ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
•زِندگیاتونُوَقفِامامزَمانڪُنین ...🌼
•وَقفِجِبههیفرهَنگے...👣
•وَقفِظُهور...💪🏻
•وَقتےزِندگیاتوناینشِکلےشه☺️↷
•مَجبورمیشینڪهگناهنَڪُنید...✨
•وَوَقتیمڪهگُناههاتونڪَمترشُد
•دَریچهاۍازحَقایقبِهروتونبازمیشہـ🔗
•اونوَقتهڪهمیشین
شَبیهِ #شُهدا🕊🌷
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #تلنگر••
♤↻.. #مهسا_بانو••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
همـش میگفټ...
مـنم باید بــرم...!
بہش گفتن خـانومِتو بـا یہ بچہ ڪوچیڪ تنہا میزارۍ میری سوریہ!
سختش نیســٺ؟!
گفـت:
زَنَمو.... بَچَمو.... همہ هفټ جد و آبادم....
فداۍ ڪاشی حرم بی بی زینـــــــب :)♥️🍃
بہ یاد داداش مصطفۍ
#شہید_مصطفی_صدر_زاده
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #شهیدانه••
♤↻.. #مهسا_بانو••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
این ࢪا ھرگز فࢪاموش نڪنید!!تا خود ࢪا
نسازیم و ٺغییࢪ
ندهیم جامعہ ساختہ نمےشود!!
شہید_ابراهیم_هادے
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #شہیدانہ ••
♤↻.. #ساجدھ_بانو ••
رفقاآ!
شبتونـ..
معطࢪ
بہ ؏ـطࢪ
(شـــــہـــــدا)🍂
......................................᪥𖣘....
https://eitaa.com/dokhtarane_mahdavi313
❁ .. #ساجده_بانو .. ❁
❁ .. #خدانگہداࢪ .. ❁
رفقاآ!
شبتونـ..
معطࢪ
بہ ؏ـطࢪ
(شـــــہـــــدا)🍂
......................................᪥𖣘....
https://eitaa.com/dokhtarane_mahdavi313
❁ .. #ساجده_بانو .. ❁
❁ .. #خدانگہداࢪ .. ❁
ࢪیحانہ اݪنبے^^
……………………………........…………<𑁍>
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
صــبــحــتــون بــخــیــر✨
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
..............................................<𑁍>
۞☽︎.. #صبح_بخیر ••
۞☽︎.. #ستاره_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
از رفیق تا شهادت انشااللّٰه🍃
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #چادرانه ••
♤↻.. #ستاره_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
تو
آن حال خوبے
که مےخواهمش...
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ••
♤↻.. #ستاره_بانو ••
ࢪیحانہ اݪنبے^^
……………………………........…………<𑁍>
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
❰ ❌باٺمـامِوجـودگنـاهڪࢪدیـم؛
نـهنعمٺهایـشࢪا
ازمـاگࢪفـٺ؛
نـهگناهانمـانࢪا
فاشڪࢪد!
اگـربندگیاشࢪامیڪردیمـ
چـهمیڪࢪد!.."🙂🖐🏻💔 ❱
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
..............................................<𑁍>
۞☽︎.. #تلنگر ••
۞☽︎.. #ستاره_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
~شهادت را نه در جنگ، بلکه در مبارزه می دهند! ✋🏼~
••ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم...
غافل از آن که شهادت را جز به اهل درد ندهند . . .🐚🙃
🏷 *درد حق داری یا نه؟!*
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #تلنگر ••
♤↻.. #ستاره_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
~شهادت را نه در جنگ، بلکه در مبارزه می دهند! ✋🏼~
••ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم...
غافل از آن که شهادت را جز به اهل درد ندهند . . .🐚🙃
🏷 *درد حق داری یا نه؟!*
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #تلنگر ••
♤↻.. #ستاره_بانو ••
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_شصت_وچهارم تیشرت آبی با شلوار مشکی و مانتو سبز که گل های زرد داشت پوشیدم.
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شصت_وپنجم
-حالا کی هست باباجون؟
بابا:پسره دوستمه،پدرش پزشکه،20 سالشه اسمش هم سپهر امیری هست ...خودش هم کار میکنه هم درس میخونه.
با اینقدر گفت که قبول کردم بیان
وقتی بابا رفت بیرون روی تخت دراز کشیدم...اصلا نفهمیدم چیشد که خوابم برد ولی صبح با صدای بابا بیدار شدم.
بابا:دخترم....
از روی تخت بلند شدم.
-سلام باباجون.
بابا:سلام عزیزم.
-صبحتون بخیر.
بابا:پاشو دخترم امروز خیلی کار داریم...
-چشم.
سریع دست و صورتمو شستم و صبحانه خوردم.
کمک مامان کردم و خونه رو تمیز کردیم.
ساعت 7 بود.....پاشدم رفتم داخل اتاق.
یک مانتوی یاسی بلند پوشیدم و روسری سفید سر کردم و رفتم داخل سالن و روی مبل نشستم یهو زنگ در به صدا در اومد و آقای امیری وارد شدن.
یه پسر باهاشون بود فهمیدم سپر همونه.
یه خانم تپل هم باهاشون بود که مادر سپهر بود.
وقتی نشستن مشغول صحبت شدیم
بعد کلی صحبت قرار شد منو سپهر بریم داخل اتاق من و باهم صحبت کنیم.
وقتی وارد اتاق شدیم من روی تخت نشستم و سپهر روی صندلی نشست.
سپهر:شما تک فرزنند هستید؟
-بله،شماچی؟
سپهر :من یک خواهر و یک بردار دارم.
-عه چه خوب...من خیلی دوست داشتم خواهر یا برارد داشته باشم.
سپهر خندید.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
ࢪیحانہ اݪنبے^^
…………………………….......…..……<𑁍>
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
"✨🌙"
رفیق!
حضورتکنارممانندنسیمۍزیباست
بردرختهاۍسرسبز😌🌿؛
.
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
............................................<𑁍>
۞☽︎.. #رفیقانھ ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
چند ࢪوزیست
دݪـــــم
میݪ زیاࢪٺ داࢪد
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #امام_رضائے ••
♤↻.. #کوثر_بانو ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
دݪم بࢪاش سوخٺ اخے😔😂
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #شادڪنڪ ••
♤↻.. #کوثر_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
دࢪ دݪ دࢪیا ٺو بخوانے
ٺا ابد ٺࢪانہ جاࢪیسٺ♡
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #محجبہ ••
♤↻.. #ساجدھ_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
نگࢪان رفٺن ها نباشید
ݘون!
زمین گࢪد اسٺ
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #محجبہ ••
♤↻.. #ساجدھ_بانو ••
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_شصت_وپنجم -حالا کی هست باباجون؟ بابا:پسره دوستمه،پدرش پزشکه،20 سالشه اسمش
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شصت_وششم
این چرا میخنده؟؟؟
-کوچیک تر از شما هستن؟
سپهر:بله،خواهرم 17 سالشه و برادرم 14...
-آها...
حدوده 10 دقیقه ای صحبت کردیم بعد از اتاق خارج شدیم...
ساعت 9:30 بود.
یکم دیگه صحبت کردن بعد رفتن.
بابا:سپهر پسر خوبیه...
مامان:آره،خیلی با ادب بود.
بابا:دختر گلم نظرش چیه؟
-پسرخوبیه اما....
بابا:اماچی؟
-بابا من الان اصلا نمیخوام ازدواج کنم.......
مامان:چرا؟؟؟؟نباید فرصت هارو از دست بدی دخترم!
بابا:فعلا عقد می کنید بعد یکی - دو سال میرید سر خونه و زندگی تون....
-نه فعلا....
بابا:حالا بازم بهش فکرکن دخترم...
-باشه.
به بابا گفتن باشه اما اصلا بهش فکر نمی کردم چون اصلا نمی خواستم ازدواج کنم
رفتم و روی تختم دراز کشیدم...
گوشیمو برداشتم.
این مزاحمه 30 تا پیام داده بود...پیام هاشو خوندم مطمئنم اونم مثل امیره......
جوابشو ندادم و رفتم داخل گروه رفقا....
هیچکس آنلاین نبود...
گوشیمو گذاشتم کنار و لباس هامو عوض کردم و دوباره گوشیمو برداشتم و یکمی فیلم دیدم بعدشم خوابم برد.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
•°~🚌☘
بزرگیمیگفت:
مؤمنضعیفاونیهکهدلشمیخواد
کیلومترهاپیادهبره..
تاحرمامامحسینروزیارتکنه!
امادلشنمیادازخوابسحربزنهونمازصبحش
روبخونه..🙂🌿
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #حق••
♤↻.. #مهسا_بانو••
ࢪیحانہ اݪنبے^^
……………………………........…………<𑁍>
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
پسرهتودانشگاه📚↶
جلوۍیہدخترروگرفٺوگفت😣:
خیلۍمغرورۍازتخوشممیادهرچۍبهتآماردادم نگاهنڪردۍ😒
ولۍچونخیلےازتخوشممیاد...
مناومدمجلوخودمازټشمارتوبگیرمـــ📱
باهمدوستشیم
دخترگفت:نمیتونممݩصاحبدارمــ♥️✨
پسرهکہازحسودۍداشتمیترڪیدگفټ: خوشبحالشکہباآدمباوفایےمثلتودوستهـ😏
دخترهگفٺ:نہخوشبحالمݩکہیہهمچینصاحبے دارمـ🌿
پسرهگفٺ:اووووچہرمانٺیڪ😯
ایݩخوشگلخوشبخٺکیہکہاینجورۍدلتوبرده🤨
عکسشودارۍببینمش؟!🙄
دخترگفت:عکسشوندارمخودمهمندیدمشاماما مۍدونمخوشگلترینآدمدنیاستــ😇🌎
پسرهشرو؏کردبہخندیدنـ😂😬
ندیدهعاشقششدۍ؟؟😐
نکنہاسمشمنمیدونـے؟😏
دخترگفت:آرهندیدهعاشقششدم
امااسمشومیدونمـــ💞
اسمشمهدۍفاطمہستـ😍✨
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
..............................................<𑁍>
۞☽︎.. #مهدی_فاطمه••
۞☽︎.. #مهسا_بانو••
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شصت_وهفتم
صبح که بیدار شدم اول رفتم داخل اینستا.
مزاحمه دوباره 10 تا پیام داده بود.
دیگه داشت اعصابم خورد میشد.
گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم دست و صورتم رو شستم.
تیشرت لیمویی با شلوار جین مشکی پوشیدم و رفتم داخل آشپزخانه.
مامان و بابا داشتن صبحانه میخوردن.
-سلام صبح بخیر.
بابا:سلام عزیزم.
مامان:سلام صبحت بخیر.
برای خودم چایی ریختم و بعد نشستم.
بابا:فکر هات رو کردی دخترم؟
-بابا جون من جوابم منفیه.
بابا:میخوای یک جلسه باهاش بری بیرون بعد تصمیم بگیری؟!
-نه.
مامان:یه جلسه باهاش برو بیرون خب دختر ببین چه جوریه.
نمیدونستم باید چی بگم!!!
بابا:بهش میگم امروز بعد از ظهر بیاد دنبالت برین بیرون.
-اما بابا......
بابا وسط حرفم پرید و گفت:اما و اگر نداره دخترم.
بلند شدم و رفتم داخل اتاقم.
روی تخت نشستم،چرا باید با یه پسر قریبه برم بیرون.
من اصلا از این پسره خوشم نمیاد.
خیلی زود بعد از ظهر شد و مامان گفت:پاشو برو آماده شو الان میاد.
-ای خدا.
رفتم داخل اتاقم.
تیشرت صورتی با شلوار جین آبی و مانتو سفید پوشیدم.
شال صورتی سر کردم و کیفم رو برداشتم.
رفتم داخل حال و روی مبل نشستم.
مامان:چرا به خودت نرسیدی؟!
-ای بابا،مامان ول کن دیگه اه.
رفتم داخل اینستا،پسره 5 تا پیام داده بود.
بهش پیام دادم(چیکار داری با من ولم کن دیگه)
سریع سین کرد و گفت(عاشقت شدم)
من(شوهر دارم)
گفت(دروغ نگو)
من(یک بار دیگه پیام بدی میگم شوهرم حسابت رو برسه)
زنگ خونه به صدا در اومد،شازده اومد.
گوشیم رو انداختم داخل کیفم و رفتم دم در.
صندل های سفیدم رو پوشیدم و رفتم جلوی در.
سپهر با یه شاخه گل ایستاده بود جلوی در.
کت و شلوار طوسی پوشیده بود.
گل رو به سمتم گرفت و گفت:سلام،گل برای گل.
گل رو ازش گرفتم و گفتم:سلام،ممنون.
ادامه دارد...............
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
زنده بودن نصف زندگیسٺ
امـــــا...
امید داشٺن همہ زندگیسٺ
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #طبیعٺ ••
♤↻.. #کوثر_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
توانایے هاٺ ࢪو
دسٺ کم نگيࢪ!!.
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #هدفمند ••
♤↻.. #کوثر_بانو ••
دخترا به دلیل اینکه داریم به قسمت های پایانی رمان نزدیک میشیم سعی میکنیم بیشتر پارت بزاریم💕🙃
.........﴾ 𖤐⃟🇮🇷 ﴿..........
فـ؏ـاݪیٺ اݪعان☕️
(سࢪود)
#ساجده_بانو
.........﴾ 𖤐⃟🇮🇷 ﴿..........