#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_چهل_وهشتم
النا :اصلا یه فکری....
-چی؟
النا :رها پیش ما بمونه،تا یه مدتی...
-نمیشه که!!!!داداشت چی؟پدرت میزاره؟
النا :داداشم که یکی-دوهفته رفته مسافرت پدرم هم اجازه میده،خیالت راحت.....
-باشه،بهش بگو!ولی اینجوری نمی تونه زندگی کنه.
توی همین لحظه رها وارد شد.
رها:بچه ها بیاید فیلم ببنیم.
-باشه
با رها و النا و زینب فیلم دیدم بعدش قرار شد رها پیش النا بمونه حدودا ساعت ۹بود که رسیدم خونه.
در رو با کلید باز کردم و وارد شدم.
مامان روی مبل نشسته بود.
-سلام.
مامان :سلام...
-بابا کجاست؟
مامان :داره استراحت میکنه.
-آها
مامان :رها کجاست؟
-موندش پیش النا.
مامان:طفلک
-خیلی دلم واسش می سوزه،نمی دونم چطوری می تونه این همه روز خونه ی دوست هاش بمونه!
مامان :اینطوری نگو .....اون خودش خیلی داره اذیت میشه.
-می دونم.
مامان:ولی اینطوری نمیشه؛باید یه فکر درست حسابی براش بکنیم.
-آره
مامان :شام خوردی؟
-نه
مامان :الان واست گرم میکنم.
-نه،دستت درد نکنه.
رفتم داخل اتاقم و لباس هامو عوض کردم
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313