سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_وسوم نمی دونستم از سر حسودیه یا چیز دیگه.... روی تخت دراز کشیدم که
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هفتاد_وچهارم
وقتی رسیدیم خونه سریع رفتم توی اتاقم و لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت.
محدثه پیام داده بود:سلام...میای خونه مون؟
زمانش واسه ۱۰ دقیقه پیش بود.
سریع پیام دادم:صبر کن...اومدم
جواب داد:بیا...منتظرم.
یه تیشرت سفید و شلوار مشکی پوشیدم...
چادر گلگلی مامانمو انداختم سرم و رفتم پایین.
محدثه جلوی در منتظرم بود.
-سلام عشقم.
محدثه:سلام عزیزدلم.
-خوبی؟
محدثه:خوبم عزیزم....بیا تو
وقتی وارد شدم مادرش(شکوفه خانم) رو دیدم.
شکوفه خانم: سلام دخترم
-سلام.
شکوفه خانم:خوش اومدی.
-ممنون
رفتیم توی اتاق محدثه و کلی حرف زدیم....
۲ساعت بعد که رفتم خونه مون مامان داشت با تلفن صحبت می کرد
نشستم روی مبل تا مامان صحبتش تموم شد.
-کی بود؟
مامان با خوشحالی گفت:خاله الناز..
-چی شده؟
مامان:سبحان داماد شده....
-چه عالییییی....خداروشکر.
مامان:۲هفته دیگه هم دعوت شدیم عقد شون..
-هوراااااا...حالا عروس کیه؟
مامان:حدس بزن.
-نمی دونم ..
مامان:شیرین.....
-شیرین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوست تپله ی من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان:بله..
اینو که گفت زدم زیر خنده....
یعنی واقعا سبحان قراره با شیرین ازدواج کنه؟؟؟؟؟
از خنده ولو شدم روی مبل....
مامان:چته؟
-باورم نمیشه...
مامان:چیو؟
-اینکه خاله قبول کرده سبحان با شیرین ازدواج کنه....
مامان:وا.....
با خنده گفتم:آخه شیرین خیلی تپله....
مامان:اینجوری نگو....حالا یهو دیدی خودت از اون چاق تری شدی.
ادامه دارد........