eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕 زمان خواندن دعای عهد: صبح به لحاظ فقهی از طلوع فجر صادق تا طلوع خورشید محسوب می شود. ولی عرفاً تا یکی دو ساعت از بر آمدن آفتاب را هم شامل می شود. لذا تا حدود 2 ساعت بعد از طلوع آفتاب هم عرفا صبح محسوب میشود و امکان خواندن دعای عهد هست.
قسمت چهل و پنجم: کارنامه ات را بیاور . . تا شب، فقط گریه کرد… کارنامه هاشون رو داده بودن، با یه نامه برای پدرها!! بچه یه مارکسیست، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره… . – مگه شما مدام شعر نمی خونید، شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه! . . اون شب، زینب نهارنخورده، شام هم نخورد و خوابید… تا صبح خوابم نبرد، همه اش به اون فکر می کردم … خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ هر چند توی این یه سال، مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست… . . کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد… با اولین الله_اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت… نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز… خیلی خوشحال بود… مات و مبهوت شده بودم… نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش… . . دیگه دلم طاقت نیاورد … سر سفره آخر به روش آوردم… اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست… . . – دیشب بابا اومد توی خوابم… کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد… بعد هم بهم گفت… زینب بابا! کارنامه ات رو امضا کنم؟ یا برای کارنامه عملت از حضرت_زهرا (س) امضا بگیرم؟ منم با خودم فکر کردم دیدم، این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم… بابا هم سرم رو بوسید و رفت… . . . مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم… اشک توی چشمم… حتی نمی تونستم پلک بزنم… . بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم … قلم توی دستم می لرزید… توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …
قسمت چهل و ششم: گمانی فوق هر گمان . . اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد… علی کار خودش رو کرد، اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد… با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد، حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد قبل از من با زینب حرف می زدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم… . . وقتی هفده سالش شد ،خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد… می ترسیدم بیاد سراغ زینب اما ازش خبری نشد… . دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد… . توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود… پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود… . هر جا پا می گذاشت از زمین و زمان براش خواستگار میومد… خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود… مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید… اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت… اصلا باورم نمی شد… گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن… زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود… . . . سال هفتادو پنج، هفتاد و شش تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود… همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد… . . مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید… . هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری،پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد… ولی زینب، محکم ایستاد… به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت… اما خواست خدا در مسیر دیگه ای رقم خورده بود… چیزی که هرگز گمان نمی کردیم…
قسمت چهل و هفتم: سومین پیشنهاد . . علی اومد به خوابم… بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین… . – ازت درخواستی دارم… می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته… به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی… . . با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم… خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم… فکر کردم یه خواب همین طوریه… پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود… . . چند شب گذشت… علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت… . – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه… . . خیلی دلم سوخت… . – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو… من نمی تونم… زینب بوی تو رو میده… نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته… . با حالت عجیبی بهم نگاه کرد… . – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره… اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای راضی به رضای خدا باش … . . گریه ام گرفت… ازش قول محکم گرفتم، هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم… دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود… همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود… . . حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت… رفتم دم در استقبالش… . – سلام دختر گلم … خسته نباشی … با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … . – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم… یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم… . . رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… . – مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟ . ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم… یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود… . – از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ . خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … . بغض گلوم رو گرفت… – زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ . . دست هاش شل شد و من رو ول کرد …
قسمت چهل و هشتم: کیش و مات . . دست هاش شل و من رو ول کرد… چرخیدم سمتش،صورتش بهم ریخته بود… . – چرا اینطوری شدی؟ . سریع به خودش اومد… خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت… . – ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره… شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشیدی… . رفت سمت گاز… – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم… برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من… . . دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه… شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم… . . – خیلی جای بدیه؟ – کجا؟ – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده… – نه … شایدم … نمی دونم … . . دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم… . – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده… این جواب های بریده بریده جواب من نیست… . . چشم هاش دو دو زد… انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره… . – زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که … . . پرید وسط حرفم… دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد… . – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم… تا برنگردی من هیچ جا نمیرم… نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش… تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … . . اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق… من، کیش و مات، وسط آشپزخونه
قسمت چهل و نهم: خداحافظ زینب . . تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه… اشک توی چشم هام حلقه زد… پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال… دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم… . – بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ . . برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره… دنبالش راه افتادم سمت دستشویی… پشت در ایستادم تا اومد بیرون… زل زدم توی چشم هاش… با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو… چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم… . . – یادته نه سالت بود تب کردی… سرش رو انداخت پایین، منتظر جوابش نشدم… – پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم… . التماس چشم هاش بیشتر شد… گریه اش گرفته بود… . – خوب پس نگو… هیچی نگو… حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه… . پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود… – برو زینب جان… حرف پدرت رو گوش کن… علی گفت باید بری… . و صورتم رو چرخوندم… قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه… . بالاخره راضی شد…. . . . تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد… براش یه خونه مبله گرفتن… حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم… هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود… . . پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه… با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد… تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود … بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن… پس از این داستان را به روایت زینب خواهید خواند.
قسمت پنجاه: سرزمین غریب . . نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد… وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد… چند لحظه موند… نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه… . سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد… . – شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید… . زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت… . – و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده… . . نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم، یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن… ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم… باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم… و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم… . . من رو به خونه ای که گرفته بودن برد… یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز… با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی… تمام وسایلش شیک و مرتب… . . فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود… همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه… اما به شدت اشتباه می کردن… . . هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود… برای مادرم… خواهر و برادرهام… من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم… قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده… خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود، با یه علامت سوال بزرگ… . – بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟
اینم از رمان بی توهرگز👆👆👆
الهی، من تو را دارم و دارایِ جهانم😌💕
یک سنگ‌ریزه در کفش، گاه تو را از حرکت باز می‌دارد، سنگ‌ریز‌ه‌ها را دریاب!♨️
یک نگاهِ نامهربانانه به پدر و مادر، کار همان سنگ‌ریزه را میکند..👌🏻
بعد از جوانی، هیچی نیست! اگر در جوانی خدا را عاشق نشویم، در پیری خواهیم مُرد..✨🧡
من خدایی را میشناسم که: باران رحمتش همیشه میبارد، آفتاب مهرش همیشه میتابد و معجزه‌اش همین حوالیست رفیق..😄♥️
خدایم، گَر آسایشی‌ از آنِ من است، بی‌ شک آن هم در کنار توست..🌱
💠الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ 🔹در آن روز دوستان، دشمن یکدیگرند مگر پرهیزکاران 📗، آیه 67
من مے گویم : میان عده اے حرمتـ شڪن حـرمتــ نگـہ داشتن , شجاعتــ استــ. شیرزن ! به خودتــ ببال بدان کـہ از میان عده ے ڪثیرے لیـــاقـتـ داشتے ڪـہ مدافع چـادر مــ💚ــادر باشے.
شـــــبـــــے بـــــہ خوابم آمـــــد و جملـــــہ اے گفـــــتـــــ: مـــــا ڪـــــہ شدیـــــم حســـــابـــــ و کتابـــــ داریـــــم واے بـــــہ حـــــال شـــــما!
💠امام رضا عليه السلام 🔸إنَّ لِكُلِّ إِمَامٍ عَهْداً فِي عُنُقِ أَوْلِيَائِهِ وَ شِيعَتِهِ وَ إِنَّ مِنْ تَمَامِ اَلْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ وَ حُسْنِ اَلْأَدَاءِ زِيَارَةَ قُبُورِهِمْ فَمَنْ زَارَهُمْ رَغْبَةً فِي زِيَارَتِهِمْ وَ تَصْدِيقاً بِمَا رَغِبُوا فِيهِ كَانَ أَئِمَّتُهُمْ شُفَعَاءَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ 🔹هـر امامى به گـردن دوستـان و شيعيـان خـود عهدى دارد كه وفاى كامل به اين عهد ، و بجاى آوردن نيكوى آن ، با زيارت قبور آنان است. پس كسانى كه با رغبت و علاقه به زيارت ايشان و باور داشتن آنچه آنان ترغيب كرده اند، زيارتشان كنند امامانِ آنها در روز قيامت شفيعشان باشند 📗الکافي ج4 ص567
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۷💢 #قسمت_هفتم 💢سیصد وسیزده نفر از راه می رسند💢 اگر دقّت کنی می بینی که
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۸💢 او مستقیم نزد فرماندار مکه می رود. سلام می کند ومی گوید: "دیشب خواب عجیبی دیدم وبرای همین خیلی ترسیده ام".😥 فرماندار مکه نگاهی به او کرده ومی گوید: "خوابت را برایم تعریف کن ". وآن مرد چنین می گوید: "خواب دیدم که ابری ☁️ در آسمان ظاهر شد وآرام آرام به سمت زمین آمد تا اینکه به کعبه 🕋 رسید. در آن ابر، ملخ هایی 🦗 دیدم که بال های سبزی داشتند ومدّت زیادی دور کعبه 🕋 طواف کردند وسپس به شرق وغرب عالم پرواز کردند". هر کس که این سخن را می شنود به فکر فرو می رود🤔. آیا بینِ این خواب وآن گروه سیصد وسیزده نفری، ارتباطی وجود دارد❓ در شهر مکه شخصی هست که خواب را خیلی خوب تعبیر می کند. از او می خواهند تا این خواب را تعبیر کند. او قدری فکر می کند وسپس می گوید: "لشکری از لشکریان خدا وارد این شهر شده است و شما هرگز نمی توانید در مقابل آن مقاومت کنید".😊 همه مردم مکه به فکر فرو می روند. آری، آن لشکر، همان جوان هایی هستند که دیشب وارد مکه شدند. طبیعی است که مردم مکه از دست این جوانان عصبانی باشند😡؛ زیرا اینان می خواهند اهل بیت (علیهم السلام) وشیعیانشان را در همه دنیا 🌎 عزیز کنند.👌 شما فکر می کنید اوّلین تصمیم مردم مکه چه می باشد❓ درست حدس زده اید، آنها می خواهند این سیصد وسیزده نفر را دستگیر کنند؛ امّا خدا ترسی بزرگ بر دل آن مردم می اندازد. من به حال این مردم ساده لوح می خندم،☺️ مردمی که هنوز هم در فکر دشمنی با شیعه هستند. آنها نمی دانند که دیگر روزگار غربت شیعه تمام شده است.🤗 یکی از بزرگان مکه که می بیند همه در ترس واضطراب هستند می گوید: این جوانانی که من دیده ام، چهره هایی نورانی دارند و اهل عبادت هستند، آنها که تا به حال کار خلافی انجام نداده اند، چرا از آنها می ترسید❓ مردم مکه تا غروب آفتاب در مورد این جوانان سخن می گویند و آن چنان ترس ووحشتی در دل دارند که نمی توانند هیچ کاری بکنند.😥 شب فرا می رسد ومردم به خانه های خود باز می گردند وبه خواب سنگینی فرو می روند. ↩️...
وظیفه ۸ منتظران(1).mp3
3.31M
🔴 قسمت هشتم وظایف منتظران 🔗 برگرفته از کتاب مکیال المکارم 🔵 از مهم ترین وظیفه منتظران انتظار فرج است. ⚪️ فضائل انتظار 🎙️
طورۍ برخورد و عمل کنیم؛ کھ شرمندھٔ خون شھدا نشویم ! 🌿
شهید محمدابراهیم همت : بعضی ها فکر می کنند، اگر ظاهرشان را شبیه شهدا کنند کار تمام است نه باید مانند شهدا زندگی کرد..