#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_چهل_وپنجم
همه کار هامون که تموم شد از خونه با سمت پاساژ حرکت کردیم،رها یدونه شال خرید منم برای النا کیف خریدم.
خرید هامون که تموم شد با تاکسی رفتیم خونه ی النا اینا،حدودا ساعت یک رسیدیم.
من زنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدیم.
النا دم در منتظر ما بود.
النا:به به سلام عشقای من.
النا اومد و رها رو بغل کرد و گفت:کجا بودی رها جون.
رها:به به النای عزیزم،تولدت مبارک.
النا:ممنون نفسم.
النا اومد سمتم و باهام روبوسی کرد.
-چطوری جانان؟
النا:از این بهتر نمیشم.
رها:اولین نفر رسیدیم؟
النا:نچ
رها:خب هیچکس دیگه ای هنوز نیومده..
النا:چرا.....زینب از صبح اومده و کلی کمک کرده.
-واقعا؟
النا:آره،الان هم توی اتاق داره لباس عوض میکنه.
رها:زینب کیه؟
النا:خیلی دختر خوبیه ....الان میاد می بینیش.
خیلی تعجب کردم،از کی تاحالا زینب و النا اینقدر صمیمی شدن.
توی همین فکر ها بودم که زینب از اتاق خارج شد.
زینب:سلام.
النا:چه لباس چوشگلی!
زینب:قابل تون رو نداره.
زینب یک شومیز آستین کوتاه سفید تا شلوار لی پوشیده بود.
رها:سلام زینب جان.
زینب اومد جلو و با رها دست داد.
رها:اسم من رها هستش.
زینب:خوشبختم عزیزم.
بعدش اومد سمت من.
زینب:پارمیس جون شما خوبی؟
-خیلی ممنون .
من و رها رفتیم داخل اتاق و لباس مون رو عوض کردیم کم کم بقیه بچه ها هم اومدن.
یه دختری اومده بود که خیلی لاغر بود و نیم تنه و شلوار مشکی پوشیده بود و موهاشو دوتا بافته بود من نمی شناختمش اما بنظرم از اون دختر خفن ها بود،همش می رقصید و لحن صحبتش هم خیلی با حال بود.
رفتم کنارش نشستم.
-سلام.
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313