#مسافرخواب
#پارتسوم
فردای آن روز نرگس و آرمیتا دوباره هم دیگر رو دیدندو نرگس از آرمیتا پرسید:آرمیتا چرا دیروز زود از کوره در رفتی ?
آرمیتا : ها چیه انتظار داشتی پیشت بمونم با اون رفتاری باهام کردی ?
نرگس: من که گفتم ببخشید.
آرمیتا :خب ها بخشیدمت .
نرگس :خوب دیگه من دیگه برم نمازمو بخونم اذان گفت .
آرمیتا :بعدن هم میشه نماز خوند فعلا بیا یکم حرف بزنیم .
نرگس:ببخشید ولی ......
آرمیتا :ولی نداره که بیا دیگه ترو خدا .
نرگس:باشه ولی طولانی نباشه .
چند ساعت بعد هوا تاریک شد و نرگس یادش اوفتاد که نمازش غذاشده وبه آرمیتا با عصبانیت گفت:بفرمایید خیالت راحت شد نمازم غذاشد .
آرمیتا :چشمم روشن چه حرفا غذا شد که شد به من چه تو باید حواستو جمع میکردی .
ونرگس بدون اینکه جواب آرمیتا را بدهم از پارک خارج شد .
فردای آن روز نرگس و آرمیتا هم دیگر را در بازار دیدند و بدون اینکه سلام بگن به هم محل نزاشتن .
بعد که نرگس وفتی میخاست از بازار خارج شود آرمیتا با چند تا از دوستاش اومد و جلوی نرگس رو گرفت .
نرگس :آرمبتا دیوونه شدی ?
آرمیتا :من دیوونه نشدم این تویی که دیوونه شدی .
همون لحظه مادر نرگس اومد و جلوی آرمیتا وایستاد و گفت :
این داستان ادامه دارد...........
نویسنده :اولین اثر بانو خادم الزینب🥰