eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کتابخانه ریحانه النبی🌸
آرمیتا:چرا دیر رسیدی؟ نرگس:رفتم مسجد تا نماز اول وقت بخونم. آرمیتا:منم اینجا چغندرم! نرگس:آرمیتا جان آخه.... آرمیتا:نمی خواد حرف بزنی،حالم بد کردی. نرگس:اگه ناراحت شدی ببخشید . آرمیتا:خودت بودی ناراحت نمیشدی؟ نرگس:آخه نماز از همه چیز واجب تره. آرمیتا :یعنی واجب تر از من ? نرگس:اره. آرمیتا:واقعا که خیلی بدی . نرگس:حالا ناراحت نشو دیگه . آرمیتا :یه ساعته منو اینجا کاشتی بعد میخای تورو ببخشم؟ نرگس:آرمیتا،حالا ولش کن دیگه. آرمیتا:اوف،حالا اون چادر مسخره چیه سر کردی؟ نرگس:این چادر از من محافظت میکنه. آرمیتا با خنده گفت:الان مثلا اگه یه سنگ بخوره بهت این جلوش رو میگیره؟ نرگس:این چادر از من دربرابر نگاه نامحرم مراقبت میکنه... آرمیتا:تو هم دلت خوشه ها!آخه کی این چرت و پرت ها رو قبول میکنه. نرگس:چرت و پرت نیست!!! آرمیتا:دارم به عقلت شک میکنم دختر.....اصلا ببنم حالت خوبه؟ نرگس:آرمیتااآ آرمیتا:ها؟چیه؟یک ساعت منو اینجا گذاشتی حالا طلبکاری؟ نرگس:آخه تو همینطوری داری همه چیز رو مسخره میکنی آرمیتا:مغزت سرجاش نیستا. نرگس:خب چرا بی خودی راجب چیز هایی که راجب شون اطلاعات نداری حرف میزنی؟ آرمیتا:توچرا این حرف های بی خود رو قبول میکنی؟؟؟ نرگس:چند بار بگم این حرف ها بی خود نیست... آرمیتا با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و یدونه زد توی سر نرگس و گفت:تو اینقدر گوشت رو با این حرف های بی معنی و مفهوم پر کردی که حرف حقیقت رو نمی شنوی! بعدش بی توجه به نرگس از پارک خارج شد این داستان ادامه دارد ......... نویسنده :اولین اثر بانو خادم الزینب🥰
آرمیتا:چرا دیر رسیدی؟ نرگس:رفتم مسجد تا نماز اول وقت بخونم. آرمیتا:منم اینجا چغندرم! نرگس:آرمیتا جان آخه.... آرمیتا:نمی خواد حرف بزنی،حالم بد کردی. نرگس:اگه ناراحت شدی ببخشید . آرمیتا:خودت بودی ناراحت نمیشدی؟ نرگس:آخه نماز از همه چیز واجب تره. آرمیتا :یعنی واجب تر از من ? نرگس:اره. آرمیتا:واقعا که خیلی بدی . نرگس:حالا ناراحت نشو دیگه . آرمیتا :یه ساعته منو اینجا کاشتی بعد میخای تورو ببخشم؟ نرگس:آرمیتا،حالا ولش کن دیگه. آرمیتا:اوف،حالا اون چادر مسخره چیه سر کردی؟ نرگس:این چادر از من محافظت میکنه. آرمیتا با خنده گفت:الان مثلا اگه یه سنگ بخوره بهت این جلوش رو میگیره؟ نرگس:این چادر از من دربرابر نگاه نامحرم مراقبت میکنه... آرمیتا:تو هم دلت خوشه ها!آخه کی این چرت و پرت ها رو قبول میکنه. نرگس:چرت و پرت نیست!!! آرمیتا:دارم به عقلت شک میکنم دختر.....اصلا ببنم حالت خوبه؟ نرگس:آرمیتااآ آرمیتا:ها؟چیه؟یک ساعت منو اینجا گذاشتی حالا طلبکاری؟ نرگس:آخه تو همینطوری داری همه چیز رو مسخره میکنی آرمیتا:مغزت سرجاش نیستا. نرگس:خب چرا بی خودی راجب چیز هایی که راجب شون اطلاعات نداری حرف میزنی؟ آرمیتا:توچرا این حرف های بی خود رو قبول میکنی؟؟؟ نرگس:چند بار بگم این حرف ها بی خود نیست... آرمیتا با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و یدونه زد توی سر نرگس و گفت:تو اینقدر گوشت رو با این حرف های بی معنی و مفهوم پر کردی که حرف حقیقت رو نمی شنوی! بعدش بی توجه به نرگس از پارک خارج شد این داستان ادامه دارد ......... نویسنده :اولین اثر بانو خادم الزینب🥰