در باره ی رمان هامون اینجا نظر بدید👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16260113888630
ناشناس رمان هامون👆🏻😍
برای ثبت صلوات ها به لینک زیر برید
ربات 🤖 صلوات ها رو ثبت میکنه
مخصوص کانال خودمونه👌👌
https://EitaaBot.ir/counter/iqc7h
لطــفا همه شـرکت کنیـــ👌ـد
#رمانریحانه
#پارت۴
شهاب رفت.
منم رفتم اتاقم.
گوشیم رو برداشتم.
۲تا تماس بی پاسخ از دختر خاله محدثه،
زنگ زدم بهش.
جواب داد.
+بله؟
–سلام محدثه خوبی؟
+سلام ریحانه خوبم،چرا گوشتیت رو جواب نمیدی دختر؟
–نشنیدم،کاری داشتی؟
+میای خونمون؟
–بهت که گفتم نمی تونم بیام ،چرا تو نمی یای؟
+چرا نمی تونی؟
–اصلا حال حاضر شدن ندارم محدثه.
+عه!خوب اگه اینطوریه منم حال حاضر شدن ندارم.غر نزن دیگه زود پاشو بیا.
–ای خدا از دست تو.ببینم چی میشه حالا.
+ببینم چی میشه نداریم.همین الان پاشو حاضر شو بیا.
–کشتی منو.باشه
+منتظرم خداحافظ
–خداحافظ.
محدثه از بچگی همینطور بود اگه چیزی می خواست اینقدر پافشاری می کرد تا انجام بشه.
پاشدم حاضر شم.
یک مانتوی آبی پر رنگ با شلوار لی پوشیدم
یک روسری کرم با گل های آبی رو برداشتم طلق روسری رو لای اون گذاشتم و سرم کردم.
چادرم رو پوشیدم ،کیفم رو برداشتم از اتاقم بیرون رفتم.
پدرم روی مبل نشسته بود و مشغول تماشای اخبار بود.
–من رفتم .
بابا:کجا دخترم؟
–خونه ی خاله سمانه، محدثه زنگ زد گفت برم خونشون.
مامانم که مشغول پوست کندن میوه بود گفت:پس به خاله سمانه خیلی سلام برسون.
–چشم.خداحافظ.
مامان:خدانگهدارت مادر
بابا:خداحافظ
رفتم و سر خیابون سوار تاکسی شدم.
بعد از ۱۰دقیقه رسیدم.
زنگ زدم.
ادامه دارد.......
کپی؟با انجام دادن شروط آزاد💖
💖@ipqtfgu
#رمانریحانه
#پارت۵
خاله سمانه :کیه؟
–منم خاله جون.
خاله سمانه:سلام خاله بیا تو.
رفتم داخل
وارد آسانسور شدم و طبقه ی ۵رو فشار دادم،بعد از چند ثانیه آسانسور توی طبقه ی پنجم ایستاد.
از آسانسور خارج شدم.
خاله سمانه و محدثه جلوی در ایستاده بودند
–سلام.
خاله سمانه: سلام ریحانه خانم.
محدثه: سلام ریحانه.
خاله سمانه: خوبی عزیزم؟
– ممنون شما خوبید؟
وارد خونه شدیم.
من و محدثه روی مبل توی پذیرایی نشستیم و خاله رفت و برای ما چای و شکلات آورد.
خاله سمانه : شنیدن شهاب میخواد بیاد پیشه شما
–بله.
خاله سمانه: چه کار خوبی کردید اصلاً خوبیت نداره یک پسر جوان تنها زندگی کنه.
حیف که ما اینجا اتاق خواب براش نداشتیم
وگرنه خودم زودتر میآوردمش
خوب خاله خان چایی ت رو بخور تا سرد نشده.
–چشم.
بعد از خوردن چای رفتیم داخل اتاق محدثه.
–کتاب جدید نگرفتی.
محدثه: دیروز با بابام رفتیم کتاب فروشی و من سه تا کتاب جدید گرفتم.تو چی؟ کتاب نگرفتی؟
–نه،من تازگی کتاب نگرفتم فردا می خوام برم کتاب های تازه بخرم.
محدثه:وای ریحانه من اینقدر حوصلم سر میره.
تو چه کار میکنی تو خونه؟
–من بیشتر بیرونم .راستی من فردا می خوام با کوثر برم گلزار شهدا می یای؟
محدثه:کوثر کیه؟
–همون دختره که پارسال اومده بود تولدم،همون که اون مانتو بلند صورتی رو برام خریده بود.
محدثه:وای اون دختره رو میگی.چقدر ازش خوشم اومده بود، عجب سلیقه ای داره.
–آره سلیقه ش حرف نداره.
محدثه:آره منم میام. فقط ساعت چند؟
–ساعت ۵عصر بیا خونه خودمون بعد باهم میریم ونبال کوثر.
–باشه.
ادامه دارد......
کپی؟با انجام دادن شروط آزاد 💖
💖@ipqtfgu
در باره ی رمان هامون اینجا نظر بدید👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16260113888630
ناشناس رمان هامون👆🏻😍