هدایت شده از کتابخانه ریحانه النبی🌸
#مسافرخواب
#پارتدو
آرمیتا:چرا دیر رسیدی؟
نرگس:رفتم مسجد تا نماز اول وقت بخونم.
آرمیتا:منم اینجا چغندرم!
نرگس:آرمیتا جان آخه....
آرمیتا:نمی خواد حرف بزنی،حالم بد کردی.
نرگس:اگه ناراحت شدی ببخشید .
آرمیتا:خودت بودی ناراحت نمیشدی؟
نرگس:آخه نماز از همه چیز واجب تره.
آرمیتا :یعنی واجب تر از من ?
نرگس:اره.
آرمیتا:واقعا که خیلی بدی .
نرگس:حالا ناراحت نشو دیگه .
آرمیتا :یه ساعته منو اینجا کاشتی بعد میخای تورو ببخشم؟
نرگس:آرمیتا،حالا ولش کن دیگه.
آرمیتا:اوف،حالا اون چادر مسخره چیه سر کردی؟
نرگس:این چادر از من محافظت میکنه.
آرمیتا با خنده گفت:الان مثلا اگه یه سنگ بخوره بهت این جلوش رو میگیره؟
نرگس:این چادر از من دربرابر نگاه نامحرم مراقبت میکنه...
آرمیتا:تو هم دلت خوشه ها!آخه کی این چرت و پرت ها رو قبول میکنه.
نرگس:چرت و پرت نیست!!!
آرمیتا:دارم به عقلت شک میکنم دختر.....اصلا ببنم حالت خوبه؟
نرگس:آرمیتااآ
آرمیتا:ها؟چیه؟یک ساعت منو اینجا گذاشتی حالا طلبکاری؟
نرگس:آخه تو همینطوری داری همه چیز رو مسخره میکنی
آرمیتا:مغزت سرجاش نیستا.
نرگس:خب چرا بی خودی راجب چیز هایی که راجب شون اطلاعات نداری حرف میزنی؟
آرمیتا:توچرا این حرف های بی خود رو قبول میکنی؟؟؟
نرگس:چند بار بگم این حرف ها بی خود نیست...
آرمیتا با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و یدونه زد توی سر نرگس و گفت:تو اینقدر گوشت رو با این حرف های بی معنی و مفهوم پر کردی که حرف حقیقت رو نمی شنوی!
بعدش بی توجه به نرگس از پارک خارج شد
این داستان ادامه دارد .........
نویسنده :اولین اثر بانو خادم الزینب🥰
#مسافرخواب
#پارتدو
آرمیتا:چرا دیر رسیدی؟
نرگس:رفتم مسجد تا نماز اول وقت بخونم.
آرمیتا:منم اینجا چغندرم!
نرگس:آرمیتا جان آخه....
آرمیتا:نمی خواد حرف بزنی،حالم بد کردی.
نرگس:اگه ناراحت شدی ببخشید .
آرمیتا:خودت بودی ناراحت نمیشدی؟
نرگس:آخه نماز از همه چیز واجب تره.
آرمیتا :یعنی واجب تر از من ?
نرگس:اره.
آرمیتا:واقعا که خیلی بدی .
نرگس:حالا ناراحت نشو دیگه .
آرمیتا :یه ساعته منو اینجا کاشتی بعد میخای تورو ببخشم؟
نرگس:آرمیتا،حالا ولش کن دیگه.
آرمیتا:اوف،حالا اون چادر مسخره چیه سر کردی؟
نرگس:این چادر از من محافظت میکنه.
آرمیتا با خنده گفت:الان مثلا اگه یه سنگ بخوره بهت این جلوش رو میگیره؟
نرگس:این چادر از من دربرابر نگاه نامحرم مراقبت میکنه...
آرمیتا:تو هم دلت خوشه ها!آخه کی این چرت و پرت ها رو قبول میکنه.
نرگس:چرت و پرت نیست!!!
آرمیتا:دارم به عقلت شک میکنم دختر.....اصلا ببنم حالت خوبه؟
نرگس:آرمیتااآ
آرمیتا:ها؟چیه؟یک ساعت منو اینجا گذاشتی حالا طلبکاری؟
نرگس:آخه تو همینطوری داری همه چیز رو مسخره میکنی
آرمیتا:مغزت سرجاش نیستا.
نرگس:خب چرا بی خودی راجب چیز هایی که راجب شون اطلاعات نداری حرف میزنی؟
آرمیتا:توچرا این حرف های بی خود رو قبول میکنی؟؟؟
نرگس:چند بار بگم این حرف ها بی خود نیست...
آرمیتا با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و یدونه زد توی سر نرگس و گفت:تو اینقدر گوشت رو با این حرف های بی معنی و مفهوم پر کردی که حرف حقیقت رو نمی شنوی!
بعدش بی توجه به نرگس از پارک خارج شد
این داستان ادامه دارد .........
نویسنده :اولین اثر بانو خادم الزینب🥰