سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه النا روی مبل لم داده بود داشت با گوشیش کار می کرد. نشستم کنارش و
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجاه_ویکم
رفتم داخل اتاق خودم.
گوشیم و برداشتم و یکم با امیر چت کردم بعد نشستم پای درس،یک ساعتی گذشت و مامان وارد اتاق شد.
مامان :پارمیس
-جونم؟
مامان :با پدرت صحبت کردم.
-خب چی گفت؟
مامان :راضی شد.
-مرسی مامان .
مامان :فقط اینکه شماره ی خونه شون رو داری؟
-آره،برای چی می خوای؟
مامان :اول زنگ بزنیم بعد بریم....
-نه نه!!!!!اگه بفهمه که نمیزاره ....
مامان:میگیم می خوایم یه سری بزنیم،من با مادرش دوست بودم
-مگه شما هم میری؟
مامان:آره دیگه.
-خب منم بیام.
مامان :نه؛مگه می خوایم بریم تفریح؟
-باشه خب!
مامان:شماره خونشون رو بده.
شماره رو یاد داشت کردم و دادم به مامان .
-راستی کی می خواید برید؟
مامان :اگه شد امروز ،نشد فردا....
-آها،باشه....
مامان که از اتاق خارج شد سریع زنگ زدم به النا.
چند تا بوق خورد و جواب داد.
-سلام
+سلام چطوری؟
-عالی
+چه خوب؛حالا دلیلش چیه؟
-به خاطر همین بهت زنگ زدم؛یه خبر خوب دارم!
+چه خبری؟
-مامان و بابام قراره برن با پدر رها صحبت بکنن!
+واقعا؟
-آره...
+ایول!
-حتما به رها بگو؛فکر کنم خیلی خوشحال بشه....
+حتما میگم.
-مرسی
+حالا کی می خوان برن؟
-امروز یا فردا.
+اگه خواستن امروز برن بهمون خبر بده.
-چشم
+کاری نداری؟
-نه
+پس خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو قط کردم.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313