#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هفتاد_دوم
اینقدر گریه کردم که خوابم برد.....
صبح با نور خورشید بیدار شدم،از روی تخت بلند شدم و ازاتاقم بیرون رفتم....
میز چیده شده بود....
صدای چرخ خیاطی شنیدم و رفتم داخل اتاق خواب مامان و بابا.....
مامان داشت خیاطی می کرد.
-سلام مامان .
مامان :سلام .
-صبح بخیر
مامان:صبح توهم بخیر......میز صبحانه آماده هست برو بخور دخترم.
-چشم.
دست و صورتمو شستم و صبحانه رو خوردم و میز رو جمع کردم و رفتم داخل اتاقم.
رفتم پشت پنجره و چند ثانیه ای به بیرون خیره شدم ....
یهو گوشیم زنگ خورد....زینب بود.
-سلام زینب جانم.
زینب:سلام عشقم.
-خوبی؟
زینب:الحمدلله .
-گریه کردی نفسم؟
زینب :نه.
-گریه کردی!
زینب:راستشو بگم آره....
-ای وای....چرا نازم؟چیزی شده؟
زینب:چیزی نشده...داداشم داشت می رفت کربلا موقع خداحافظی گریم گرفت....
اینو که گفتم دلم پر از غم شد....درسته چادری نبودم ولی کربلا آرزوم بود.
-خوش به حال داداشت....انشالله سالم برگرده.
زینب:ممنون عزیزم....انشالله .
-خودت کربلا رفتی تاحالا؟
زینب:آره...هرسال پیاده روی اربعین میرم...
-خوش به حالت...
یکمی با زینب صحبت کردم و گوشی رو قط کردم......
همش تو فکر داداشش بودم...نمی دونستم به خاطر حسودیه یا.....
ادامه دارد......