سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_سی سبحان بیچاره از حرف های شکه شده بود.... از اتاق که رفتیم بیرون من یه لب
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سی_ویکم
وقتی رفتم مدرسه دیدم بچه ها دور یکی حلقه زدم رفتم جلو تر،اینقدر بچه ها زیاد بودن که هیچی نمی دیدیم!
زدم روی شونه ی شیرین.
–سلام شیرین.
شیرین:سلام خوبی؟
–ممنون خوبم،چه خبره اونجا؟
شیرین:رهاست....
–رها؟؟؟؟؟؟؟(رها یکی از بهترین دوست هام بود که حدودا دو ماه بود مدرسه نمی اومد و ما ازش خبر نداشتیم)
شیرین:آره بیا خودت ببن.
دستم و گرفت و کشید جلو.
واقعا رها بود،داشت گریه می کرد.
به هر زحمتی شده بود نشستم کنارش.
رها سرش پایین بود برای همین نمی دید منو.
دستم و گذاشتم روی کمرش....
–رها...
رها سرش رو بلند کرد.
رها:فاطمه زهرا خودتی؟
همینطور که گریه می کرد اومد بغلم .....
–آره خودمم فدات شم!
رها:دلم واست یه ذره شده بود دختر.....
–منم دلم واست تنگ شده بود! کجا بودی تو؟چرا مدرسه نیومدی؟چرا هیچکس ازت خبر نداشت؟؟؟؟؟
اینو گفتم گریه ش شدید تر شد!
رها:فقط می تونم به تو بگم فاطمه زهرا !
–بگو رها جان!
رها:چجوری بگم،از کجا بگم.
–از اولش بگو.
رها:از کدوم بدبختیم بگم؟؟؟کلی داشتم بازم بهش اضافه شد....
–داری نگرانم می کنی ها....بگو !
بچه ها بروبر مارو نگاه می کردم اصلا خوشم نمی اومد ولی تحمل می کردم.
تا می خواست صحبت کنه زنگ خورد.
یکی از بچه ها اومد دستش رو گرفت و آروم لب گوشش گفت:رها جون بهتره زودتر بری بیرون وگرنه اوضاع بدتر میشه...
رها همونطور که گریه می کرد کیفش رو برداشت و آروم رفت سمت در.....
–کجا میری رها؟؟؟
رها جوابم رو نداد.
–چیشده بچه ها...
رفتم دنبال رها.
–رها کجا میری؟؟؟؟
رها:بعد مدرسه بیا همین پارک کنار مدرسه تا برات تعریف کنم،حالا برو.
دوباره راه افتاد....
منم فقط نگاهش می کردم.
برگشتم داخل مدرسه.
شیرین اومد سمتم.
–چیشده شیرین؟
شیرین:خانم باقری(خانم ناظم)اومد بهش گفت دیگه نیاد مدرسه،پرونده ش رو هم داد بهش....
–چی میگی شیرین؟؟؟؟؟؟برای چی؟؟؟؟؟
شیرین:به خدا راست میگم،دلیلش رو منم درست نمی دونم، خانم باقری یه چیزهایی می گفت که منظورش متوجه نمی شدم!
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313