سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_ونهم از اتاق خارج شدم. مامان :کجا؟ -خونه دوستم. مامان :سر ظهر؟ -آره
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شصتم
چشمم و افتاد توی چمش....
چشماش شبیه امیر بود،آره خوده خود امیر بود.
چندثانیه تو چشمام نگاه کرد ....فکر کردم شوخیه برای همین یه لبخند آروم بهش زدم.....اما موهامو بیشتر کشید اومدم جیغ بزنم جلوی دهنمو گرفت...
یاخدا این چرا همچین میکنه...
من جیغ می کشیدم اما چون دهنمو گرفته بود هیچ صدایی خارج نمی شد.
موهامو خیلی محکم می کشید.
اشک هام سرازیر شد.
پاهام می کوبیدم روی زمین ....اما فایده نداشت.
دستمو محکم گرفت و یکی بهش یدونه دستمال داد تا ببنده به دهنم فهمیدم دونفرن.
داشتم از ترس می مردم یعنی با من چیکار دارن؟؟؟؟؟می خوان منو کجا ببرن؟؟؟
دستمو محکم گرفته بودن هیچ کاری نمی تونستم کنم....
خدیا به دادم برس.....
دونفری دست هامو گرفته بودن می خواستن منو از پارک خارج کنن منم همونطور گریه می کردم تکون می خوردم و تقلا می کردم که بتونم از دست شون آزاد شم اما زورم بهشون نمی رسید.
یهو امیر از توی جیبش یه پارچه در آورد.
یعنی می خواد چیکار کنه؟؟؟؟
یه شیشه در آورد خالی کرد روش....
یهو یه صدای پا اومد.انگار یه نوری ته دلم روشن شد...اون حتما فرشته ی نجات منه.....
صدای باهاش تند تر شد انگار ما رو دیده بود....
وقتی قیافه شو دیدم داشتم از تعجب می مردم.
این همون پسره ست،طبقه پایین مون،محمد،داداش محدثه!!!!!!
ادامه دارد....
@dokhtarane_mahdavi313