حیف نون زنگ زده آژانش هواپیمایی پرسیده :
ببخشید میشه بگید پرواز تهران - همدان چقدر طول میکشه ؟؟؟
خانومه گفته : یه لحظه ...
حیف نون گفت : مرسی و قطع کرده ؟؟؟
میفهمی ؟ قطع کرد !
😂😁😂
مورد داشتیم پسره نزدیکه کنکور رفته خواستگاری خانواده دختره گفتن اندازه رتبه کنکور پسرتون سکه مهر دخترمون
پسره از زندگی زده نشسته درس خوندن تا اونجایی که خبر دارم رتبه یک کشور شده بود😂
تو ایران یه اسم داریم ۸ مدل مختلف تلفظ میشه:
مژدبا
مژتبا
مشتبا
مجتوا
مشتوا
مژتوا
مژدوا
مجتبی
😂😂😂😂😂
#مسابقه_محرمی
معنی حديث ونام امامی که این حدیث را فرمودند تا ساعت 24:00 ارسال کنید
(کُلِ ألْیوم عاشورا وَ کُلِ ألْعَرضِ کَربَلا)
ایدیم: @a_Husseini
سُلالہ..!
#مسابقه_محرمی معنی حديث ونام امامی که این حدیث را فرمودند تا ساعت 24:00 ارسال کنید (کُلِ ألْیوم ع
زمانی که جواب میدید پیام هاتون رو پاک نکنید این پیام ها تا آخر محرم میمونه و بعد جمع بندی میشه و نتیجه گفته میشه
سُلالہ..!
@barbaleshohada⬅️♥️
عالی 👌🏻
من از این شعر خیلی خوشم میاد گوش بدید حتما 🌸
هیچ وقٺ براے شروعــے دوباره دیــر نیســــٺـ ....! :)✨
#انگیزشی
@barbaleshohada⬅️♥️
#رمانریحانه
#پارت ۴۳
مامان:چی شد ریحانه ؟
–ازش خبر نداشتن.
مامان دوباره ناراحت شد.
پدرم از خواب بیدار شد و از پله ها پایین اومد.
بابا :از محمد هادی خبری نشد؟
مامان:نه...
بابا اومد و روی مبل نشست همه توی پذیرایی بودن .
بلند شدم و یه سینی چایی ریختم .
–بفرمایید.
سکوت خونه رو گرفته بود یک دفعه محمد هادی از در وارد شد.
سر و صورتش خونی بود.
مامان:محمد هادی.....!!!
–محمد هادی دعوا کردی؟؟؟
َشهاب:چی شده؟؟
محمد هادی جواب نداد.
رفتم جلو .
–جواب منو بده،دعوا کردی؟
محمد هادی:آره.....
مامان:باکی دعوا کردی محمد هادی ؟
محمد هادی:با سهراب دعوام شد.
مامان خیلی عصبی بود.
مامان:سهراب کیع؟؟
–همون پسر لاته؟
محمد هادی:آره همون لاته....
مامان:ریحانه سهراب کیه؟
–سهراب یه پسر لاته که طرف مدرسه محمد هادی زندگی میکنه.
خون از سر محمد هادی چکید.
مامان:ریحانه برو وسایل پانسمان رو بیار زخم محمد هادی رو ببند.
رفتم وسایل و آوردم و زخم محمد هادی رو پانسمان کردم.
بابا:محمد هادی تو که دعوایی نبودی.....
–محمد هادی اصلا چرا با هاش دعوات شد؟اون اصلا هم سن و سال تو نیست.....
محمد هادی جواب نداد.
–چرا دعوا کردی باهاش؟
محمد هادی:این نامرد حقش بود،تا می خورد زدمش....
مامان:چشمم روشن.
بابا:مگه چه کار کرده بود؟
محمد هادی:یه غلطی......
ادامه دارد........
@barbaleshohada⬅️♥️
#رمانریحانه
#پارت۴۵
مامان:محمد هادی درست جواب بده..
–چرا باهاش دعوا کردی؟
محمدهادی:اون نامرد پیش من از ریحانه خواستگاری کرد.
شهاب با عصبانیت گفت:اون بی خود کرده! زنگ میزدی میومدم با هم میزدیم اون نامرد رو.....
محمدهادی:داداش من که گوشی نداشتم.
مامان:تو نباید خودت رو دخالت می دادی...
من شوکه شده بودم .
محمد هادی:من یهو عصبی شدم ....
شهاب:هر چی زدی حقش بود نامرد.
بابا:ریحانه اون تورو از کجا می شناسه....
–باباجان مدرسه من و محمد هادی نزدیک همه..
مامان:تو باید می گفتی زنگ بزنه به خونه با من حرف بزنه....
محمدهادی:شما می خواستید بزارید اون آدم کثیف بیاد خواستگاری؟؟؟؟!!!!
مامان:حالا میومد می دیدمش تو که شناختی ازش نداری.
–اون یه نانرده،من ازش بدم میاد.
پدرم یه نفس عمیق کشید.
مامان:محمد هادی تو باید بیشتر مراقب باشی،زیاد دوروبرش آفتابی نشو.
اصلا فکر نمی کردم محمد هادی اینقدر غیرتی باشه.
بابا:خداروشکر که به خیر گذشت.
بابام رفت بالا .
محمد هادی روی مبل دراز کشیده بود و بی حال بود.
–محمد هادی برو توی اتاقت استراحت کن .
داداش شهاب کمک محمد هادی کرد و اونو به اتاق برد.
منم رفتم اتاقم.
روی تخت دراز کشیدم .
داشتم به جریان هایی که امروز برام پیش اومد بود فکر می کردم که یک دفعه صدای مامان اومد که(بیاین شام)
اصلا نفهمیدم چطوری چند ساعت گذشت.
بلند شدم .
رفتم در اتاق محمد هادی.
در زدم و وارد شدم.
محمد هادی می خوای کمک کنم بیای پایین.
محمد هادی:ممنون.
دستش رو گرفتم .
آروم از پله رفتیم پایین .
همه غذاشون تموم شده بود.
–مامان جان شما استراحت کن من کار ها انجام میدم
مامان:مرسی.
میز رو جمع کردم و ظرف هارو هم شستم و آشپزخونه رو هم مرتب کردم بعد رفتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد .
ادامه دارد.......
@barbaleshohada⬅️♥️