eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۲💢 #قسمت_دوازدهم 🔹شمشیری که کوه را متلاشی می کند🔹 نزدیک اذان صبح است و
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۳💢 امام رو به آنان می کند ومی گوید: "شما باید از گناهان وزشتی ها دوری کنید وهمواره امر به معروف ونهی از منکر کنید و هیچ گاه خون بی گناهی را به زمین نریزید. از ثروت اندوزی وتجمّل گرایی خودداری کنید، غذای شما، نان جو باشد وخاک بالشت شما".✋ البته اگر یاران امام، این شرایط را بپذیرند، امام هم قول می دهند که هرگز همنشینی غیر از آنان انتخاب نکند. یاران این شرایط را قبول کرده وبا امام بیعت می نمایند.🤝 همسفرم❗️ در این سخنان کمی فکر کن❗️ درست است که این سیصد و سیزده نفر در آینده نزدیک، فرمانروایان دنیا خواهند شد وهر کدام از آنان بر کشوری حکومت خواهند کرد؛ امّا عهد کرده اند ✋ که تمام عمر بر روی خاک بخوابند❗️ بی جهت نیست که آنان به چنین مقامی رسیده اند و یار امام شده اند.☺️ این عهدی که امام با یاران خود می بندد؛ گوشه ای از آن عدالتی است که همه منتظرش بودیم.😊 آری امام زمان از یاران خود بیعت می گیرد که بر اساس مفاهیم قرآن📖 عمل کنند. نگاه کن❗️ از آسمان 🌌 شمشیرهایی نازل می شود. برای هر کدام از سیصد وسیزده نفر یک شمشیر مخصوص می آید. هر کسی شمشیر خود را برمی دارد. هیچ کس اشتباه نمی کند وشمشیر فرد دیگر را برنمی دارد؛ زیرا نام هر کس، بر روی شمشیرش نوشته شده است. عجیب است،🤔 بر روی هر شمشیر هزار کلمه رازگونه نوشته شده است. از هر کلمه، هزار کلمه دیگر فهمیده می شود. آنها از هر کلمه، هزار کلمه دیگر دریافت می کنند. خداوند برای یاران امام، این کلمات را آماده کرده است تا در موقعیت های مختلف از آن استفاده کنند👌 ↩️... @ipqtfgu
بعد ناهار با کمک هم سفره رو جمع کردیم و من رفتم توی حیاط. بچه ها روی یه صندلی نشسته بودند. رفتم سمت شون.همه شون رو می‌شناختم غیر یه پسره. –سلام بچه ها. مانیسا(آبجی مانیا) که 5 ساله بود و خیلی هم شیرین زبون بود گفت:علیک سلام. امیر مهدی:سلام خاله. سونیا:سلام خاله فاطمه(این یکی منو می شناخت و لی نمی دونست اسمم عوض کردم) واقعا عجیب بود،به من میگفتن خاله!!!! اون پسره که نمی شناختمش:سلام. –خوبید بچه ها؟ مانیسا:ممنون خاله. تاحالا کسی بهم نگفته بود خاله،ولی از اینکه اونا بهم میگفتن،یه جورایی خوشم میومد . رو به اون پسره که نمی شناختمش کردم و گفتم:این پسر خوشگله اسمش چیه؟ پسره:عرشیا –به به آقا عرشیا،منم پارمیسم! سونیا:وا،مگه اسمت فاطمه زهرا نبود! –عوض کردم گلم. سونیا:آهان. همین که داشتم با بچه ها حرف میزدم سبحان اومد سمت مون. سبحان:سلام. –سلام. سبحان نشست روی صندلی کنار من. مانیسا:عه،بلند شو،میخوام با خاله حرف بزنم. سبحان:خاله!!!!؟؟؟ مانیسا:آره،خاله پارمیس. سبحان:خاله پارمیس کیه مانیسا جان؟ مانیسا:ای خدااااا،همین که کنارش نشستی. سبحان رو به من کرد و گفت:فاطمه زهرا پارمیس کیه؟ –آخه سبحان تو چقدر خنگی ....منو میگن دیگه! سبحان:مگه تو اسمت فاطمه زهرا نیست؟ سورنا:نه،عوض کرده! سبحان:واقعا؟؟؟؟؟ –بله. سبحان:پس از این به بعد بهت بگم پارمیس؟ –بله. سبحان:باشه. ادامه دارد....... @dokhtarane_mahdavi313