eitaa logo
سُلالہ..!
263 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_سی سبحان بیچاره از حرف های شکه شده بود.... از اتاق که رفتیم بیرون من یه لب
وقتی رفتم مدرسه دیدم بچه ها دور یکی حلقه زدم رفتم جلو تر،اینقدر بچه ها زیاد بودن که هیچی نمی دیدیم! زدم روی شونه ی شیرین. –سلام شیرین. شیرین:سلام خوبی؟ –ممنون خوبم،چه خبره اونجا؟ شیرین:رهاست.... –رها؟؟؟؟؟؟؟(رها یکی از بهترین دوست هام بود که حدودا دو ماه بود مدرسه نمی اومد و ما ازش خبر نداشتیم) شیرین:آره بیا خودت ببن. دستم و گرفت و کشید جلو. واقعا رها بود،داشت گریه می کرد. به هر زحمتی شده بود نشستم کنارش. رها سرش پایین بود برای همین نمی دید منو. دستم و گذاشتم روی کمرش.... –رها... رها سرش رو بلند کرد. رها:فاطمه زهرا خودتی؟ همینطور که گریه می کرد اومد بغلم ..... –آره خودمم فدات شم! رها:دلم واست یه ذره شده بود دختر..... –منم دلم واست تنگ شده بود! کجا بودی تو؟چرا مدرسه نیومدی؟چرا هیچکس ازت خبر نداشت؟؟؟؟؟ اینو گفتم گریه ش شدید تر شد! رها:فقط می تونم به تو بگم فاطمه زهرا ! –بگو رها جان! رها:چجوری بگم،از کجا بگم. –از اولش بگو. رها:از کدوم بدبختیم بگم؟؟؟کلی داشتم بازم بهش اضافه شد.... –داری نگرانم می کنی ها....بگو ! بچه ها بروبر مارو نگاه می کردم اصلا خوشم نمی اومد ولی تحمل می کردم. تا می خواست صحبت کنه زنگ خورد. یکی از بچه ها اومد دستش رو گرفت و آروم لب گوشش گفت:رها جون بهتره زودتر بری بیرون وگرنه اوضاع بدتر میشه... رها همونطور که گریه می کرد کیفش رو برداشت و آروم رفت سمت در..... –کجا میری رها؟؟؟ رها جوابم رو نداد. –چیشده بچه ها... رفتم دنبال رها. –رها کجا میری؟؟؟؟ رها:بعد مدرسه بیا همین پارک کنار مدرسه تا برات تعریف کنم،حالا برو. دوباره راه افتاد.... منم فقط نگاهش می کردم. برگشتم داخل مدرسه. شیرین اومد سمتم. –چیشده شیرین؟ شیرین:خانم باقری(خانم ناظم)اومد بهش گفت دیگه نیاد مدرسه،پرونده ش رو هم داد بهش.... –چی میگی شیرین؟؟؟؟؟؟برای چی؟؟؟؟؟ شیرین:به خدا راست میگم،دلیلش رو منم درست نمی دونم، خانم باقری یه چیزهایی می گفت که منظورش متوجه نمی شدم! ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313