#بی_تو_هرگز
قسمت یازدهم : فرزند کوچک من
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره … .
.
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه … اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه … فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم … باورش داشتم … ۹ ماه گذشت … ۹ ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد … وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد … مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده … اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت … لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ … و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد …
دوازدهم_زینت علی
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم … .
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده … تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه … چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … خنده روی لبش خشک شد … با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت؟ نمی دونم … مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین … – شرمنده ام علی آقا … دختره … نگاهش خیلی جدی شد … هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم … حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید … مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون … اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود … – خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ … دختر رحمت خداست … برکت زندگیه … خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود … و من بلند و بلند تر گریه می کردم … با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد … و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه … بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد … چند لحظه بهش خیره شد … حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … دانه های اشک از چشمش سرازیر شد … – بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بزاری … اما من می خوام پیش دستی کنم … مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید … خوش آمدی زینب خانم … و من هنوز گریه می کردم … اما نه از غصه، ترس و نگرانی …
#میخوام_یارت_بشم
✅امام صادق علیه السلام فرمودند: «هر کسی این دعا را در چهل صبح بخواند، از یاران قائم ما میشود و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را از قبر خارج میکندتادرخدمت آن حضرت باشدوبه ازای هر کلمه هزارحسنه به اومیدهد وهزارگناهش رامحو میکند.»
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ 💢 دوستم سلام✋، با چه انگیزه ای این متن را مطالعه می کنی❓می دانی می خواهم تو را
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۲ 💢
#قسمت_دوم
.......سفیانی سپاهی را به مدینه فرستاد وتوانست این شهر را هم تصرّف کند.😔
اکنون، سفیانی در اندیشه تصرّف شهر مکه است؛ زیرا شنیده است امام زمان در این شهر ظهور می کند.
او دستور داده تا تعدادی از سربازانش به مکه بروند واین شهر را محاصره کنند.
اکنون شهر مکه در تصرّف سپاهیان سفیانی است.😞
سؤالی ذهن مرا به خود مشغول کرده است :🤔
امام زمان ویاران او چگونه این حلقه محاصره را خواهند شکست⁉️
سپاهیان سفیانی با دقّت همه راه های ورودی شهر را کنترل می کنند.
آماده شو❗️
ما باید به بیرون شهر برویم، همان جایی که قرار است جوانی ماه رو وارد شهر شود.
آنجا را نگاه کن❗️
آیا آن جوان سی ساله را می بینی که به شکل وشمایل یک چوپان است❓
او در دست خود یک چوب دستی دارد وآرام آرام از میان سپاه سفیانی عبور می کند. خیلی عجیب است❗️
سپاه سفیانی که نمی گذارند هیچ کس وارد شهر شود، چرا مانع ورود این جوان نمی شوند❓
نمی دانم او را شناختی یا نه❓
جان من فدای او💚
این جوان، همان مولای من وتوست 🤗 که به امر خدا به شکل یک چوپان، وارد شهر می شود.
او از راه دوری آمده است. او از "یمَن" به "مدینه" رفته ومدّتی در شهر پیامبر منزل کرده است وبا حمله سپاه سفیانی به مدینه🕌، از آنجا خارج شده واکنون به مکه رسیده است.
صورت نورانیش چون ماه شب چهارده می درخشد 🌕
به گونه راستش نگاه کن❗️ آن خال زیبا را می بینی که چون ستاره ای می درخشد✨❓
این جوان، فرزند پیامبر است ومی آید تا دین جَدّش را زنده کند...
امام وارد شهر می شود و در کنار کوه های این شهر منزل می گزیند.
شهر مکه، شهر خدا وکعبه🕋، محور خداپرستی است وچون هدف امام، ریشه کن کردن کفر است، حرکت خود را از مکه شروع می کند.
هنوز تا زمان ظهور، فرصت باقی است. امام زودتر به مکه آمده است تا برای انجام کارهای مقدماتی رسیدگی کند........
🔚#ادامه_دارد..
🔅مشق مشتاقی🔅
شماره(۱)
دوست دارید جزء یارانش باشید؟
✔️کتاب درّ و یاقوت
✔️تالیف حجت الاسلام محمود اباذری
#کانال_چشم_به_راه
#آموزش_مجازی_مهدویت
#کتابخوانی_مهدوی
https://b2n.ir/037902
•••
روی همهی صفحات دفترش
نوشته بود ↓
او میبیند!
بـاٰ این کار میخواست هیچوقت
خدا را فراموش نکند ...
#شهیدھزینبڪمایے🌱|`