eitaa logo
سُلالہ..!
265 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
یه خبر خوب برای کتاب خون های کانال♨️😍 کتابخانه ریحانه النبی افتتاح شد❤️ (خیلی ها تون درخواست داده بودید رمان آماده بزاریم،خب چون نظرات شما برای ما اهمیت زیادی داره تصمیم گرفتیم یه کانال مخصوص رمان تشکیل بدیم تا اون کسانی که دوست دارن بتونن کتاب های متفاوت رو ببن و خودشون کتاب مورد علاقه شون رو مطالعه کنن☺️) ما توی کتابخانه مون همه مدل رمان و کتاب داریم🙂 رمان عشق در جاده ی خدا هم که مورد پسند خیلی ها تون بوده توی کانال اصلی یعنی ریحانه النبی به عنوان رمان اصلی گذاشته میشه و بعد تموم شدن این رمان دوتا رمان زیبای دیگه رو در نظر گرفتیم❤️🍒 https://eitaa.com/joinchat/474611872Cf5df297a94 لینک کتابخانه👆🏻
هدایت شده از برادر شهیدم
/•♡✓خدا برای هدایت ما نامه ای با عنوان قرآن فرستاده است چقدر معبود به فکر بنده اش هست خواندن چند خط از این کتاب چقدر وقت می گیرد مابرای همه چیز وقت می گذاریم ولی برای نجات خود از ورطه گناه حاضر نیستیم وقت بگذاریم ما حتی برای خود هم حاضر نیستیم کاری کنیم کتاب خود غریبانه در کنج قفس ها و بر روی طاقچه ها دارد خاک می خورد روزی خواهد آمد که حسرت نگاه کردن قرآن هم بر دلمان خواهد ماند آن روز روز حسرت است ..../•♡✓
ببخشید این چند روز کم کاری میکنم 🙏🙏
سُلالہ..!
ببخشید این چند روز کم کاری میکنم 🙏🙏
اشکال نداره عزیزم به هرحال فصل امتحانات همه سرشون شلوغه🚘
سُلالہ..!
حاج قاسم میگفت: دنبال‌شهادت‌نروکه‌بهش‌نمیرسی یه‌کاری‌کن ... شهادت دنبال‌توباشه:) 🌱 @dokhtarane_mahdavi313
هدایت شده از • الشَغَف •
همسنگران زیادمون کنید🌷🌷
همه کار هامون که تموم شد از خونه با سمت پاساژ حرکت کردیم،رها یدونه شال خرید منم برای النا کیف خریدم. خرید هامون که تموم شد با تاکسی رفتیم خونه ی النا اینا،حدودا ساعت یک رسیدیم. من زنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدیم. النا دم در منتظر ما بود. النا:به به سلام عشقای من. النا اومد و رها رو بغل کرد و گفت:کجا بودی رها جون. رها:به به النای عزیزم،تولدت مبارک. النا:ممنون نفسم. النا اومد سمتم و باهام روبوسی کرد. -چطوری جانان؟ النا:از این بهتر نمیشم. رها:اولین نفر رسیدیم؟ النا:نچ رها:خب هیچکس دیگه ای هنوز نیومده.. النا:چرا.....زینب از صبح اومده و کلی کمک کرده. -واقعا؟ النا:آره،الان هم توی اتاق داره لباس عوض میکنه. رها:زینب کیه؟ النا:خیلی دختر خوبیه ....الان میاد می بینیش. خیلی تعجب کردم،از کی تاحالا زینب و النا اینقدر صمیمی شدن. توی همین فکر ها بودم که زینب از اتاق خارج شد. زینب:سلام. النا:چه لباس چوشگلی! زینب:قابل تون رو نداره. زینب یک شومیز آستین کوتاه سفید تا شلوار لی پوشیده بود. رها:سلام زینب جان. زینب اومد جلو و با رها دست داد. رها:اسم من رها هستش. زینب:خوشبختم عزیزم. بعدش اومد سمت من. زینب:پارمیس جون شما خوبی؟ -خیلی ممنون . من و رها رفتیم داخل اتاق و لباس مون رو عوض کردیم کم کم بقیه بچه ها هم اومدن. یه دختری اومده بود که خیلی لاغر بود و نیم تنه و شلوار مشکی پوشیده بود و موهاشو دوتا بافته بود من نمی شناختمش اما بنظرم از اون دختر خفن ها بود،همش می رقصید و لحن صحبتش هم خیلی با حال بود. رفتم کنارش نشستم. -سلام. ادامه دارد...... @dokhtarane_mahdavi313
صبح‌زودهمین‌که‌ازخانه‌بیرون‌زد گفت: مسابقه‌میدیم‌ازالان‌تا‌شب؛ درهمین‌وقت،چشمش‌به‌دختری‌که‌از‌سر کوچه‌می‌آمدافتاد ...👀'! نگاهش‌را‌کج‌کرد‌وبه‌شیطان‌گفت : فعلا‌یک‌_هیچ‌به‌نفع‌من✌️🏻:)) - •‼️ @dokhtarane_mahdavi313