#رمانریحانه
#پارت ۲۵
رفتیم پایین.
مامان محمد هادی و بابا نشسته بودن.
ماهم نشستیم.
–خوب دوستان من می خوام یک چیزی بهتون بگم.
مامان:بفرمایید.
–بدون هیچ مقدمه ای میرم سر اصل مطلب، داداش شهاب عاشق شده......
محمد هادی:عاشق شده!!!!
مامان:به به،حالا این دختر خانم کی هست؟
–نسیم.
مامان:دختره صدیقه خانم؟
–بله.
مامان:ولی شهاب جان شما که نه کار دارید و نه خونه.
بابا:برای کار که میاد توی کار خونه....
مامان:خوب خونه چی؟؟؟؟
–مامان جان ما الان حتی خواستگاری هم نرفتیم ،حالا شما به فکر خونه هستید؟؟؟
مامان:خوب وقتی رفتیم خواستگاری ازمون پرسیدند خونه داره چی داره ،باید یه چیزی داشته باشیم بگیم
–خوب شهاب ماشین داره. سر کار هم که قراره بره.یک جا هم که سرمایه گذاری کرده. میگیم اول یک جارو رهن می کنن بعد یک یا دوسال یه خونه میگیرن دیکه.
مامان:چی بگم...
–شما برید زنگ بزنید صدیقه خانم.
مامان:باشه حالا تماس میگیرم وقت زیاده، الان خیلی کار دارم مثلا فردا مهمون داریم.
بابا:شهاب جان از شنبه بیا کارخونه کارت رو شروع کن.
شهاب:چشم.
فردا شد.
همه مون مشغول انجام دادن کار ها بودیم .
کوثر اینا تقریبا ساعت ۷رسیدند .
مامان کوثر :سلام.
مامان:سلام، خوش اومدید،بفرمایید.
کوثر:سلام ریحانه.
–سلام.
آقا محمد حسین:سلام.
مامان:سلام پسرم.
بابا:سلام.خوش آمدید.
محمد هادی:سلام ..
مهمون ها نشستند .
من رفتم تا به مادرم کمکم کنم
مامانم چایی آورد و منم میوه پخش کردم.
ادامه دارد......
کپی:آزاد💖
💖@ipqtfgu
لینک ناشناسمون👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16258125930594
حرف های قشنگتون رو در ناشناس بگید😍
در باره ی رمان هامون اینجا نظر بدید👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16260113888630
ناشناس رمان هامون👆🏻😍
هدایت شده از مسابقات کانال منتظران ظهور
شرکت کننده شماره:3⃣6⃣
مسابقه قربان تا غدیر🎊🎊
من کنت مولا فهذا علی مولاه🌱
هر کس که من مولای او هستم ، علی نیز مولای اوست ✨
همراه با جوایز نقدی💶
شرکت در مسابقه👇
https://eitaa.com/joinchat/1504837713C16589b89f7