#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_چهل_وچهارم.
{روز پنجشنبه }
صبح ساعت۱۰ بیدار شدم و رها رو بیدار کردم...
باهم صبحانه رو خوردیم و رفتم حمام.
وقتی اومدم بیرون یک شومیز بافت سفید پوشیدم و مانتوی سورمه ای که یقیه ی خیلی بازی داشت رو تن کردم.
شلوار تنگ و کوتاه سرمه ای پوشیدم و رفتم جلوی آینه تا آریش کنم که رها وارد اتاق شد.
رها:وای پارمیس تو حاضر شدی؟
-آره دیگه.
رها:زود نیست؟
-نه،من الان باید آرایش کنم ، موهامو درست کنم،تازه خرید هم نکردیم...تو هم بیا آماده شو......زشته دیر برسیم.
رها:باشه.
رها رفت و در کمدم رو باز کرد.
رها:من چی بپوشم؟؟؟؟
-فعلا دست نزن بیا منو آرایش کن،بعدش خودم بهت میدم.
رها:باشه.
رها منو آرایش کرد و موهامو برام درست کرد.
منم اونو آرایش کردم و موهاشو خوشگل کردم.
رها:خب من چی بپوشم؟؟؟
-بزار بهت بگم.
یک مانتوی نخی سفید که گل های ریز صورتی داشت رو بهش دادم.
رها:این که شبیه زیر اندازه.....
-به این خوشگلی.
رها:نه این خوب نیست.
-خب بزار یه چیز دیگ بهت بدم.
یک مانتوی لیمویی جلو باز و شومیز سفید با شلوار سفید و شال سفید بهش دادم.
رها:اینا رو برای تولد بپوشم؟
-توی خونه عوض میکنیم،مثل من.
رها:آها،باشه..
یدونه نیم تنه آبی آستین بلند با یک شلوار تنگ مشکی برای تولد برداشتم.
رها:من چی بردارم؟
یک هودی سرخابی و شلوار مشکی دادم بهش.
-این خوبه؟
رها:آره.
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313