۱سلام،بهتون پیشنهاد می کنم بخونید چون قشنگ هستن،عزیزم خواندن کتاب با پی دی اف خیلی سخته بخاطر همین ما به صورت پارت به پارت می زاریم.
۲ممنونم امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید 💙
۳تشکر گلم💖
#ناشناسرمان
۱ممنونم عزیز دلم،ببینید وقتی ما زیاد از پارت های یک رمان رو توی کانال بزاریم ممکنه افراد از زیاد بودن رمان خسته بشن یا شاید افرادی باشن که آروم کتاب می خونن نرسن چون پارت ها هم طولانی هست
۲ممنونم،بله😅
۳خیلی خوشحالم که خوشتون اومده.
#ناشناسرمان
خُدایا...) مِشِحاونفَگَطمالِمَحباشِح¡🙁💔🌻
قولمِدَمخُباَزشمُراقِبتکُنَم💆🖤⛓
قولمِدَمنَزارَماَزمَحناراحَطشِح⏱🏳🌈🍋
••~••~••~••~••~••~••~••~••~••~••~
یه کانال ویژه ے کیوت گِرل ها💚
خوشحالیم با بُودنتون^💋🌿
انواع عکسای ناب=/🥑💦
https://eitaa.com/joinchat/3557621888C7b1754a97e
چڹݪݥۏڹـــ🍓🌸ــــــ♤
#رمانریحانه
#پارت۷
بابا:ازدواج برای ریحانه هنوز زوده.
مامان:به نظر من که الان سن و سالش مناسبه.من وقتی هم سن ریحانه بودم حانیه به دنیا اومده بود.
بابا:ریحانه هنوز کوچیکه .
مامان:دخترم دیگه ۱۷سالشه. ساله دیگه قراره بره دانشگاه.
بابا:الان دیگه مثل زمان قدیم نیست.
مامان:زمان قدیم معمولا دخترها ۱۳یا ۱۴سالگی ازدواج می کردند.حالا دیگه الان ریحانه ۱۷سالشه.
ماهم که عجله ای نداریم . اصلا ممکنه چند ساله دیگه خواستگاری پیدا بشه که به دل ریحانه بشینه. این پسره هم شرایطی خوبی داره
دیدنش که ضرر نداره.
بابا:باشه خانم هرچی شما بگیدهرچی باشه شما مادر ریحانه هستید و بیشتر از من از احوالات ریحانه خبر دارید.
حرف هاشون تموم شد من هم در رو باز کردم و رفتم تو
–سلام.
بابا:سلام ریحانه جان.
مامان:سلام.خوش گذشت؟
–بله خیلی.
مامان:من و بابات می خوایم یه چیزی بهت بگیم بیا بشین.
می دونستم می خوان راجب ازدواج با من حرف بزنن.
رفتم نشستم روی مبل روبه روی مادرم.
–بفرمایید.
مامان:دخترم ،تو که نبودی یک خانمی زنگ زد به من بابت عمرخیر .
پسرش ۲۲سالشه تحصیل کرده هست مهندس برقه اسمش هم سهیل هست.
گفتم بهت بگم ببینیم نظر تو چیه.
–راستش مامان جون من اصلا قصد ازدواج ندارم!
مامان:ما که نمی خوایم زورت کنیم میاد می بینیمش شاید به دلت نشست.
بابا:آره بابا جون.هم این خواستگار هم خواستگار های دیگه میان و ما می بینمشون هیچ اجباری هم نیست که تو با اون ها ازدواج کنی از هر کدوم که خوشت نیومد جواب نه بهش می دی
هیچ اجباری نیست.
–خوب باشه بهشون بگید چهارشنبه هفته ی بعد بیان.
مامان:به نظرت پنجشنبه بهتر نیست؟
–پنجشنبه هم خوبه بگید پنجشنبه بیان.
ادامه دارد.....
کپی؟با انجام دادن شروط آزاد 💖
💖@ipqtfgu
#رمانریحانه
#پارت۸
رفتم توی اتاقم.
لباسم رو عوض کردم بعد دوباره رفتم پایین.
مامانم میوه آورد و گفت:یکم میوه بخورید الان شام حاضر میشه.
یک سیب برداشتم و شروع به پوست کندن آن شدم.
بعد از خوردن سیب صدای مادرم آمد:بیاین شام حاضره.
با صدای مادرم محمدهادی از اتاقش برون آمد.
–سلام آقا محمد هادی.
محمد هادی:سلام،کی اومدی؟
–حدودا یک ساعته.
بعد از شام مشغول تماشای سریال شدیم.
محمد هادی:این پسره چقدر خنگه.
–آره.ولی دختره از اون خنگ تره.
بابا:به نظر من که پسره خیلی هم باهوش بود دختره خنگه.
مامان:بس کنید .
–اصلا من رفتم بخوابم.
مامان:شب بخیر،محمد هادی تو هم کم کم آماده شو برای خواب.
محمد هادی:چشم،یکم دیگه میرم.
رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم و چشمانم رو بستم و صبح روز بعد نور آفتاب از خواب بیدار شدم .
رفتم لب پنجره .
–چه روزه قشنگی.
از اتاقم رفتم بیرون مادرم درحال چیدن میز صبحانه بود.
–سلام مامان.
مامان:سلان ریحانه جان ،صبحت بخیر.
به مادرم کمک کردم و باهم میز رو چیدیم.
در همین هنگام پدرم از پله ها پایین آمد.
بابا:سلام به همه صبحتون بخیر.
–سلام بابا جون صبح شما هم بخیر.
مامان:سلام.
همگی نشستیم پشت میز.
–مامان محمد هادی چرا نمیاد؟
مامان:حتما خوابه هنوز.
–من میرم بیدار ش کنم.
از پله ها رفتم بالا و رفتم جلوی در اتاق محمد هادی
در زدم
اصلا جواب نداد
–مثل اینکه اینطوری فایده نداره.
در رو باز کردم و رفتم تو.
–محمد هادی...
ادامه دارد...
کپی؟با انجام دادن شروط آزاد 💖
💖@ipqtfgu
در باره ی رمان هامون اینجا نظر بدید👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16260113888630
ناشناس رمان هامون👆🏻😍
لینک ناشناسمون👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16258125930594
حرف های قشنگتون رو در ناشناس بگید😍