کردم. 😇 سبک شدم با خودم گفتم خدا رو شکر از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم وصل بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم...😍 برای یک لحظه زمانی را دیدم که نوزاد ودر آغوش مادرم بودم. از روزهای کودکی تا لحظه که وارد بیمارستان شدن برای لحظاتی با تمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت. چقدر حال شیرینی داشتم.👱‍♂ در یک لحظه تمام زندگیم رو عملا دیدم. در همین حال و هوا بودم که جوان بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.... 👀😍 ادامه دارد. ♥️@ipqtfgu
🦋بسم الله الرحمن الرحیم 🦋 🌸کتاب سه دقیقه در قیامت 🌸 ......... قسمت 11 ............ 🍁موضوع:پایان عمل جراحی🍁 او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود نمی‌دانم چرا آنقدر او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد. محو چهره او بودم با خودم می گفتم چقدر چهره‌ی او زیباستـ چقدر آشناست. من او را کجا دیدم؟! 😢 سمت چپم را نگاه کردم... دیدم عمو و پسر عمه و آقا جان سی،( پدربزرگم) و..... ایستاده اند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمم نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. 🙂از اینکه بعد از سالها آنها را می‌بینم خیلی خوشحال شدم. زیر چشمی به جوان زیبارویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر اورا دوست داشتم. چقدر چهره اش برام آشناست. یکبار یادم امد. حدود ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد.... خواب حضرت عزرائیل..... مودب سلام کردم. حضرت ازرائیل جواب دادن. محو جمال ایشان بودم. که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟ با تعجب گفتم: کجا؟😳 بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم، دکتر جراح ماسک را از صورتش درآورد و به تیم جراحی گفت: دیگر فایده ندارد. بیمار از دست رفت و گفت: _خسته نباشید شما تلاش خودتون روکردید، اما بیمار نتوانست تحمل کند. یکی از پزشکان گفت.... ادامه دارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️@ipqtfgu
اینم از پارت های کتاب👆🏻
کپی از کتاب سه دقیقه در قیامت ؟برای هر قسمت ۵صلوات ✅
دوستان نظر هاتون رو درباره ی این کتاب زیبا به پی وی بنده 👇🏻 https://eitaa.com/Lhrpyb ویا در ناشناس بدید👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16240480904244
"براے نفس‌خودتونـ نقشہ بکشید...🖼 وگرنه‌نفسـ‌براے‌شمآ‌نقشہ‌میکشہ🌊‌" @ipqtfgu
توے‌جبهہ‌جنگ‌هم، ڪمربندِ‌ماشین‌رو‌مے‌بست. ازش‌پرسیدن‌: دیگہ‌توےاین‌اوضاع‌چرا؟ گفت:اخہ‌نمےخوام‌الڪےبمیرم من‌مےخوام‌شهیدشم... @ipqtfgu
شھید‌اسداللہ‌حبیبی: هی‌نگویید‌انقلاب‌برای‌ما‌چہ‌کرده، بگویید‌"من‌بہ‌عنوان‌یک‌شیعہ‌امام‌زمان" چہ‌کاری‌برای‌انقلاب‌و‌امام‌زمان‹عج› کرده‌ام؟! @ipqtfgu
ڪاش اینقدرے ڪه به گوشیامون وابسته ایمـ به قرآن وابسته بودیمـ...(:♥️ 🌱
وظیفه ۲۶ منتظران.mp3
3.32M
قسمت ۲۶ وظایف منتظران 🔵 خدمت و یاری به امام عصر 🎙️ @ipqtfgu
[🖇💌] - بہ‌جواناݩ‌عزیزتوصیہ‌میکنم، ‌که‌باقرآن انس‌بگیرید،باقرآن‌مجالست‌کنید. هربارےکه‌شماباقرآن‌نشست‌و برخاست‌کنید، یك‌پرده‌ازپرده‌هاےجهالت‌شما برداشته‌میشود'! یك‌چشمہ‌ازچشمہ‌هاۍنورانیت‌ دردل‌شماگشایش‌پیدا‌میکندوجارے مےشود. انس‌باقرآن ‌، مجالست‌باقرآن‌ ، تفهم‌قرآن‌ ، تدبردرقرآن؛ اینهالازم‌است🌿'! - @ipqtfgu
🔵 عاشورا بخوانید 🔴 در بسیاری از ملاقاتهایی که برخی بزرگان به محضر امام زمان داشته اند ان حضرت سفارش موکّد به خواندن زیارت عاشورا داشته اند. 🌕 چنان که در ملاقاتی که سید رشتی با امام زمان ارواحنا فداه داشته‌اند؛ و شیخ عباس قمی نیز در مفاتیح الجنان ان را نقل کرده است؛ امام عصر عجل الله تعالی فرجه به سید رشتی می‌فرمایند: که چرا عاشورا نمی‌خوانید؟ 🔶 و بعد سه بار می فرمایند "عاشورا، عاشورا، عاشورا". @ipqtfgu
السلام علیک یا امینَ الله @ipqtfgu
شیطان چه کسانی را وسوسه می‌کند؟ امام صادق علیه الاسلام: شیطان موفّق به وسوسه بنده‌ای نمی‌شود،مگر آن‌گاه که؛ 1⃣ او از یاد خدا روی بگرداند، 2⃣ امر خدا را سبک بشمارد، 3⃣ و در جایگاه نافرمانی از خدا قرار بگیرد، 4⃣ و فراموش کند که خدا بر کارهای پنهانی او آگاه است. ⬅️ اما وسوسه آنگاه که در دل جای گیرد، موجب گمراهی و ضلالت و کفر است. خدای عزّوجل از سر لطف، بندگانش را فرا خوانده و آنان را از دشمنی شیطان آگاه کرده است و فرموده: "همانا شیطان برای شما دشمنی آشکار است" زخرف/آیه۶۲ و نیز فرموده:"همانا شیطان دشمن شما است، پس او را دشمن خود بدانید" فاطر /آیه۶ مصباح الشریعه صفحه ۷۹ @ipqtfgu
هنوز هم نگرانی؟! یا با تمامِ وجود به خدا سپردی رفیق؟🌱
پروردگارِ من.. اگر تکیه گاهم تو نباشی، بسیار زودتر از آنچه که در تصور آید، فرو میریزم!✨
وقتی خدا دوستت داره، نیاز به گدایی محبت از بقیه نداری🧡
از امروز روزی ۴ پارت از رمان نگار داخل کانال قرار میگیره
رمان نگار من توی خانواده پولدار به دنیا اومدم. بابام اسمم رو نگار گذاشت. من تا ۱۰ سالگی خوشبخت بودم اما روز تولدم مامان و بابام رفتن بیرون. شب خیلی دیر بابام اومد پرسیدم : بابا مامان کو؟ بابا_رهات کرد و بی توجه به من به اتاقش رفت. من توی اتاق در رو بستم و خیلی گریه کردم جوری که یادم رفت کی خوابیدم. صبح که بیدار شدم بابام رفته بود شرکت از خدمتکارمون پرسیدم -زیبا جون زیبا:بله -میدونی مامانم چرا رهام کرد؟ زیبا- نه اما می‌دونم که...... و در گوشم چیزی گفت . شوکه شدم اما به روی خودم نیاوردم بابام برای شام که برگشت پرسیدم: بابا میشه من توی شرکتتون کار کنم؟ گفت: باشه و من تا بیست سالگی روز تولدم بالای کوه میرفتم توی یک غار که خودم با مامانم مرتب کرده بودم گریه میکردم و با خدا حرف میزدم و مرتب از خدا می‌پرسیدم: خدایا چرا مامانم رهام کرد؟ یک روز با ،بابام رفتم شرکت و بابا شریکش رو بهم معرفی کرد و گفت؛ نگار جان تو باید با آقا حسام پسر شریک من برین شمال و کارهای شرکت شمال رو به عهده بگیرید. من تا این حرف رو شنیدم زود از شرکت بیرون رفتم و به غاری که همیشه میرفتم و با خدا حرف میزدم رفتم. خیلی حالم گرفته بود. شروع کردم به نماز خوندن و قرآن خوندن. بعد از نماز صبح خوابم برد که خواب مامانم رو دیدم: مامانم رو زندانی کرده بودن چندتا زن دیگه هم بودن زود از مامانم پرسیدم:چرا رهام کردی مامان-رهات نکردم تا خواست بقیه حرف هاشو بزنه من از خواب پریدم باورم نمیشد چرا مامانم زندانی بود؟ ادامه دارد........
پارت ۲ رمان نگار فردا صبح با آقا حسام راه افتادیم. قرار شد باهم هم خونه باشیم. من چون چادری بودم برام سخت بود اما یاد این افتادم که حضرت زهرا جلوی نابینا هم حجاب داشت و من میراث حضرت رو یعنی چادر رو با خودم دارم.. چند هفته گذشت. وقتی از شرکت برگشتیم آقا حسام چادرم رو از سرم کشید و بهم گفت: دیگه نبینم جلوم چادر بزاری و روسری سر کنی و لباس بلند بپوشی.... چیه این عقب ماندگی ها جا خوردم زود چادرم رو از دستش کشیدم و گفتم: من میراث خاکی حضرت زهرا (س)رو از دست نمیدم... و زود چادر مشکی رو سر کردم و رفتم. باورم نمیشد . آقا حسام به نظر آدم معتقدی بود اما حالا فهمیدم بی ایمانه نمی‌دونستم چیکار کنم. شب وقتی خوابید رفتم چادر نمازم رو از خونه برداشتم و رفتم پارک اونجا آنقدر با خدا راز و نیاز کردم که خوابم برد. دوباره خواب مادرم رو دیدم این دفعه گفت: یک زنی به اسم زهرا باهات تماس میگیره باید حرف هاشو با ور کنی اون بهت میگه من کجام و چطوری از اینجا سر در آوردم از خواب پریدم. گیج شده بودم. دیدم نماز صبحه پاشدم و نماز خوندم ادامه دارد...........
عزیزان امشب محفل داریم
「♥️🖇•••」 ••من‌عـآشق‌آن‌رهـبرنـورانـےخویشم(:' 💖@ipqtfgu