#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_چهل_ودوم
۲۰دقیقه ای جرعت حقیقت بازی کردیم که بازی تکراری شد.
رها:نمیشه یه کار دیگه بکنیم؟
-بشینیم درس بخونیم.
رها:اصلا همین بازی خوبه.
-حاضری هر کاری بکنی ولی درس نخونی!
رها:خب تو برو درس بخون منم یه کاری پیدا می کنم.
-باشه مرسی.
نشستم پشت میز تحریر و رها از اتاق خارج شد.
تا ساعت ۸ درس خوندم و بعد گوشیم و برداشتم یک ساعتی توی گوشی چرخیدم .
یک دفعه رها وارد اتاق شد.
رها:بیا شام.
-باشه بریم.
رفتیم سر میز و مامان غذا رو آورد.
مامان :بفرمایید.
رها:خیلی ممنون .
غذا که تموم شد رها از پشت میز بلند شد.
مامان :ممنون رها جون خیلی کمک کردی عزیزم.
رها:کاری نکردم.
با کمک رها میز رو جمع کردیم و ظرف ها رو چیدیم داخل ماشین ظرف شویی.
من رفتم داخل اتاق یه فیلم خوشگل پیدا کردم تا با رها ببنیم...
اون شب با رها خیلی خوش گذشت ولی من فردا خواب موندم خیلی بد شد.
صبح با رها از خونه خارج شدیم قرارشد رها بره پارک تا من برگردم .
وقتی وارد مدرسه شدم بچه ها داشتن می رفتن سر کلاس منم قاطی اونا رفتم بالا.
النا همینطور که از پله ها بالا می رفت با زینب صحبت می کرد و می خندید
توی کلاس هم همش با زینب صحبت می کرد،خیلی با هم صمیمی بودن.
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313