سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هشتاد_وچهارم ساعت گوشی زنگ خورد. فورا بلند شدم و زنگش رو قط کردم و از ات
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتاد_وششم
(یک سال بعد)
روی تخت نشسته بودم و گوله گوله اشک می ریختم....غم عالم توی دلم بود نمی دوستم با این همه قصه چیکار کنم.
در اتاق باز شد مامان اومد تو.
مامان:تو که باز داری گریه میکنی...
-نباید بکنم؟!
مامان:نه،دیگه داری زیاده روی میکنی!
-مامان جان شما چرا متوجه نیستید؟؟من دوسال تموم درس خوندم....دوسال،دو روز که نیست اینقدر راحت بزارمش کنار،دوسال از عمرم...مگه کمه؟!
مامان:آره درسته،اما قرار شده بود دانشگاه های تهران قبول بشی که نری شهرستان!
-من تموم تلاشموکرم....ولی حالا شیراز قبول شدم شما نباید اجازه بدید؟!
مامان:ما نگرانتیم دختر...
-شما اگر نگرانید باید بزارید من برم...
مامان:ببن دست من نیست!پدرت راضی بشه من حرفی ندارم.
جواب ندادم.
مامان:پاشو بیاشام
-نمی خورم....
مامان:لج نکن دیگه!!!پاشو بیا
-لج نمیکنم ولی نمیام...
مامان:ضعیف میشیا...
-بزار بشم.
مامان:بیا یه بار دیگه با پدرت صحبت کن شاید راضی شد.
با اینکه نا امید بودم ولی بلند شدم .
بابا روی صندلی نشسته بود منم نشستم روبه روش
بابا:چرا گریه کردی دخترم؟!
ادامه دارد......