#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_وپنجم
بابا:قابل شما رو نداره.
بابا یک کفش سرمه ای از چمدون در آورد و رو به مامان گفت:اینم برای شماست.....
مامان:ممنونم! خیلی خوشگله.
بعدش یک کیف خیلی ناز رو در آورد .
بابا:اینم مال دختر عزیزمه....
–واااای بابان جون! خیلی خوشگله دستت درد نکنه.
بعدش بابا یک کاپشن سفید که روش خال خال های صورتی داشت رو در آورد و به من داد:اینم خدمت شما...
–مرسی باباجون...
بعد یه شلوار لی خیلی خوشگل در آورد داد به مامان.
بابا خیلی سوغاتی خریده بود که همشون خیلی خوشگل و زیبا بودن.
وقتی بابا همه وسایلی که خریده بود رو بهمون داد من وسایل و برداشتم رفتم توی اتاق و اونا رو چیدم توی کمد...
بعد گوشیم و برداشتم.
رفتم توی اینیستا.
همونطور که داشتم می چرخیدم امیر پیام داد:سلام آنلاینی عزیزم؟
–سلام، بله...
امیر: خوبی؟
–ممنون ،شما خوبی؟
امیر:اصلا.
–وا،چرا؟
امیر:با یکی از رفقا دعوام شد...
–وای چرا؟؟؟؟
نیم ساعتی با امیر حرف زدیم.
بعد خداحافظی کردیم و گوشی و گذاشتم کنار.
همینجوری داشتم فکر می کردم با خودم...
النا یه داداش داشت بزرگ داشت.....با یه آبجی بزرگ!
ثمین اینا هم که 3تا بچه بودن....
مهسا هم که دوتا داداش داشت،....
شرین هم که یه آبجی بزرگ داشت،یادمه مثل خودش تپل بود....
ساعت 10بود.....
خوابم نمی برد.گفتم یکم درس بخونم.
رفتم پشت میز تحریر تا ریاضی بخونم، حدودا ساعت 11بود که مامان اومد داخل اتاقم.
مامان:هنوز بیداری؟
–بله...
مامان:خب خوبه، چون میخواستم باهات صحبت بکنم.
–بفرمایید
مامان: دخترم خوب فکر هاتو کردی؟
–راجب چی؟
مامان:سبحان.
عصبی شدم و گفت:مامان شما جواب منو که شنیدید! همون که گفتم جوابم بود بیشتر از لازم نمی بینم وقت ارزشمندم رو به خاطر فکر کردن به این آقا حدر بدم!
ادامه دارد....
#خودم_نویس
@dokhtarane_mahdavi313