سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۳💢 #قسمت_سیزدهم امام رو به آنان می کند ومی گوید: "شما باید از گناهان وز
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۴💢
#قسمت_چهاردهم
تعجّب 🤔 در این است که چگونه یاران امام می خواهند با این شمشیرها با دشمنی بجنگند که انواع سلاح های پیشرفته را در اختیار دارد❓
نزد یکی از آنها می روم واین سؤال را از او می کنم.
او شمشیر خود را به من می دهد ومی خواهد به آن نگاه کنم.
شمشیر را می گیرم. هر کار می کنم نمی توانم تشخیص بدهم که از چه جنسی است🤔.
او می گوید: آیا می دانی با این شمشیر می توان کوه را متلاشی کرد❓❗️
آری این شمشیر چنان قدرتی دارد که اگر آن را بر کوه بزنی، کوه را متلاشی می کند.😳
وبارها افرادی از من سؤال کرده اند که امام زمان چگونه می خواهد با شمشیر، دنیا را در اختیار بگیرد❓
امروز من جواب آنها را یافتم، اگر شمشیر یاران امام، می تواند کوه را متلاشی کند، پس شمشیر خودِ امام چه کارهایی می تواند بکند❓😊
آری، در دست این فرمانده ولشکر بی نظیرش، اسلحه پیشرفته ای است که به شکل شمشیر است؛ امّا هرگز یک شمشیر ساده واز جنس آهن نیست، این یک اسلحه بسیار پیشرفته است.☺️
در این اسلحه چه خاصیتی نهفته است❓
نمی دانم، فقط این را می دانم که می توان یک کوه را با آن متلاشی کرد.
این اسلحه را خدا ساخته است وبه راستی که دست خدا بالای همه دست ها است
↩️#ادامه_دارد...
@ipqtfgu
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_چهاردهم
سبحان یکم خودش رو به من نزدیک تر کرد و آروم گفت:خاله پارمیس ! عرشیا داداش دوست منه،اونا خیلی بهش حساس ....هواست باشه یهو دعواش نکنی یا کاری نکنی ناراحت بشه.
–باشه.هواسم هست.
سبحان:تشکر!
سبحان پاشد و رفت.
یکم با بچه ها صحبت کردم و رفتم داخل.
گوشیم و برداشتم.
رفتم توی گروه رفقا دیدم بچه ها دارن چت میکنن.
پیام دادم( سلام به همه )
النا سریع جواب داد:سلام پارمیس جان.
–خوبی؟
یلدا:(سلام پارمیس)خوبی؟
–خوبم تو خوبی؟
با بچه ها احوالپرسی کردیم.
النا:دوشنبه میخوایم بریم پارک میای؟
–کی؟کدوم پارک؟؟؟
یلدا:پارک شادی،ساعت⁴.
–کی میاد؟
النا:من،یلدا،سحر...
–منم میام.
النا:باشه.
–امروز چند شنبه هست؟
یلدا:جمعه.
–آهان.
قرار شد دوشنبه برم پارک،گوشیم رو گذاشتم کنار.
ساعت ⁴بود که مهمون ها رفتند.
خاله الناز لباس رنگی هارو که هدیه آورده بودند رو آورد تا بهمون بده.
خاله الناز نشست روی صندلی و لباس رنگی ها رو چید روی میز،لباس ها خیلی زیاد بود انگار چند نفر هدیه آوردند.
خاله الناز:هدیه اول رو باز کرد.
یک پیرهن بودکه چهارخانه های آبی داشت...
خاله الناز:این ماله سجاد هست،عمه زهره آورده.
سجاد:دست شون درد نکنه،
خاله الناز هدیه بعد رو باز کردم ،یک مانتو کرم رنگ بود.
خاله الناز رو کرد به مامان و گفت:آبجی اینم خاله زهره برای شما آورده....
مامان:ممنونم.
هدیه بعدی ماله سجاد بود یک پیرهن کرم بود از طرف خاله زهرا..هدیه بعدی با کمال تعجب از یه شومیز بود از طرف خاله زهره ماله من.
–دست شون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن.
آخرین لباس یک مانتو سبز ماله خود خاله الناز بود.
خاله هدیه بعد رو باز کرد و مال هرکس رو بهش داد ما هم ساعت 6رفتیم خونه.
ادامه دارد .....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس