🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
مثل توپ⚾️ جلو چشمم قل می خورد و این طرف و آن طرف میرفت🙄. اگر چیزی را حمل می کردند ، زود میدوید و يك طرفش را می گرفت ؛ اگر چیزی می خواستند می رفت و آن را می آورد😲. ظهر☀️ که شد ، رفت و در آشپزخانه ناهارش🍽 را خورد و بیرون آمد. از یکی پرسیدم: این بچه کیه؟🤨
- مرحمت بالازاده ؛ بسیجی است و از روستای چای گرمی اومده.
گفتم: فکر میکردم بچه یکی از پاسدارهاست.
-نه بابا . قد و قواره اش رو نگاه نکن . خیلی زبر و زرنگه ؛💪🏻 همه رو ذله کرده . میخواد اعزام بشه ؛ از در🚪 بیرونش میکنیم از پنجره میآد . مرغش به پا داره و کسی جلودارش نیست.😯
مدتی گذشته بود و من دیگر او را می شناختم. انگار یکی از پرسنل سپاه بود؛ با بچه های تبلیغات به روستاهای اطراف می رفت.🏡 به آنها کمک می کرد و با مردم راجع به جبهه و جنگ صحبت می کرد. مرحمت با موتور به روستایشان می رفت . طاقت نمی آورد و زود بر می گشت . می گفت ممکن است نیروها اعزام شوند و او جا بماند . در تشییع جنازه شهدا ❤️🥀، می رفت روی ماشین 🚚؛ بلندگو را از دست بچه ها می گرفت و شعار می داد.
در صف اول نماز جمعه مینشت . حجت الاسلام فرخی امام جمعه شهرستان کرمی بود . وقتی امام جمعه می آمد ، مرحمت میرفت و کنارش مینشست. حجت الاسلام فرخی صورتش را می بوسید و می گفت: چه خبر ؟ هنوز می خوای به جبهه بری؟☺️
با شوق و ذوق می گفت : باید برم. به پشت سرش اشاره می کرد👈🏻 . مسئولین سپاه و بسیج را نشان می داد و می گفت : اینا نمیزارن برم ولی بلاخره میرم آقا.😔
حجت الاسلام فرخی به وجد می آمد و رو به مردم می گفت: می بینید مردم به این میگن سرباز امام زمان(عج)!😇
راوی: اصلان جدی🌻
منبع: کتاب هنوز مرا نشناختهای!🌸
شادی روح شهدا صلوات💝
#شهیدانه
#شهید_مرحمت_بالازاده
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
صبح🌤 بیست و هشت مهر ماه ۱۳۶۲🍂، یک روز بعد از عملیات والفجر ۴ ، نماز صبح را خواندیم و به همراه بقیه وارد محوطه قرارگاه تاکتیکی لشکر 31 عاشورا شدیم. با فرماندهان پایگاه های تابع آذربایجان شرقی و با مسئولیت حمید چیت چیان، فرمانده سپاه پنجم باقرالعلوم، به منطقه عملیاتی⚔ والفجر ۴ رفته بودیم تا از نزديك در جریان عملیات باشیم و در صورت نیاز کاری انجام دهیم . آفتاب داشت کم کم بالا می آمد.🌥 نگاهم به ستونی افتاد که دورتر از قرارگاه می آمد.👀 بیشتر وقتها ، يك روز بعد ، زخمی های شب عملیات را برای مداوا به عقب می آوردند. فکر کردم آنها زخمی ها هستند.🤕 همگی ایستادیم به تماشا. ستون کش و قوس می آمد و نزديك می شد . نزديك تر که شدند دیدم دسته ای از اسرای عراقی دست روی سر گذاشته و می آیند✋🏻. يك نفر با جثه کوچك اسلحه به دست پشت سرشان می آمد .👊🏻 گاه این طرف ستون می رفت و گاه آن طرف . به یکباره سر و کله مرحمت از پشت سر اسرای درشت هیکل عراقی پیدا شد.
آقا مهدی *(سردارشهید مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا)* به پیشواز مرحمت رفت.😊
صورتش را بوسید😚 و گفت : اینا کی اند مرحمت؟
مرحمت خندید و گفت:" آقا مهدی ، می بینی که اسیرند!"☺️
مسیری که مرحمت از آن آمده بود ارتفاعات و صخره های صعب العبوری داشت⛰. برای مواجه شدن با صخرها باید مسیری طولانی را دور می زد .
آقا مهدی دستی به سر مرحمت کشید و گفت : با وجود اینا چطوری از اون صخره ها گذشتی؟
- اول اسرا رو از اون صخره ها بالا فرستادم .⛰ سر اسلحه رو به یکیشون دادم اونم از درپوش اسلحه گرفت و منو بالا کشید😳.
در دلم به او آفرین گفتم👌🏻 و یاد روزی افتادم که اجازه نمی دادم اعزام شود ؛ چرا که فکر می کردم او كوچك است!...
راوی: سرهنگ پاسدار ذکی اله خوشبخت🌻
منبع: کتاب هنوز مرا نشناختهای!🌸
شادی روح شهدا صلوات💝
#شهیدانه
#شهید_مرحمت_بالازاده